┅═✧❁﷽❁✧═┅
#قسمت_چهل_دوم
نيمه شعبان
📜 راوی:جمعي از دوستان شهيد
عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد. از نيمه شب خبري از او نبود.
حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده!
پرسيدم: آقا ابرام كجايي، اين اسيركيه!؟
گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشــمن، كنار جاده مخفي شدم. به تردد
خودروهاي عراقي دقت كردم. وقتي جاده خلوت شــد يك جيپ عراقي را
ديدم، با يك سرنشــين به ســمت من ميآمد. ســريع رفتم وسط جاده، افسر
عراقي را اسير گرفتم و برگشتم.
بيــن راه بــا خودم گفتم: اين هم هديه ما براي امــام زمان(عج) ولي بعد، از
حرف خودم پشيمان شدم. گفتم: ما كجا و هديه براي امام زمان(عج).
همان روز بچهها دور هم جمع شديم. از هر موضوعی صحبتي به ميان آمد
تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد:
بهترين فرماندهان در جبهه را چه كساني ميداني و چرا؟!
ابراهيــم كمي فكر كرد و گفت: تو بچه هاي ســپاه هيچكس را مثل محمد
بروجردي نميدانم. محمد كاري كرد كه تقريبًا هيچكس فكرش را نميكرد.
در كردســتان با وجود آن همه مشــكلات توانســت گروه هــاي پيشمرگ
كــرد مســلمان را راه اندازي كنــد و از اين طريــق كردســتان را آرام كند.
در فرماندهان ارتش هم هيچكس مثل ســرگرد علي صياد شيرازي نيست.ايشــان از بچه هاي داوطلب ساده تر است. آقاي صياد قبل از نظامي بودن يك جوان حزب اللهي و مومن است.
از نيروهاي هوانيروز، هر چه بگردي بهتر از ســروان شيرودي پيدا نميكني،
شيرودي در سرپل ذهاب با هليكوپتر خودش جلوي چندين پاتك عراق را گرفت.
با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شــده آنقدر ساده زندگي ميكند كه تعجب
ميكنيد! وقتي هم از طرف ســازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشــي
آوردند يكي را دادم به شيرودي، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبي نداشت.
همان روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي
چيزي گفت. بيشتر بچهها آرزويشان شهادت بود.
بعضيها مثل شهيدسيد ابوالفضل كاظمي به شوخي ميگفتند: خدا بنده هاي
خوب و پاك را ســوا ميكند. براي همين ما مرتب گناه ميكنيم كه ملائكه
سراغ ما را نگيرند! ما ميخواهيم حالا حالاها زنده باشم. بچهها خنديدند و بعد
هم نوبت ابراهيم شد.
همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من
شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم!
٭٭٭
صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلانغرب برگشتم. وارد مقر
سپاه شدم. برخلاف هميشه هيچكس آنجا نبود.
كمي گشتم ولي بي فايده بود. خيلي ترسيدم. نكند عراقيها شهر را تصرف كرده اند!
داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاقها باز شد.
يكي از بچهها اشاره كرد، بيا اينجا!
وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند!
ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي ميكرد.
براي دل خودش ميخواند. با امامزمان (عج) نجوا ميكرد. آنقدر سوز عجيبي
در صدايش بود كه همه اشك ميريختند.
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━