آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۵۴
حامد سری تکان میدهد:
- درست میگیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه...
- آخه نداره برادر من. دو دقیقه اخلاص و این حرفا رو بذار کنار، هیچی نمیشه.
زل میزند به چشمانم و میگوید:
- از دست تو! بذار ببینم چکار میتونم بکنم.
دراز میکشم،
کولهام را میگذارم زیر سرم و قبل از این که چشمانم را ببندم
میگویم:
- یه لطف دیگه هم بکن، به نیروهات بگو از اسارت من افسانههای صدمن یه غاز نسازن تحویل این بنده خدا بدن.
خوابم میآید.
شب باید دوباره بزنیم به بیابان برای شناسایی.
چشمانم کمکم گرم میشوند ،
و صدای گفتوگوهای حامد و خبرنگار را مبهم میشنوم.
حامد اصرار میکند که خبرنگار تصویر نگیرد و فقط صدایش را ضبط کند.
بعد شروع میکند به صحبت دربارهی...
نمیفهمم ادامهاش را؛
خوابم میبرد یا بهتر بگویم: بیهوش میشوم.
***
جسمم اینجاست؛
در کارخانهها و تاسیسات اطراف دیرالزور و روحم...
روحم هنوز در اردوگاه است.
آن خبرنگار بدجور روی اعصابم رفته.
از این که ماجرای اسارتم ،
انقدر سر زبانها افتاده احساس خوبی ندارم. حس میکنم یک نفر عمداً آن را سر زبانها انداخته.
اول ماه است؛
اما حتی از آن هلال باریک و بیرمق ماه هم خبری نیست؛ تاریکی مطلق.
چشممان به تاریکی عادت کرده ،
و حس شنوایی و لامسهمان هم به کمک بینایی ناقصمان آمدهاند تا بتوانیم پیش رویمان را ببینیم.
در این تاریکی،
تنها سایههای مبهم و غولپیکری از ساختمانهای مقابلمان میبینم.
ساختمان جامعه الفرات ،
یا دانشگاه فرات که در حاشیه دیرالزور قرار دارد؛ در حاشیه جنوبی جادهای که الشولا و دیرالزور را به هم وصل میکند.
چشمم به تابلوی دانشکده میافتد:
- کلیۀ الآداب و العلوم الانسانیۀ.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۵۵
تصور این که یک روز این دانشکده ،
پر بوده از دانشجو و استاد، کمی خندهدار به نظر میرسد.
انقدر این ساختمانها متروکند ،
که گویا سالهاست انسانی در آنها رفت و آمد نداشته.
انگار دانشجوها ،
تمام آینده و آرزویشان را اینجا رها کردهاند و رفتهاند؛ بعضی به اردوگاههای جنگزدگان و بعضی به آن دنیا.
تا اینجا را قبلا آمده بودیم؛
یعنی تا ساختمان بزرگ و گردی که از دور شبیه یک ورزشگاه است؛ ورزشگاهی که فکر کنم قبل از افتتاح شدن ویران شده.
از اینجا به بعد را باید برویم جلو ،
و بسنجیم و کار سختتر میشود؛ چون به داعش نزدیکتر میشویم؛ به شهری که داعش آن را دودستی چسبیده تا بعد از رقه، پایتختش سقوط نکند.
از مقابل بیمارستان الاسد میگذریم؛ بیمارستانی که پنجرههایش را با تیر و تخته و پارچه پوشاندهاند ،
و با این وجود،
از میان درز پردهها نور کمی به بیرون دویده است و نشان میدهد داعش هنوز از بیمارستان استفاده میکند.
با این وجود تن ساختمان بیمارستان هم پر است از اثر زخم گلوله و ترکش.
این مدت که سوریه بودهام،
ساختمانی را ندیدم که سالم مانده باشد و نمای آن با جای گلوله تزئین نشده باشد.
