eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۸ با رفتن خبرنگار، از جا بلند می‌شوم و به حامد می‌گویم: - همون خبرنگاره‌س که سیدحسین می‌گفت؟ حامد ولو می‌شود روی زمین ، و سر تکان می‌دهد. شروع می‌کند به جا زدن فشنگ داخل خشاب و می‌گوید: - تو بیدار بودی شیطون؟ خوب از زیرش در رفتیا! به آرنجم تکیه می‌دهم ، و انگشت اشاره‌ام را به علامت هشدار به سمت حامد می‌گیرم: - حامد! یه وقت از دهنت نپره اینو بفرستی پیش من! می‌خندد: - باشه، من حواسم هست؛ ولی قول میدم نمی‌شه از دستش فرار کرد. تا همه‌مونو جلوی دوربین ننشونه و ازمون حرف نکشه ول‌کن نیست! اخم‌هایم را در هم می‌کشم: - اصلا کی به این اجازه داده دوربینش رو برداره و راه بیفته توی خط؟ مگه حفاظت بهش مجوز داده؟ حامد شانه بالا می‌اندازد و با فشار دست، فشنگ را وادار به رفتن داخل خشاب می‌کند: - حتما مجوز داره که اجازه دادن تا این‌جا بیاد. احتمالا از طرف صداسیماست، یا چه می‌دونم... این موسسه‌های فرهنگی. چشمانم از خستگی می‌سوزند. می‌خواهم دوباره دراز بکشم که صدایی از دور می‌شنوم؛ صدایی شبیه به هم خوردن پره‌های بالگرد. باد شدیدی چادر را تکان می‌دهد. خواب از سرم می‌پرد. با حامد به سمت در چادر می‌رویم. فقط گرد و خاک می‌بینم. این صحرا همین‌طوری پر از گرد و خاک است؛ وای به روزی که یک بالگرد بخواهد در آن بنشیند. چشم چشم را نمی‌بیند. دستم را روی کلاهم می‌گذارم، با چفیه جلوی دهان و بینی‌ام را می‌گیرم و سرفه می‌کنم. سینه‌ام سنگین شده و می‌سوزد. ناخودآگاه دست روی پانسمانش می‌گذارم و کمی به جلو خم می‌شوم. حامد که او هم صورتش را با چفیه پوشانده، می‌پرسد: - عباس خوبی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۹ سرم را تکان می‌دهم. بالگرد که می‌نشیند، همه کسانی که با فاصله ایستاده بودند و کلاهشان را در باد نگه داشته بودند، قدمی به جلو برمی‌دارند. گرد و خاک‌ها می‌نشنید ، و تازه می‌توانم بالگرد را بهتر ببینم. در بالگرد باز می‌شود ، و چندنفر از آن پایین می‌آیند که در میان گرد و خاک، چهره‌شان را درست نمی‌بینم. نقاب کلاهم را پایین می‌آورم؛ چون در میان جمع بچه‌ها، همان خبرنگار را می‌بینم که با دوربینش فیلم می‌گیرد. چفیه را هم طوری دور صورتم می‌بندم که چهره‌ام پیدا نباشد. حامد که مثل من دارد قدم تند می‌کند ، و گردن می‌کشد که جلو را ببیند، ناگاه ناباورانه فریاد می‌کشد: - حاج قاسمه! حاج قاسم اومده! چند لحظه مغزم قفل می‌کند. حاج قاسم؟ کدام حاج قاسم؟ چندتا حاج قاسم داریم؟ نکند قاسم سلیمانی را می‌گوید؟ حاج قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس... دقت که می‌کنم، می‌بینمش. مردی که شصت ساله بودنش را تنها از محاسن و موهای سپیدش می‌شود فهمید؛ مردی با قد متوسط و یک اورکت مشکی، شلوار شش جیب سبزرنگ و چفیه لبنانی زردی که آن را دور گردنش انداخته است. مثل همیشه، متبسم و سرزنده. خشکم زده است از این بی‌خبر آمدنش. بخاطر مسائل امنیتی، کم‌تر کسی خبردار می‌شود سردار الان دقیقا کجاست و کجا می‌خواهد برود. برای من و کسانی که حاج قاسم را می‌شناسند، دیدن ایشان در خط اول نبرد با داعش چیز عجیبی نیست؛ اگر نمی‌آمد بیشتر جای تعجب داشت. با این وجود نگران شده‌ام. خاک این صحرا، ریه سالم را بیمار می‌کند؛ چه رسد به ریه‌های حاج قاسم که از دوران جنگ هم زخم برداشته‌اند و شیمیایی‌اند. حاج قاسم می‌دود به سمت اردوگاه ، و از بالگرد دور می‌شود. بالگرد هم که گویا کار دیگری ندارد، سریع از زمین بلند می‌شود تا هدف دشمن قرار نگیرد. حاجی میان سرفه‌های خشک گاه و بی‌گاهش، با تک‌تک کسانی که