آلاء:
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🚨ساعت: 22:22 روز 22 بهمن 1399....
نام رمان: #رفیق
نویسنده: #فاطمه_شکیبا
ژانر: #اجتماعی ، #امنیتی
خلاصه: حسین، نوجوانِ دهه پنجاه است و مردِ میانسالِ دهه هشتاد که از همان نوجوانی با وحید و سپهر رفیق نه؛ بلکه برادر بوده. اما یک شکاف، یک اتفاق، و شاید یک انتخاب، این رفقا را از هم جدا انداخته و شاید سال های پایانی و پر التهاب دهه هشتاد، راهی برای پیوند یا گسستی همیشگی باشد... و البته درکنار حسین، جوانی هست از دبستانیهای دهه شصت که شاید جوانیاش، انعکاسی است از جوانی حسین.
کلام نویسنده:
«یا رفیق من لا رفیق له»
ای دوست کسی که رفیقی ندارد...
میان داستانهای قبلیام، جای یک رفیق خالی بود. شخصیتهایی مانده بودند که فریاد میزدند ما را روایت کن! از ما بگو! ما هنوز حرف داریم... نباید پروندهمان را ببندی. بگذار یک بار هم که شده، خودمان حرف بزنیم. نگذار انقدر سکوت کنیم که دیگران به جای ما حرف بزنند و باز هم جای قاتل و شهید عوض شود... .
جای یک رفیق خالی بود. جای روایتی از شاخهی زیتونِ پنهان شده پشت نقاب ابلیس و آنهایی که خودشان ناآرامند تا دلآرامِ مردم این سرزمین باشند. جای رفیق و عقیق فیروزهایِ در دستش خالی بود در کهکشان روایتها و داستانها...
همین هم شد که بسیاری از شخصیتها قدیمیاند. نمیگویم تکراری؛ چون برای من هیچگاه تکراری نمیشوند. این شخصیتها برداشتی آزاد از شخصیتهای حقیقی و شهدا هستند و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند.
ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگیست و نام هیچ یک از افراد و مکانها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتیست که همه ما بارها از رسانهها شنیده و دیدهایم.
فاطمه شکیبا/ پاییز 99
مقدمه:
رفیق یعنی یار، دوست، همدم. یعنی کسی که همیشه، تا آخر، حتی بعد از مرگ با تو بماند. در مرام و مسلک ما، رفیق نیمهراه وجود ندارد. یا هستی و یا نیستی.
تو کنار کسی قرار میگیری که با او همدل بودهای. از یک جایی به بعد، یکی میشوی با رفیقت. حرفهایش را نگفته میفهمی. محرم راز میشوید باهم. هرجا هست، تو هستی و هرجا او هست، تو همراه اویی. حتی اگر جسمتان کنار هم نباشد، دلتان یکیست. گاه حتی حالت حرف زدن و لهجهات، حرکات و حالات دستها و صورتت، شکل نشستنات و تکیه کلامهایت مثل او میشود؛ بدون این که بفهمی.
رفیق برای من، چیزی فراتر از دوستیهای دوران مدرسه و دانشگاه است. فراتر از بگو بخندها و گشت و گذارها. رفیق گاه دستت را میگیرد و تا بهشت میرساندت و گاه، رفیقش را با خودش به قعر جهنم میکشاند.
آدم هرچه بامرامتر، در رفاقت لوطیتر. و آنها که از همه لوطیترند را، خدا دربارهشان فرموده است: حَسُنَ اولئکَ رفیقا... یعنی چه نیکو رفقایی هستند!
این داستان را هم باید تقدیم کنم به بهترین رفقای عالم؛ به رفقای شهیدم. به سرورشان سیدالشهدا علیهالسلام.
به شهدایی که شدند الگوی شخصیتهای داستانم:
به سردار شهید حاج حسین همدانی؛
به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛
به شهید ادواردو آنیلی؛
به شهدای مدافع حرم؛ به ویژه شهید محسن حججی، شهید عمار بهمنی و سردارشان حاج قاسم سلیمانی...
حَسُنَ اولئکَ رفیقا...
فاطمه شکیبا/ پاییز 99
آلاء:
🌺 #بسم_الله_قاصم_الجبارین🌺
✨کلام نویسنده✨
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هر کسی بالا کند با نیت دیدار سر
هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل میدادی و این بار سر
چون طلب کردهست از اهل وفا دلدار دل
در طبق با عشق اهدا میکند سردار سر
دل به یک دست تو دادم سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر...