داخل شهر،
هنوز خانوادههایی ماندهاند که یا به داعش واقعاً وفادارند و یا حداقل اینطور وانمود میکنند.
با این وجود، باز هم شهر مُرده است؛
مثل شهر ارواح. نه چراغ روشنی میشود دید و نه صدای همهمهای.
اینجا هم مثل بوکمال است ،
و قرار نیست بعد از اذان مغرب، کسی در کوچه باشد.
از میان ساختمانهای نیمهآوار رد میشویم ،
و خودمان را در پناه دیوارها پنهان میکنیم.
باید وضعیت شهر را ارزیابی کنیم ،
برای حمله.
صدا از خانههای سالم در نمیآید و کارمان سخت شده.
به میدان الدولۀ میرسیم؛
اما سر و صدایی که از میدان بلند شده، باعث میشود متوقف شویم.
صدای داد و فریاد خشن مردی میآید.
دقت که میکنم،
جنازهای را میبینم که بر چوبهی دار میدان تاب میخورد؛ جنازه مردی میانسال با دست بسته که فکر کنم زمان زیادی از مرگش نگذشته باشد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۵۶
پیراهن سرمهای رنگ و شلوار مشکی مرد،
خاکی ست و یکی از صندلهایش از پای برهنهاش افتاده.
صورتش در اثر خفگی ،
کبود است و سرش به یک سمت افتاده.
یکی از ماموران داعش،
کنار چوبه دار ایستاده و رجز میخواند. صدایش انقدر نخراشیده است که نمیفهمم چه میگوید.
صدای ناله و گریهی خفه دو زن هم ،
زمینه صدای فریادهای آن مامور داعش است؛ زنهایی که نزدیک چوبه دار نشستهاند ،
و با وجود فشردن دست بر دهانشان، نتوانستهاند صدای گریهشان را خاموش کنند.
هیچکس نمیفهمد در چنین شرایطی،
وقتی خونت به جوشش افتاده و روح و روانت بهم ریخته، چقدر سخت است که ساکت و بیحرکت بمانی و بتوانی به ماموریتت فکر کنی.
مردم فکر میکنند نظامیها و امنیتیها،
بیاحساساند و راحت روی خودشان مسلط میشوند؛
اما این را نمیدانند ،
که تنها چیزی که یک نفر را به چنین مهلکهای میکشاند و وادارش میکند تا پای جان بایستد، عاطفه و احساس است
یا بهتر بگویم: عشق.
دوست دارم یک بار هم که شده،
مقابل تمام دنیا بایستم و با تمام توان فریاد بزنم ما آدم آهنی نیستیم.
دوست دارم یک بار به تمام مقدسات ،
قسم بخورم ما به اندازه خیلی از شما و بلکه بیشتر احساس داریم،
درد میکشیم و مجبوریم ،
همه را در خودمان بریزیم و موهایمان زودتر از بقیه سپید شود و آخرش هم اگر شهید نشویم، از غصه دق کنیم...
به بشیر و رستم نگاه میکنم ،
که خیرهاند به میدان و زنهایی که روی زمین زانو زدهاند و صدای جیغشان را از زیر دستانی که بر دهان میفشارند هم میتوان شنید.
مامور داعش با اسلحه به سرشان ضربه میزند که ساکت شوند.
هیچکس جز دو داعشیِ دیگر ،
اطراف میدان نیست؛ هرچند مطمئنم مردمی هستند که الان دزدکی و از پشت پنجره خانههایشان مشغول تماشای این اتفاقاند.
حدس علت اعدام مرد ،
چندان سخت نیست؛ احتمالاً خواسته فرار کند، یا با یکی از کسانی که فرار کرده ارتباط داشته است.
شاید هم وسیله غیرمجازی ،
در خانه نگهداری میکرده؛ مثل تلوزیون یا موبایل.
