آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_ودو
پیرمرد سرش را به عباس نزدیکتر کرد:
- آقا! به خدا من زن و بچه دارم. باور کنین من تقصیری ندارم.
عباس فهمید حتما پیرمرد چیزهایی میداند. گفت:
- چی شده پدرجان؟ خواهش میکنم زودتر بگین، من عجله دارم.
- برام بد نمیشه؟
- اگه راستشو بگین نه.
پیرمرد دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. پاساژ خالی بود؛
مثل تمام مغازههایی که بخاطر جو ملتهب آن روزها نیمه تعطیل بودند.
بعد آرام گفت:
- یه زن و مرد همراه یکی از صاحب مغازهها همین ده دقیقه پیش اومدن تو ساختمون؛ اول خواستم راهشون ندم ولی چون یکی از صاحب مغازههای همین پاساژ همراهشون بود و گفتن کار واجب دارن راهشون دادم. نه قیافه مرده مشخص بود نه زنه. ماسک زده بودن. مرده با صاحب مغازه رفتن بالا، ولی زنه دم در موند و چند دقیقه بعد از کیفش یه شال سبز درآورد و انداخت رو سرش رفت بیرون. چیکار کنم آقا؟ من میترسم اومده باشن دزدی و خرابکاری.
- هیکل مَرده چطوری بود؟
- بلند و چهارشونه بود، سرشم کم مو بود. پوستشم تیره بود. یه کیف بزرگ هم همراهش بود.
عباس دیگر مطمئن شد زده به هدف؛
هرچند فهمید که سارا را گم کرده است. حالا یک گوشش به خیابان بود که ببیند هیاهو میشود یا نه؛ چون اگر کسی از مردم کشته میشد، سر و صدایش را میشنید.
به پیرمرد گفت:
- ممنون پدرجان. کجا هستن الان؟
- نمیدونم. اون صاحب مغازهه یه موبایلفروشی تو طبقه سوم داره، موبایل فروشی شاهین. شاید اونجا رفته باشن، شایدم نه.
- اینجا آسانسور نداره؟
- داره ولی خرابه. قرار بود تعمیرکارش بیاد که بخاطر این شلوغیا نیومده هنوز.
عباس درحالی که به سمت پلههای اضطراری میدوید گفت:
- خدا خیرت بده پدرجان.
و با تمام توان از پلهها بالا رفت.
نمیدانست قرار است با چه چیزی مواجه شود. تا الان مطمئن بود دونفر هستند اما ممکن بود بیشتر هم باشند.
دونفر که یک نفرشان آموزشدیده و مسلح است؛ یک چریک آموزشدیده و کارکشته از سازمان منافقین.
وقتی به پلههای طبقه سوم رسید،
قدمهایش را آرام کرد و یک دستش را گذاشت پشت کمرش، روی اسلحه. هیچ صدایی نمیآمد و عباس هم سعی میکرد این سکوت را با صدای قدمهایش بر هم نزند. از پشت دیوار راهپله، به راهرو سرک کشید. کسی در راهرو نبود. چشمش خورد به تابلوی نئون کتابفروشی شاهین که چشمک میزد. آرام قدم به راهرو گذاشت و گوش تیز کرد؛ بلکه صدای بهزاد و مرد همراهش را بشنود؛ اما صدایی نمیآمد. هنوز نرسیده بود به مغازه که در آن باز شد و عباس، دید همان مردی که همراه بهزاد بود، از مغازه بیرون آمد. دقیقاً همان کسی بود که برای اطمینان از مرگ شیدا، بالای جنازهاش حاضر شده بود. چند ثانیه، هردو هاج و واج به هم نگاه کردند؛
اما این عباس بود که زودتر به خودش آمد و فریاد زد:
- ایست!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━