eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت -می‌دونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟ - تزریق زیاد مسکن... می‌دود میان جمله‌ام تا تصحیحش کند: - اوردوز، اونم نه هر مسکنی. پتیدین. مادرت نمی‌دونه، ولی ایست قلبی کرده بودی. کار خدا بود که زود به دادت رسیدن. بعد هم سطح هوشیاریت خیلی تعریفی نداشت. خیلی با کما فاصله نداشتی. باز هم سکوت... قبل از این که حدسم را به زبان بیاورم، می‌گوید: - کسی که توی سرمت مسکن ریخت رو دیدی؟ قیافه‌ش یادته؟ - نه. ماسک زده بود... یعنی می‌گید... - اوهوم. احتمالاً عمدی بوده. - مطمئنید؟ - نه. هیچی معلوم نیست. دمشق هم که مثل ایران نیست، زیادی هرکی به هرکیه. فعلا چیزی نفهمیدیم. اون پرستاری که مسکن رو زده هم فردای اون روز توی یه انفجار تروریسی کشته شده! قسمت مشکوکش همین‌جاست. - خب؟ - حس خوبی به این قضیه ندارم عباس. می‌ترسم دست و پایم را ببندد ، و بخواهد زیادی شلوغش کند؛ برای همین سریع می‌گویم: - فعلاً که به خیر گذشته. مهم نیست. حاج رسول اخم‌هایش را در هم می‌کشد ، و می‌خواهد حرفی بزند که صدای سلام بلند پدر، باعث می‌شود حرفش را بخورد. پدر با همان لبخند همیشگی، ویلچرش را هل می‌دهد به سمت تختم. از دیدنش جان دوباره می‌گیرم. *** 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