انگشت اشارهام را روی لبم میگذارم ،
و به بشیر و رستم علامت میدهم ساکت باشند؛
چرا که از چشمان خشمگین و صورت برافروختهشان میشود فهمید در مرز انفجارند.
تکان اگر بخوریم،
عملیات لو میرود و از سویی، سختترین کار نشستن و تماشا کردن است.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۵۷
دفعه قبل که همین طرفها آمده بودم،
و در خانه ابوعزیز پناه گرفته بودم، تنها بودم و نشد جلوی داعشیهایی را بگیرم که داشتند دختر مردم را به عنوان زکات میبردند.
اینبار اما تنها نیستم؛
موقعیتم خیلی فرق دارد. الان شاید بتوانم کاری غیر از نشستن و نگاه کردن انجام بدهم.
ما برای حفظ جان و ناموس مسلمانان اینجا هستیم؛
مگر نه؟
با چشم میدان را دور میزنم ،
و دنبال راهی میگردم برای نجات دادن آن دو خانم از مخمصه.
روبهروی ما و آن سوی میدان،
تابلوی شکسته و زخمیِ مسجد خدیجه الکبری را میبینم.
با این که تابلو کج شده ،
و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده،
باز هم با دیدنش قوت قلب میگیرم.
چشم بر هم میگذارم و زیر لب میگویم:
یا خدیجه الکبری...
و به بشیر و رستم علامت میدهم ،
که هر یک، یکی از داعشیهایی که در میدان هست را بزند و اگر موفق به زدنشان نشدیم، فرار کنند و بدون من برگردند.
صدایی از درونم فریاد میزند که:
- مطمئنی اگه اسیر شدی عملیات بشیر و رستم رو لو نمیدی؟
و سریع به این صدا جواب میدهم:
- من اسیر نمیشم. میمیرم ولی اسیر نمیشم!
همزمان که به بشیر و رستم نگاه میکنم، سوپرسور را روی اسلحهام میبندم.
بشیر و رستم هم همین کار را میکنند ،
و در پناه دیوارهای خرابه موقعیت میگیرند.
من هم، پشت ماشین سوختهای ،
موقعیت میگیرم.
یکی از داعشیها بالای سر آن دو زن ،
قدم میزند و سرشان داد میکشد؛
دیگری هم مقابل زنها ایستاده و لوله اسلحه را ،
زیر چانهشان گذاشته تا صورتشان را ببیند.
دیگری هم دور میدان قدم میزند.
تیراندازیام همیشه خوب بوده؛
اما میدانم در این موقعیت، غیر از هدفگیری دقیق، هماهنگی و سرعت عمل هم لازم است.
نفس عمیقی میکشم ،
و به بشیر و رستم میگویم هر یک کدام را بزنند.
خودم هم آن ماموری را هدف میگیرم ،
که مقابل خانمها ایستاده است.
تنفسم را منظم میکنم و جلوی لرزش دستم را میگیرم.
انگشتم را روی ماشه میگذارم ،
و دست دیگرم را بالا میبرم تا به بشیر و رستم علامت دهم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۵۸
زیر لب بسم الله میگویم.
جمله حاج حسین در ذهنم جان میگیرد:
- با چشمات نشونهگیری نکن، با دستات هم شلیک نکن! دستتو بذار توی دست صاحبش. بذار اون نشونه بگیره!
آرام زمزمه میکنم همان ذکر راهگشای همیشگی را:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
دستم را بالا میبرم ،
و به رستم و بشیر علامت میدهم که بزنند و خودم هم کمی انگشت را روی ماشه میلغزانم.
مردی که هدف گرفته بودم،
بیحرکت میافتد روی زمین و تکان نخوردنش کمی امیدوارم میکند که احتمالا مُرده.
دو داعشی دیگر هم روی زمین افتادهاند؛
اما یک نفرشان کمی تکان میخورد.
با دست به رستم و بشیر علامت ایست میدهم تا دیگر شلیک نکنند.
