آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وهشت
نفسم را میدهم بیرون.
صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم میپیچد:
- حجی خیالت راحت!
حاج احمد گوشیاش را درمیآورد و عکسی را نشانم میدهد:
-اسمش محسن حججیه. این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد.
چشم میدوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبهرو خیره است. اصلا باکش نیست.
بغض راه نفسم را سد میکند. جلوی گریهام را میگیرم:
- تکلیف پیکرش چی میشه؟
حاج احمد سرش را تکان میدهد و آه میکشد:
- دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. عزیزکرده خداس. به قول خودش: حجی خیالت راحت!
حاج احمد دوباره شانهام را فشار میدهد:
- برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب میبرنت دمشق و فردا شب هم ایران.
- ولی...
- هیس! با این اوضاع اینجا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی.
سیدعلی جلو میآید ،
و پیشانیام را میبوسد. دستم را فشار میدهد و از اتاق خارج میشود.
من میمانم و ،
بغض نصفهنیمهای که تازه مجال شکستن پیدا میکند.
بخاطر شکستگی دندهام،
هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست.
نوازش مطهره را روی دستانم حس میکنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خوردهام میکشد.
از مطهره خجالت میکشم؛
چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟
پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ میدانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛
این را وقتی فهمیدم که در حرم امام رضا علیهالسلام دیدمش.
الان هم مطمئن شدهام ،
نمیتوانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همانطور که او هم به فکر من است.
تلخندی میزنم و میگویم:
- میبینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید اینجا زندانی باشم؟
مطهره هر دو دستش را میگذارد روی دست من و آرام لب میزند:
- بخواب. خوب میشی.
پلکهایم به فرمان مطهره عمل میکنند و بسته میشوند.
***
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