eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت نفسی تازه می‌کنم: - نمی‌دونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر می‌کردم دارم فراموشش می‌کنم، ولی نشد. - خیلی خوش‌اشتهایی تو! دوتادوتا می‌خوای؟ - زهر مار. می‌خندد: - دروغ می‌گم؟ پشت چراغ قرمز می‌ایستم ، و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم می‌دوزم. موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهره‌اش زیر کلاه‌کاسکت پنهان است. چشمی می‌توانم حدس بزنم ، حداقل پنج موتورسوار دیگر در این چهارراه و پشت این چراغ قرمز ایستاده‌اند؛ پس چیز عجیبی نیست. فکری در ذهنم جرقه می‌زند. آدرس خانه خانم رحیمی چه بود؟ کم و بیش یادم هست. چراغ سبز می‌شود. به خودم که می‌آیم، راه کج کرده‌ام سمت خانه‌شان. کمیل می‌گوید: - آخ آخ آخ... دوباره تو فیلت یاد هندستون کرد؟ - چرت نگو لطفا. کمیل اما بی‌خیال نمی‌شود؛ تازه یک سوژه جذاب و جدید برای خندیدن پیدا کرده است که نمی‌خواهد از دستش بدهد. دوباره تصویر موتورسوار را در آینه می‌بینم. پشت سر من در یک خیابان می‌پیچد. همان موتورسواری ست که اول دیده بودم. بدون توجه به خنده‌ها و مزه‌پرانی‌های کمیل، می‌گویم: - این موتوریه رو می‌بینی کمیل؟ کمیل خنده‌اش را جمع می‌کند: - چی؟ آره. دنبالته. - مطمئنی؟ - می‌تونی امتحان کنی! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