دوباره به میدان و خیابانهای اطرافش نگاه میکنم؛ خبری نیست.
نه صدایی، نه حرکتی و نه نوری.
حتی دو خانمی که پایین چوبه دار نشستهاند هم از شوک این اتفاق در سکوت مطلق فرو رفتهاند ،
و با ترس به اطرافشان خیرهاند.
هم را در آغوش گرفتهاند و میلرزند؛
بیصدا.
چفیه را روی صورتم میبندم ،
و با احتیاط از کمینم بیرون میآیم.
اول از همه، بالای سر مردی میروم که از تکان خوردنش پیداست هنوز زنده است.
تیر به سینهاش خورده.
با لگد اسلحهاش را دور میکنم، مینشینم و سرم را نزدیک گوشش میبرم:
- شو کلمه المرور؟(اسم رمز شب چیه؟)
- انت مین؟(تو کی هستی؟)
- عزرائیل!
تقلا میکند از جا بلند شود؛
اما با فشار اسلحه روی پیشانیاش، مانعش میشوم و سوالم را تکرار میکنم.
چندبار سرفه میکند.
میدانم زنده نمیماند و فرصت زیادی ندارم.
چانهاش را میگیرم و تکان میدهم:
- مو کلمه المرور؟
دهانش را برای گفتن حرفی باز میکند؛
اما بجز لختههای خون چیزی از دهانش بیرون نمیریزد.
هوا را محکم به گلو میکشد ،
و نفس بعدیاش بالا نمیآید. چشمانش خیره به من باز میمانند و خلاص.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۵۹
از این که رمز شب را نفهمیدهایم ،
لجم میگیرد. اگر میفهمیدیم کارمان خیلی راه میافتاد.
برمیگردم و به اطراف نگاه میکنم؛
خبری نیست.
آن دو زن وحشتزده به من نگاه میکنند؛ علتش هم واضح است.
توقع ندارید که برای نفوذ به مناطق تحت تصرف داعش، شبیه نیروهای ایرانی لباس بپوشیم؟!
قبل از هرکاری،
انگشت روی لبهایم میگذارم که یعنی ساکت.
به بشیر و رستم علامت میدهم که بیرون بیایند.
نبض دو داعشی دیگر را چک میکنم که دیگر نمیزند.
چیزی از وحشت و لرزش زنها کم نشده است.
احتمالا فکر میکنند ،
ما هممسلکهای همین داعشیها هستیم که به طمع لقمه چرب و نرم، رفیقهایمان را کشتهایم.
به بشیر و رستم میگویم ،
جنازه داعشیها را جایی میان یکی از خانههای مخروبه پنهان کنند.
یکی از داعشیها بیسیم داشت که حالا مال من میشود.
مقابل زنها مینشینم.
میترسند و خودشان را روی زمین عقب میکشند.
کف دو دستم را به سمتشان میگیرم و میگویم:
- اهدئي، لا أريد أن أزعجكن. (آروم باشید. نمیخوام اذیتتون کنم.)
یک نفرشان که فکر کنم ،
از دیگری بزرگتر است، چندبار دهانش را برای گفتن کلماتی باز میکند؛ اما هنوز از ترس نمیتواند حرف بزند.
میگویم:
- لازم الهروب والاختباء. مفهوم؟(باید فرار کنید و پنهان بشید. فهمیدید؟)
تندتند سرشان را تکان میدهند ،
و هم را در آغوش میگیرند.
به سختی از جا بلند میشوند و نگاهی به جنازه مرد بالای چوبه دار میاندازند.
من هم همراهشان بلند میشوم و میگویم:
- انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟)
باز هم همان که بزرگتر است ،
سرش را تکان میدهد. با دست به خیابان اشاره میکنم:
- روح!(برو!)
یکی دست دیگری را میکشد ،
و میدوند به سمت خیابان. انقدر نگاهشان میکنم که در میان سایهها گم شوند.