دورش را گرفته‌اند، مثل یک دوست قدیمی سلام و احوال‌پرسی می‌کند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۰ با چشم دنبال خبرنگار می‌گردم. لنز دوربینش به سمت حاج قاسم است؛ اما اصلا حواسش به دوربین نیست. غرق شده است در تماشای حاج قاسم. چهره‌ام را بیشتر می‌پوشانم. می‌دانم باید چهره بسیاری از کسانی که دور حاج قاسم را گرفته‌اند، تار شود. مطمئنم حفاظت ، بعداً همین تذکرات را به خبرنگار خواهد داد و حتی شاید بعضی عکس و فیلم‌هایی که گرفته را پاک کند. هنوز در بهت حضور ناگهانی حاج قاسمم؛ انقدر که یادم رفته جلو بروم و سلام کنم. خودم را از میان جمع بچه‌ها جلو می‌کشم و با دستپاچگی، دست بر سینه می‌گذارم: - سلام حاجی! حاج قاسم طوری لبخند می‌زند ، و نگاهم می‌کند که حس می‌کنم پسرش هستم. صدای گرم و لهجه کرمانی‌اش را میان همهمه می‌شنوم: - سلام پسرم. خسته نباشید. فشار جمعیت هربار تعادلش را بهم می‌زند ، و باز هم سرفه می‌کند. این جنس سرفه‌ها را خوب می‌شناسم؛ سرفه‌هایی که از یک ریه شیمیایی و تاول‌زده برمی‌خیزد. بچه که بودم تا وقتی که بزرگ شدم، صدای همین جنس سرفه‌ها که از اتاق پدر به گوشم می‌رسید، لالایی هر شبم می‌شد. نمی‌دانم دقیقاً چندنفر نیرو ، در این اردوگاه هست؛ اما مطمئنم حاج قاسم به همه سلام می‌کند و با همه دست می‌دهد. دست خودم نیست؛ یک چشمم به حاج قاسم است و یک چشمم به آدم‌هایی که دور حاج قاسم را گرفته‌اند. می‌ترسم میان این بچه‌های پاک و مخلص، یک نخاله مثل سعد پیدا بشود. از سویی، نگرانم که یک خمپاره یا موشک سرگردان، این اردوگاه را به عنوان مقصد انتخاب کند و... زیر لب برای حاج قاسم آیه‌الکرسی می‌خوانم و به سمتش فوت می‌کنم. در چهره حاج قاسم اما اثری از ترس نیست. به همان راحتی با بچه‌ها صحبت می‌کند که انگار در کوچه‌ها و محله‌های امن شهر خودشان است نه در میدان جنگ. اگر کلمه «امید» بخواهد ، در قامت یک انسان مجسم شود، آن انسان حتماً حاج قاسم است. با هر قدمش در میان اردوگاه امید می‌پاشد. به وضوح می‌توان دید چهره بچه‌ها از هم باز شده است و جان تازه گرفته‌اند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۱ حاج قاسم به همان سرعت که آمده بود، می‌رود و ما را در بهت می‌گذارد. تا زمانی که ماشین حامل سردار در پیچ و خم صحرا گم شود، نگاهش می‌کنم و زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم. سردار طوری رفتار می‌کند که انگار مطمئن است قرار نیست این‌جا شهید بشود! کمیل دست دور گردنم می‌اندازد و می‌گوید: - آره، مطمئن باش حاج قاسم تا داعش رو زیر پاش له نکنه شهید نمی‌شه. هم خودش می‌دونه، هم ما. هرچند الانم فقط بدنش با شماست، روحش جای دیگه سیر می‌کنه. می‌گویم: - حاج قاسم نباید شهید بشه. هیچ‌کس نمی‌تونه جاشون رو بگیره. - خداییش حیف نیست یکی مثل حاج قاسم شهید نشه؟ دلت میاد؟ اونم تویی که خودت یه چیزایی رو دیدی... از حرفم شرمنده می‌شوم. من چطور می‌توانم لذتی را برای خودم بخواهم و برای فرمانده‌ام نه؟ نزدیک غروب است؛ یک غروب دلگیر در صحراهای شرقی سوریه. آسمان سرخ شده است. از بلندگوی ماشین بچه‌های حزب‌الله صدای مداحی می‌آید: - بدم الحسینی، نحفظ نهج الخمینی... یادم می‌افتد اول محرم است. زمینه ملایم مداحی و غروب آن هم ، در اولین شب محرم، غم عالم را روی دلم می‌نشاند. خیلی وقت است ، دلم لک زده برای یک روضه درست و حسابی؛ برای روضه‌هایی که با کمیل در دوران نوجوانی می‌رفتیم؛ برای چای روضه بعدش. چشمم به کمیلِ جوان می‌افتد ، که نشسته روی زمین و هنوز خیره است به مسیری که خودروی حاج قاسم از آن گذشت. وقتی من را می‌بیند ، که به سمتش می‌روم و متوجه حضورم می‌شود، سریع از جا برمی‌خیزد. پیداست کمی هول شده. می‌گویم: - چی شده؟ تو فکری؟ مشتش را باز می‌کند ، و انگشتر عقیقی را نشانم می‌دهد. پیداست هنوز خودش هم گیج است ، و با همان بهت و تعجب می‌گوید: - اینو حاج قاسم بهم داد! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊قسمت ۲۵۲ نمی‌دانم این غبطه است یا حسادت؛ اما من هم دلم انگشتر حاج قاسم را می‌خواهد؛ نگین سلیمانی. شانه‌اش را می‌فشارم: - مبارکت باشه. صدای اذان گفتن حامد در محوطه پادگان می‌پیچد. *** - آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین! همان اتفاقی که نمی‌خواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و می‌گوید بیا مصاحبه کن. تازه از عملیات شناسایی برگشته‌ام ، و بعد از یک شبگردی طولانی و بی‌خوابی، فقط همین را کم دارم تا حسابی جوش بیاورم. همان اول که آمد سراغم، خیلی کوتاه و خشن جوابش را دادم که حرفی برای زدن ندارم؛ اما مثل این که ول کن ماجرا نیست. قبل از این که وارد چادر شوم، برمی‌گردم به سمتش و تلاش می‌کنم آرامشم را حفظ کنم. یک لبخند کج و کوله می‌زنم و می‌گویم: - برادر ببین من الان خیلی خسته‌م. واقعا هم حرفی ندارم که به دردت بخوره. لطفاً به من گیر نده باشه؟ و می‌خواهم وارد شوم که سریع می‌گوید: - آخه مگه میشه حرفی برای زدن نداشته باشین آقا؟ من شنیدم شما تجربیات خیلی خوبی دارین. شنیدم سابقه مجروحیت و اسارت هم... این را که می‌گوید، برق از سرم می‌پرد. جریان اسارت را قرار بود کسی نفهمد. از حالت چهره و چشمان درشت شده و خشمگینم می‌فهمد باید ساکت شود. می‌گویم: - اینا رو کدوم نادونی به تو گفته؟ می‌ترسد و به لکنت می‌افتد: - همه... می‌گفتن... خیلی... از شما... تعریف... می‌کنن... چندتا فحش تا گلویم بالا می‌آید؛ اما نفسم را در سینه حبس می‌کنم که از دهانم بیرون نیایند. لب‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. جای زخمم تیر می‌کشد. لب پایینی‌ام را با دندان می‌جوم و با عضلات منقبض شده، قدم می‌گذارم داخل چادر: - کدوم شیر پاک خورده‌ای آدرس منو به این بنده خدا داده؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۳ خون دویده است توی صورتم و می‌دانم احتمالاً قرمز شده‌ام. حامد و بشیر که داخل چادر هستند، با تعجب سر می‌چرخانند و نگاهم می‌کنند. از نگاهشان می‌شود فهمید صدایم از حد معمول بلندتر بوده. نگاهی به پشت سرم می‌اندازم ، و می‌بینم که خبرنگار از ترس فریاد من وارد چادر نشده. خوب شد؛ شاید اینطوری دست از سرم بردارد. حامد از جا بلند می‌شود و با فشار دست روی شانه‌ام، مجبورم می‌کند بنشینم: - چی شده؟ یک نفس عمیق می‌کشم و دست می‌گذارم روی پانسمان زخم سینه‌ام. آرام و در گوشش می‌گویم: - مگه قرار نبود جریان اسارت من رو کسی نفهمه؟ کی به این خبرنگاره گفته؟ چهره حامد در هم می‌رود و گردن می‌کشد تا بیرون چادر را ببیند. بعد آرام می‌گوید: - چرا قرار بود؛ ولی بالاخره بچه‌ها خنگ هم که نیستن. وقتی دیدن غیبت زده و بعد چند ساعت کارت کشیده به بیمارستان، یه حدس‌هایی زدن. بعد هم یه کلاغ چهل کلاغش کردن و دهن به دهن گشته. کاریش نمی‌شه کرد. لبم را از حرص می‌جوم. بعد از چند ثانیه به حامد می‌گویم: - دستم به دامنت. خودت برو این خبرنگاره رو یه طوری راضی کن بی‌خیال من بشه. اصلا خودت باهاش مصاحبه کن. فقط بهش بگو دوربینشو سمت من نیاره، پاپیچم هم نشه. چشمان حامد گرد می‌شود و صدایش کمی بالا می‌رود: - یعنی چی که خودم مصاحبه کنم؟ این را طوری می‌گوید که انگار به او توهین کرده‌ام. سرم را به گوشش نزدیک‌تر می‌کنم ، و آرام می‌گویم: - تو که می‌دونی شرایط من رو؛ لطفاً درک کن. اگه تو مصاحبه کنی دست از سر من برمی‌داره. سرش را می‌اندازد پایین ، و دست می‌کشد میان ریش‌هایش. قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی ست که دارند نرم می‌شوند. در ذهنم دنبال یک توجیه دیگر هم می‌گردم ، و به نتیجه می‌رسم: - ببین، ما نباید بذاریم اتفاقاتی که این‌جا می‌افته ناگفته بمونه. باید توی تاریخ ثبت بشه. یک لحظه خودم هم از حرف خفنی که زدم تعجب می‌کنم؛ من را چه به این حرف‌ها؟ یکی نیست به من بگوید تو چکار به تاریخ داری؟ وظیفه‌ات را انجام بده! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۴ حامد سری تکان می‌دهد: - درست میگیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه... - آخه نداره برادر من. دو دقیقه اخلاص و این حرفا رو بذار کنار، هیچی نمیشه. زل می‌زند به چشمانم و می‌گوید: - از دست تو! بذار ببینم چکار می‌تونم بکنم. دراز می‌کشم، کوله‌ام را می‌گذارم زیر سرم و قبل از این که چشمانم را ببندم می‌گویم: - یه لطف دیگه هم بکن، به نیروهات بگو از اسارت من افسانه‌های صدمن یه غاز نسازن تحویل این بنده خدا بدن. خوابم می‌آید. شب باید دوباره بزنیم به بیابان برای شناسایی. چشمانم کم‌کم گرم می‌شوند ، و صدای گفت‌وگوهای حامد و خبرنگار را مبهم می‌شنوم. حامد اصرار می‌کند که خبرنگار تصویر نگیرد و فقط صدایش را ضبط کند. بعد شروع می‌کند به صحبت درباره‌ی... نمی‌فهمم ادامه‌اش را؛ خوابم می‌برد یا بهتر بگویم: بی‌هوش می‌شوم. *** جسمم این‌جاست؛ در کارخانه‌ها و تاسیسات اطراف دیرالزور و روحم... روحم هنوز در اردوگاه است. آن خبرنگار بدجور روی اعصابم رفته. از این که ماجرای اسارتم ، انقدر سر زبان‌ها افتاده احساس خوبی ندارم. حس می‌کنم یک نفر عمداً آن را سر زبان‌ها انداخته. اول ماه است؛ اما حتی از آن هلال باریک و بی‌رمق ماه هم خبری نیست؛ تاریکی مطلق. چشممان به تاریکی عادت کرده ، و حس شنوایی و لامسه‌مان هم به کمک بینایی ناقص‌مان آمده‌اند تا بتوانیم پیش رویمان را ببینیم. در این تاریکی، تنها سایه‌های مبهم و غول‌پیکری از ساختمان‌های مقابل‌مان می‌بینم. ساختمان جامعه الفرات ، یا دانشگاه فرات که در حاشیه دیرالزور قرار دارد؛ در حاشیه جنوبی جاده‌ای که الشولا و دیرالزور را به هم وصل می‌کند. چشمم به تابلوی دانشکده می‌افتد: - کلیۀ الآداب و العلوم الانسانیۀ. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۵ تصور این که یک روز این دانشکده ، پر بوده از دانشجو و استاد، کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد. انقدر این ساختمان‌ها متروکند ، که گویا سال‌هاست انسانی در آن‌ها رفت و آمد نداشته. انگار دانشجوها ، تمام آینده و آرزویشان را این‌جا رها کرده‌اند و رفته‌اند؛ بعضی به اردوگاه‌های جنگ‌زدگان و بعضی به آن دنیا. تا این‌جا را قبلا آمده بودیم؛ یعنی تا ساختمان بزرگ و گردی که از دور شبیه یک ورزشگاه است؛ ورزشگاهی که فکر کنم قبل از افتتاح شدن ویران شده. از این‌جا به بعد را باید برویم جلو ، و بسنجیم و کار سخت‌تر می‌شود؛ چون به داعش نزدیک‌تر می‌شویم؛ به شهری که داعش آن را دودستی چسبیده تا بعد از رقه، پایتختش سقوط نکند. از مقابل بیمارستان الاسد می‌گذریم؛ بیمارستانی که پنجره‌هایش را با تیر و تخته و پارچه پوشانده‌اند ، و با این وجود، از میان درز پرده‌ها نور کمی به بیرون دویده است و نشان می‌دهد داعش هنوز از بیمارستان استفاده می‌کند. با این وجود تن ساختمان بیمارستان هم پر است از اثر زخم گلوله و ترکش. این مدت که سوریه بوده‌ام، ساختمانی