eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
138 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت - بابتِ؟ - دو هفته دیگه باید برگردی سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. می‌گفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟ بال در می‌آورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد می‌اندازم و می‌بوسم. درحالی که تلاش می‌کند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر می‌زند: - بجای این کارا برو یکم به خانواده‌ت برس. مثل فنر از جا بلند می‌شوم و عقب‌عقب به سمت در می‌روم: - دمت گرم. دمت گرم! سرخوشانه داخل ماشین می‌نشینم. قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم. معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟ - تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمی‌دونی چندچندی؟ کمیل این را می‌گوید و شیشه را پایین می‌دهد. آخ! داشت یادم می‌رفت؛ این یادم آورد. استارت می‌زنم و چند لحظه فکر می‌کنم؛ هنوز نمی‌دانم. - خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟ - تکلیفت رو روشن کن. یا می‌خوای یا نمی‌خوای. خب چه اشکال داره دوباره ازدواج کنی؟ راه می‌افتم: - هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم... درد باعث می‌شود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را می‌خوردم. صورتم در هم می‌رود. به عادت همیشه‌ام، نیم‌نگاهی به آینه‌بغل می‌اندازم. یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشین‌ها حرکت می‌کند. کمیل مصرانه می‌پرسد: - بعدم چی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