بعد برمیگردم به سمت بشیر و رستم ،
که عرق از چهره پاک میکنند و از جابجا کردن جنازهها به نفس زدن افتادهاند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۰
تا نیمهشب در خیابانهای دیرالزور ،
چرخ میزنیم و کروکی میکشیم و وضعیت خانهها و ساختمانها را به خاطر میسپاریم.
حالا درحال برگشت هستیم؛
از راهی غیر از راهی که آمدیم.
تقریباً از دیرالزور خارج شدهایم و هرچه از بافت شهری فاصله میگیریم، خانهها مخروبهتر میشود.
انگار روی سر شهر قیر ریختهاند ،
بس که تاریک است؛ دریغ از یک چراغ.
روزگار این مردم مثل نفت زیر پایشان سیاه شده است.
صدایی از پشت سرم میشنوم؛
چیزی شبیه به ضربه به آهن. برمیگردم و وقتی میبینم بشیر و رستم هم به دنبال منبع صدا برگشتهاند،
میفهمم توهم نبوده است.
انگشت سبابهام را میگذارم روی لبهایم ،
و با دقت اطراف را نگاه میکنم.
هیچ خبری نیست.
با خودم میگویم حتماً باد بوده؛ شاید هم گربه یا سگ ولگردی.
صدا دوباره تکرار میشود،
از سمت راستمان و یکی از خانهها.
اینبار بیشتر دقت میکنم؛ یک ضربه ضعیف به یک در آهنی.
رستم که تعللم را میبیند، جلو میآید و آرام میگوید:
- بیاید بریم آقا حیدر. حتماً گربه یا سگی چیزیه. زود بریم بهتره.
و باز هم صدا.
دستم را به علامت ایست بالا میآورم که ساکت شود.
اخمهایم را در هم میکشم ،
و تمام هوش و حواسم را در قوه شنواییام متمرکز میکنم.
باز هم صدای ضربه؛ اما این بار میتوان صدای نالههایی ضعیف را هم شنید.
آرام به رستم میگویم:
- میشنوی؟ یکی داره ناله میکنه!
رستم گیج نگاهم میکند؛
اما بشیر که نگاهش روی زمین است، زمزمه میکند:
- آره... صدای ناله ست.
میروم به سمت صدا.
بشیر دستم را میکشد:
- خطرناکه آقا! بیاید برگردیم.
هنوز در فکر ماندن یا رفتنیم ،
که صدای ضربه دیگری به در آهنی را میشنویم و بعد، افتادن جسم سنگینی روی خاک و باز هم صدای ناله.
هرسه برمیگردیم و ناخودآگاه، گلنگدن اسلحههایمان را میکشیم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ کسی که این حدیث رو بشنوه، تا آخر عمر، نماز اول وقتش ترک نمیشه!
#فور
┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈
「⃢❤️→@yaregaeb313
┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈
هدایت شده از [ سَربآز ³¹³ ]
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
وضعیت جوری شده باید هم به پلیسا تذکر بدی هم به کسایی که سرشونو لخت کردن 😂😂😂😂
باورم نمیشه 😂😂😂
البته همه شون هم اینجور نیستن
ولی من پلیس ترسو از نزدیک ندیده بودم که دیدم😂😂💔
#امر_به_معروف
#حجاب
#تلنگر
#بهتون_بر_بخوره
جالبه خانمایی که این مدل پلیسا میبینن وقاحتشون هم بیشتر میشه😏
اسمتو گذاشتی پلیس؟؟😂😏
تو یه بی غیرتی مثل همه کسایی که بی حجابی و فساد رو میبینن و چیزی نمیگن و بهانه میارن واسه انجام ندادن وظایفشون😞
واسه یه پلیس باید زور باشه که یه شهروند بره وظایفش رو یاد آوری کنه 😂😏
#فوووووووووورررررر