(محمد زارعی)
چه زیباست که جلد دوم رمانم،
با نام مبارک امیرالمومنین علی علیهالسلام آغاز شود، چه زیباست که هنگام نوشتن، دم حیدر حیدر بگیرم و چه زیباتر است که انتشار آن نیز همزمان شود با روزهای فرخنده عید غدیر؛ بزرگترین عید تمام تاریخ.
از همان وقتی که نوشتن رمان #رفیق را آغاز کردم، طرح #خط_قرمز را داشتم؛
یعنی #خط_قرمز، ادامه #رفیق و شاید حتی خودِ رفیق باشد. اصلا برای همین بود که در مقدمه #رفیق، اشاره کرده بودم که در کنار حاج حسین، جوانی نفس میکشد و رشد میکند که جوانیاش، انعکاسی از جوانی حاج حسین است.
#رفیق، داستان دلدادگی و جانبازی نسل دهه چهل و پنجاه است؛
داستان حاج حسینهایی سینههایشان پر است از رازهای مگوی این چهل سال. کسانی که برای این دین و این انقلاب و این خاک نازنین، جنگیدند و زخم برداشتند و خون دادند؛
بعضی رفتند و تبدیل به ستارههای راهنما شدند
و بعضی ماندند تا یاد روزهای جنگ زنده بماند؛ ماندند تا رسم سلحشوری و ایستادگی را به نسلهای بعد بیاموزند.
🌸 #خط_قرمز هم،
داستان دلدادگی و جانفشانی نسل دهه شصت و هفتاد است. آنهایی که نه انقلاب را دیدند و نه امام را؛ اما همانقدر مردانه و محکم پای خاک و انقلابشان ایستادند.
کسانی که امانتدارهای خوبی بودند برای به دوش کشیدن بار سنگین نسل پیشین.
کسانی که خدا ذخیرهشان کرده بود برای دفاع از حرم؛ خواه این حرم، حرم حضرت زینب در سوریه باشد یا عتبات عالیات در عراق؛ و یا حرمی به بزرگی جمهوری اسلامی ایران.
نسلی که خدا ذخیرهشان کرده بود برای صدور انقلاب به دورترین نقاط جهان.
امیدوارم روزی،
جلد سومی برای این داستان بنویسم؛
جلد سومی که مجاهدت دهه هشتادیها را روایت کند.
بچههای دهه هشتاد با همه فرق دارند؛
شاید این نسل، همان نسلی باشد که خدا برای ظهور حضرت مهدی ارواحنا فداه ذخیرهاش کرده است...
بازهم، جملاتی که در مقدمه رفیق نوشته بودم را تکرار میکنم:
بسیاری از شخصیتها قدیمیاند.
نمیگویم تکراری؛ چون برای من هیچگاه تکراری نمیشوند.
💫این شخصیتها برداشتی آزاد از شخصیتهای حقیقی و شهدا هستند
و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند.
‼️قبل از خواندن داستان، به دو نکته توجه کنید:
✴️یکم: ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگیست و نام هیچ یک از افراد و مکانها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتیست که همه ما بارها از رسانهها شنیده و دیدهایم.
✴️دوم: در این رمان به جریانهای افراطی و تکفیری پرداخته میشود و قصد توهین به هیچیک از برادران و خواهران مسلمان و پیروان مذاهب اسلامی بهویژه عزیزان اهلسنت را ندارم.
شیعه و سنی برادر یکدیگرند و باید در کنار هم، برای مبارزه با جریانهای افراطی و تفرقهافکن تلاش کنند؛ همانطور که در سوریه و عراق این اتفاق مبارک افتاد و باعث نابودی شجره خبیثه داعش شد.
🤲این داستان را هم باید تقدیم کنم ،
به بزرگمردانی که الهامبخش شخصیتهای داستانم بودند؛
به رفقای شهیدم.
به سرورشان سیدالشهدا علیهالسلام.
به سردار شهید حاج حسین همدانی؛✨
به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛✨
به شهید ادواردو آنیلی؛✨
به شهدای مدافع حرم؛
به ویژه شهید محسن حججی،✨
شهید عمار بهمنی✨
و سردارشان حاج قاسم سلیمانی...✨
السلام علیک یا امیرالمومنین...
فاطمه شکیبا ، تابستان 1400.
یا علی...💞
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