┅═✧❁﷽❁✧═┅
#قسمت_چهل_ونهم
معجزه اذان
📜 راوی:حسين الله كرم
در ارتفاعات انار بوديم. هوا كاملا روشــن شــده بود. امدادگر زخم گردن
ابراهيم را بست. مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بيسيم بودم.
يكدفعه يكي از بچه ها دويد و باعجله آمد پيش من و گفت: حاجي، حاجي
يه سري عراقي دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف مييان!
با تعجب گفتم:كجا هســتند!؟ بعد با هم به يكي از سنگرهاي مشرف به تپه
رفتيم. حدود بيســت نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفيد به دست گرفته و به
سمت ما مي آمدند. فوري گفتم: بچه ها مسلح بايستيد، شايد اين حقه باشه!
لحظاتي بعد هجده عراقي كه يكي از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم
كردند. من هم از اينكه در اين محور از عراقيها اسير گرفتيم خوشحال شدم.
با خودم فكركردم که حتمًا حمله خوب بچهها و اجراي آتش باعث ترس
عراقيها و اســارت آنها شــده. بعد درجه دار عراقي را آوردم داخل سنگر.
يكي از بچهها كه عربي بلد بود را صدا كردم.
مثل بازجوها پرسيدم: اسمت چيه، درجه و مسئوليت خودت را هم بگو! خودش
را معرفي كرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نيروهايي هستم كه روي تپه و
اطراف آن مستقر بودند. ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم.
پرسيدم: چقدر نيرو روي تپه هستند. گفت: الان هيچي!!
چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هيچي!؟جواب داد: ما آمديم و خودمان را اســير كرديم. بقيه نيروها را هم فرستادم
عقب، الان تپه خاليه! دوباره با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چرا !؟
گفت: چون نميخواستند تسليم شوند.
تعجب من بيشتر شد و گفتم: يعني چي؟!
فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟!
اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟
اشك در چشمانش حلقه زد. با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت كرد
و مترجم سريع ترجمه ميكرد:
به ما گفته بودند شــما مجوس و آتش پرستيد. به ما گفته بودند براي اسلام
به ايران حمله ميکنيم و با ايرانيها ميجنگيم. باور كنيد همه ما شيعه هستيم.
ما وقتي ميديديم فرماندهان عراقي مشــروب ميخورند و اهل نماز نيســتند
خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده
شما را شــنيدم كه با صداي رسا و بلند اذان ميگفت، تمام بدنم لرزيد. وقتي
نام اميرالمؤمنين(ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت ميجنگي.
نكند مثل ماجراي كربلا ...
ديگــر گريه امان صحبت كردن به او نميداد. دقايقــي بعد ادامه داد: براي
همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نكنم. لذا دستور دادم كسي شليك نكند. هوا هم كه روشن شد نيروهايم را جمع كردم و گفتم: من
ميخواهم تسليم ايرانيها شوم. هركس ميخواهد با من بيايد. اين افرادي هم
كه با من آمده اند دوستان هم عقيده من هستند. بقيه نيروهايم رفتند عقب. البته
آن سربازي كه به سمت مؤذن شليك كرد را هم آوردم. اگر دستور بدهيد او
را ميُكشم. حالا خواهش ميكنم بگو مؤذن زنده است يا نه؟!
مثل آدمهاي گيج و منگ به حرفهاي فرمانده عراقي گوش ميكردم. هيچ
حرفي نميتوانستم بزنم، بعد از مدتي سكوت گفتم:آره، زنده است.
ادامه دارد ....
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━