را ندیدم که سالم مانده باشد و نمای آن با جای گلوله تزئین نشده باشد. داخل شهر، هنوز خانواده‌هایی مانده‌اند که یا به داعش واقعاً وفادارند و یا حداقل اینطور وانمود می‌کنند. با این وجود، باز هم شهر مُرده است؛ مثل شهر ارواح. نه چراغ روشنی می‌شود دید و نه صدای همهمه‌ای. این‌جا هم مثل بوکمال است ، و قرار نیست بعد از اذان مغرب، کسی در کوچه باشد. از میان ساختمان‌های نیمه‌آوار رد می‌شویم ، و خودمان را در پناه دیوارها پنهان می‌کنیم. باید وضعیت شهر را ارزیابی کنیم ، برای حمله. صدا از خانه‌های سالم در نمی‌آید و کارمان سخت شده. به میدان الدولۀ می‌رسیم؛ اما سر و صدایی که از میدان بلند شده، باعث می‌شود متوقف شویم. صدای داد و فریاد خشن مردی می‌آید. دقت که می‌کنم، جنازه‌ای را می‌بینم که بر چوبه‌ی دار میدان تاب می‌خورد؛ جنازه مردی میانسال با دست بسته که فکر کنم زمان زیادی از مرگش نگذشته باشد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۶ پیراهن سرمه‌ای رنگ و شلوار مشکی مرد، خاکی ست و یکی از صندل‌هایش از پای برهنه‌اش افتاده. صورتش در اثر خفگی ، کبود است و سرش به یک سمت افتاده. یکی از ماموران داعش، کنار چوبه دار ایستاده و رجز می‌خواند. صدایش انقدر نخراشیده است که نمی‌فهمم چه می‌گوید. صدای ناله و گریه‌ی خفه دو زن هم ، زمینه صدای فریادهای آن مامور داعش است؛ زن‌هایی که نزدیک چوبه دار نشسته‌اند ، و با وجود فشردن دست بر دهانشان، نتوانسته‌اند صدای گریه‌شان را خاموش کنند. هیچ‌کس نمی‌فهمد در چنین شرایطی، وقتی خونت به جوشش افتاده و روح و روانت بهم ریخته، چقدر سخت است که ساکت و بی‌حرکت بمانی و بتوانی به ماموریتت فکر کنی. مردم فکر می‌کنند نظامی‌ها و امنیتی‌ها، بی‌احساس‌اند و راحت روی خودشان مسلط می‌شوند؛ اما این را نمی‌دانند ، که تنها چیزی که یک نفر را به چنین مهلکه‌ای می‌کشاند و وادارش می‌کند تا پای جان بایستد، عاطفه و احساس است یا بهتر بگویم: عشق. دوست دارم یک بار هم که شده، مقابل تمام دنیا بایستم و با تمام توان فریاد بزنم ما آدم آهنی نیستیم. دوست دارم یک بار به تمام مقدسات ، قسم بخورم ما به اندازه خیلی از شما و بلکه بیشتر احساس داریم، درد می‌کشیم و مجبوریم ، همه را در خودمان بریزیم و موهایمان زودتر از بقیه سپید شود و آخرش هم اگر شهید نشویم، از غصه دق کنیم... به بشیر و رستم نگاه می‌کنم ، که خیره‌اند به میدان و زن‌هایی که روی زمین زانو زده‌اند و صدای جیغ‌شان را از زیر دستانی که بر دهان می‌فشارند هم می‌توان شنید. مامور داعش با اسلحه به سرشان ضربه می‌زند که ساکت شوند. هیچ‌کس جز دو داعشیِ دیگر ، اطراف میدان نیست؛ هرچند مطمئنم مردمی هستند که الان دزدکی و از پشت پنجره خانه‌هایشان مشغول تماشای این اتفاق‌اند. حدس علت اعدام مرد ، چندان سخت نیست؛ احتمالاً خواسته فرار کند، یا با یکی از کسانی که فرار کرده ارتباط داشته است. شاید هم وسیله غیرمجازی ، در خانه نگهداری می‌کرده؛ مثل تلوزیون یا موبایل. انگشت اشاره‌ام را روی لبم می‌گذارم ، و به بشیر و رستم علامت می‌دهم ساکت باشند؛ چرا که از چشمان خشمگین و صورت برافروخته‌شان می‌شود فهمید در مرز انفجارند. تکان اگر بخوریم، عملیات لو می‌رود و از سویی، سخت‌ترین کار نشستن و تماشا کردن است. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۷ دفعه قبل که همین طرف‌ها آمده بودم، و در خانه ابوعزیز پناه گرفته بودم، تنها بودم و نشد جلوی داعشی‌هایی را بگیرم که داشتند دختر مردم را به عنوان زکات می‌بردند. این‌بار اما تنها نیستم؛ موقعیتم خیلی فرق دارد. الان شاید بتوانم کاری غیر از نشستن و نگاه کردن انجام بدهم. ما برای حفظ جان و ناموس مسلمانان این‌جا هستیم؛ مگر نه؟ با چشم میدان را دور می‌زنم ، و دنبال راهی می‌گردم برای نجات دادن آن دو خانم از مخمصه. روبه‌روی ما و آن سوی میدان، تابلوی شکسته و زخمیِ مسجد خدیجه الکبری را می‌بینم. با این که تابلو کج شده ، و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده، باز هم با دیدنش قوت قلب می‌گیرم. چشم بر هم می‌گذارم و زیر لب می‌گویم: یا خدیجه الکبری... و به بشیر و رستم علامت می‌دهم ، که هر یک، یکی از داعشی‌هایی که در میدان هست را بزند و اگر موفق به زدنشان نشدیم، فرار کنند و بدون من برگردند. صدایی از درونم فریاد می‌زند که: - مطمئنی اگه اسیر شدی عملیات بشیر و رستم رو لو نمی‌دی؟ و سریع به این صدا جواب می‌دهم: - من اسیر نمی‌شم. می‌میرم ولی اسیر نمی‌شم! همزمان که به بشیر و رستم نگاه می‌کنم، سوپرسور را روی اسلحه‌ام می‌بندم. بشیر و رستم هم همین کار را می‌کنند ، و در پناه دیوارهای خرابه موقعیت می‌گیرند. من هم، پشت ماشین سوخته‌ای ، موقعیت می‌گیرم. یکی از داعشی‌ها بالای سر آن دو زن ، قدم می‌زند و سرشان داد می‌کشد؛ دیگری هم مقابل زن‌ها ایستاده و لوله اسلحه را ، زیر چانه‌شان گذاشته تا صورتشان را ببیند. دیگری هم دور میدان قدم می‌زند. تیراندازی‌ام همیشه خوب بوده؛ اما می‌دانم در این موقعیت، غیر از هدف‌گیری دقیق، هماهنگی و سرعت عمل هم لازم است. نفس عمیقی می‌کشم ، و به بشیر و رستم می‌گویم هر یک کدام را بزنند. خودم هم آن ماموری را هدف می‌گیرم ، که مقابل خانم‌ها ایستاده است. تنفسم را منظم می‌کنم و جلوی لرزش دستم را می‌گیرم. انگشتم را روی ماشه می‌گذارم ، و دست دیگرم را بالا می‌برم تا به بشیر و رستم علامت دهم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۸ زیر لب بسم الله می‌گویم. جمله حاج حسین در ذهنم جان می‌گیرد: - با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دستات هم شلیک نکن! دستتو بذار توی دست صاحبش. بذار اون نشونه بگیره! آرام زمزمه می‌کنم همان ذکر راه‌گشای همیشگی را: - یا مولاتی فاطمه اغیثینی... دستم را بالا می‌برم ، و به رستم و بشیر علامت می‌دهم که بزنند و خودم هم کمی انگشت را روی ماشه می‌لغزانم. مردی که هدف گرفته بودم، بی‌حرکت می‌افتد روی زمین و تکان نخوردنش کمی امیدوارم می‌کند که احتمالا مُرده. دو داعشی دیگر هم روی زمین افتاده‌اند؛ اما یک نفرشان کمی تکان می‌خورد. با دست به رستم و بشیر علامت ایست می‌دهم تا دیگر شلیک نکنند. دوباره به میدان و خیابان‌های اطرافش نگاه می‌کنم؛ خبری نیست. نه صدایی، نه حرکتی و نه نوری. حتی دو خانمی که پایین چوبه دار نشسته‌اند هم از شوک این اتفاق در سکوت مطلق فرو رفته‌اند ، و با ترس به اطرافشان خیره‌اند. هم را در آغوش گرفته‌اند و می‌لرزند؛ بی‌صدا. چفیه را روی صورتم می‌بندم ، و با احتیاط از کمینم بیرون می‌آیم. اول از همه، بالای سر مردی می‌روم که از تکان خوردنش پیداست هنوز زنده است. تیر به سینه‌اش خورده. با لگد اسلحه‌اش را دور می‌کنم، می‌نشینم و سرم را نزدیک گوشش می‌برم: - شو کلمه المرور؟(اسم رمز شب چیه؟) - انت مین؟(تو کی هستی؟) - عزرائیل! تقلا می‌کند از جا بلند شود؛ اما با فشار اسلحه روی پیشانی‌اش، مانعش می‌شوم و سوالم را تکرار می‌کنم. چندبار سرفه می‌کند. می‌دانم زنده نمی‌ماند و فرصت زیادی ندارم. چانه‌اش را می‌گیرم و تکان می‌دهم: - مو کلمه المرور؟ دهانش را برای گفتن حرفی باز می‌کند؛ اما بجز لخته‌های خون چیزی از دهانش بیرون نمی‌ریزد. هوا را محکم به گلو می‌کشد ، و نفس بعدی‌اش بالا نمی‌آید. چشمانش خیره به من باز می‌مانند و خلاص. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۹ از این که رمز شب را نفهمیده‌ایم ، لجم می‌گیرد. اگر می‌فهمیدیم کارمان خیلی راه می‌افتاد. برمی‌گردم و به اطراف نگاه می‌کنم؛ خبری نیست. آن دو زن وحشت‌زده به من نگاه می‌کنند؛ علتش هم واضح است. توقع ندارید که برای نفوذ به مناطق تحت تصرف داعش، شبیه نیروهای ایرانی لباس بپوشیم؟! قبل از هرکاری، انگشت روی لب‌هایم می‌گذارم که یعنی ساکت. به بشیر و رستم علامت می‌دهم که بیرون بیایند. نبض دو داعشی دیگر را چک می‌کنم که دیگر نمی‌زند. چیزی از وحشت و لرزش زن‌ها کم نشده است. احتمالا فکر می‌کنند ، ما هم‌مسلک‌های همین داعشی‌ها هستیم که به طمع لقمه چرب و نرم، رفیق‌هایمان را کشته‌ایم. به بشیر و رستم می‌گویم ، جنازه داعشی‌ها را جایی میان یکی از خانه‌های مخروبه پنهان کنند. یکی از داعشی‌ها بی‌سیم داشت که حالا مال من می‌شود. مقابل زن‌ها می‌نشینم. می‌ترسند و خودشان را روی زمین عقب می‌کشند. کف دو دستم را به سمتشان می‌گیرم و می‌گویم: - اهدئي، لا أريد أن أزعجكن. (آروم باشید. نمی‌خوام اذیتتون کنم.) یک نفرشان که فکر کنم ، از دیگری بزرگ‌تر است، چندبار دهانش را برای گفتن کلماتی باز می‌کند؛ اما هنوز از ترس نمی‌تواند حرف بزند. می‌گویم: - لازم الهروب والاختباء. مفهوم؟(باید فرار کنید و پنهان بشید. فهمیدید؟) تندتند سرشان را تکان می‌دهند ، و هم را در آغوش می‌گیرند. به سختی از جا بلند می‌شوند و نگاهی به جنازه مرد بالای چوبه دار می‌اندازند. من هم همراهشان بلند می‌شوم و می‌گویم: - انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟) باز هم همان که بزرگ‌تر است ، سرش را تکان می‌دهد. با دست به خیابان اشاره می‌کنم: - روح!(برو!) یکی دست دیگری را می‌کشد ، و می‌دوند به سمت خیابان. انقدر نگاهشان می‌کنم که در میان سایه‌ها گم شوند. بعد برمی‌گردم به سمت بشیر و رستم ، که عرق از چهره پاک می‌کنند و از جابجا کردن جنازه‌ها به نفس زدن افتاده‌اند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۶۰ تا نیمه‌شب در خیابان‌های دیرالزور ، چرخ می‌زنیم و کروکی می‌کشیم و وضعیت خانه‌ها و ساختمان‌ها را به خاطر می‌سپاریم. حالا درحال برگشت هستیم؛ از راهی غیر از راهی که آمدیم. تقریباً از دیرالزور خارج شده‌ایم و هرچه از بافت شهری فاصله می‌گیریم، خانه‌ها مخروبه‌تر می‌شود. انگار روی سر شهر قیر ریخته‌اند ، بس که تاریک است؛ دریغ از یک چراغ. روزگار این مردم مثل نفت زیر پایشان سیاه شده است. صدایی از پشت سرم می‌شنوم؛ چیزی شبیه به ضربه به آهن. برمی‌گردم و وقتی می‌بینم بشیر و رستم هم به دنبال منبع صدا برگشته‌اند، می‌فهمم توهم نبوده است. انگشت سبابه‌ام را می‌گذارم روی لب‌هایم ، و با دقت اطراف را نگاه می‌کنم. هیچ خبری نیست. با خودم می‌گویم حتماً باد بوده؛ شاید هم گربه‌ یا سگ ولگردی. صدا دوباره تکرار می‌شود، از سمت راستمان و یکی از خانه‌ها. این‌بار بیشتر دقت می‌کنم؛ یک ضربه ضعیف به یک در آهنی. رستم که تعللم را می‌بیند، جلو می‌آید و آرام می‌گوید: - بیاید بریم آقا حیدر. حتماً گربه یا سگی چیزیه. زود بریم بهتره. و باز هم صدا. دستم را به علامت ایست بالا می‌آورم که ساکت شود. اخم‌هایم را در هم می‌کشم ، و تمام هوش و حواسم را در قوه شنوایی‌ام متمرکز می‌کنم. باز هم صدای ضربه؛ اما این بار می‌توان صدای ناله‌هایی ضعیف را هم شنید. آرام به رستم می‌گویم: - می‌شنوی؟ یکی داره ناله می‌کنه! رستم گیج نگاهم می‌کند؛ اما بشیر که نگاهش روی زمین است، زمزمه می‌کند: - آره... صدای ناله ست. می‌روم به سمت صدا. بشیر دستم را می‌کشد: - خطرناکه آقا! بیاید برگردیم. هنوز در فکر ماندن یا رفتنیم ، که صدای ضربه دیگری به در آهنی را می‌شنویم و بعد، افتادن جسم سنگینی روی خاک و باز هم صدای ناله. هرسه برمی‌گردیم و ناخودآگاه، گلنگدن اسلحه‌هایمان را می‌کشیم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ کسی که این حدیث رو بشنوه، تا آخر عمر، نماز اول وقتش ترک نمیشه! ┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈ 「⃢❤️→@yaregaeb313 ┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈
هدایت شده از [ سَربآز ³¹³ ]
اگر ۵۰۰ نفر شدیم کتاب ۳ دقیقه در قیامت میزارم🙂 -غیرهمسایه 🙂🖐🏻
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
وضعیت جوری شده باید هم به پلیسا تذکر بدی هم به کسایی که سرشونو لخت کردن 😂😂😂😂 باورم نمیشه 😂😂😂 البته همه شون هم اینجور نیستن ولی من پلیس ترسو از نزدیک ندیده بودم که دیدم😂😂💔 جالبه خانمایی که این مدل پلیسا میبینن وقاحتشون هم بیشتر میشه😏 اسمتو گذاشتی پلیس؟؟😂😏 تو یه بی غیرتی مثل همه کسایی که بی حجابی و فساد رو میبینن و چیزی نمیگن و بهانه میارن واسه انجام ندادن وظایفشون😞 واسه یه پلیس باید زور باشه که یه شهروند بره وظایفش رو یاد آوری کنه 😂😏
⭕️ سلفی شهادت روحانی اولی از چپ شیخ سجاد شهرکی دومی سید علی هاشمی سوم شهید سلیمانی چهارم ایت الله‌ سلیمانی ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر حجاب ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🔴حقیر فرزند حقیر، بی وجود فرزند بی وجود 🔹8 ماه سعی کردید پشت شعار زیبا قایم بشید و چهره سیاهتون رو پشت ارایش و صورتک قایم کنید؛ اما خوب خودتون رو به این مردم نشون دادید! 🔹هرجا هستی بدون؛ برای حفظ این پرچم و نام مقدس الله خون‌ها دادیم، حرامت باشه امنیتی که جوان‌های ما در دفاع از حرم و دفاع در برابر امریکا خونشون رو دادن ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر حجاب ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🔴اسماعیلی وزیر فرهنگ: بازیگران کشف حجاب کرده مجوز ادامه فعالیت نخواهند داشت. افراد بی‌حجاب مجوز ورود به اماکن فرهنگی ما را ندارند. ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر حجاب ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🔴خصوصیات تاثیر گذارترین زن امروز ایران از نظر براندازان 🔻همسری چهل ساله پهلوی 🔻ول گشتن با اموال مردم ایران که توسط مادر شوهر به انها اهدا می‌شود 🔻زن یک بیکار 🔻دوستی وخیانت با سوپراستارهای پورن و انتشار تصاویر آنها در دنیای مجازی عمق اثر گذاری در اثر گذارترین زن جریان 🤪 ✍عالیه سادات ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر حجاب ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخورد با سلبریتی های هنجارشکن آغاز شد بلاخره نوبتی هم که باشه نوبت سلبریتی ها شد و پلیس ثابت کرد که خون این جماعت براش رنگی تر نیست، دمش گرم ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر حجاب ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
اخبار جدید خوزستان را پیگیری می کنید؟ اهواز با آبگرفتگی مواجه شد ؟ گاومیش ها از بی آبی هلاک شدند؟ تجمعات اعتراضی مردم خوزستان برای کیفیت آب برگزار شد؟ کشاورزان جاده ها را بستند؟ این روزها مردم خوزستان بهتر درک می‌کنند :فرق میکنه کی رئیس جمهور باشه را سفر هفتم به خوزستان 🗣atefe.khorrami ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر حجاب ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057