آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوبیست_وشش
***
دوم شخص مفرد
وقتی فهمیدیم ستاره و منصور متوجه تعقیب شدن،
سریع با ایران ارتباط گرفتم ،
و گفتم تمام افراد شبکه ستاره و منصور رو دستگیر کنن؛ قبل از اینکه با اطلاع سرویس متخاصم خودشونو جمع کنن و در برن.
حدسمون درست بود.
یه نفر رو گذاشته بودن توی هتل؛ تا اگه فهمید خانم منتظری با ما همکاری میکرده سریع حذفش کنه.
هنوز دقیقا نمیدونم چطوری متوجه تعقیب شدن،
چون با توانمندی و تجربه ای که از فؤاد داشتم، بعید بود فؤاد گاف داده باشه.
توی ایران ما حفره امنیتی نداشتیم؛
پس احتمالا اون نفوذی توی عراقه و داره اذیت میکنه و با توجه به اوضاع آشفته عراق، خیلی دور از ذهن نیست.
به بچههای پشتیبانی حشدالشعبی که باهامون همکاری داشتن سپردم تمام ورودیها و خروجیهای کربلا رو کنترل کنن؛
و خودم رفتم دنبال ایدهای که توی ذهنم بود.
بلافاصله بعد از اینکه خانم محمودی و خانم منتظری از هتل خارج شدن، با هماهنگی یکی از کارمندهای هتل رفتم داخل هتل و لباس خدماتیهای هتل رو پوشیدم.
خوبی هتل کربلا این بود ،
که اونجا عامل داشتیم و راحتتر بودم، اما بازم فرصت زیادی نداشتم. چون میدونستم پایین نیرو کاشتن تا مطمئن بشه کسی که برای کشتن خانم منتظری رفته کارش رو انجام داده یا نه.
و از طرفی مطمئن نبودم ،
اون عامل نفوذی چهره من رو لو داده یا نه. برای همین صورتم رو بین چفیه و شال گردن پیچیده بودم.
بجز خانم محمودی و عماد،
کسی از نقشهای که داشتم خبر نداشت. سریع خودم رو رسوندم به اتاق خانم منتظری و با کارتی که از عاملمون گرفته بودم وارد اتاق شدم.
خوشبختانه خانم محمودی ،
کارش رو کاملا درست انجام داده بود و سوژه محترم من آماده بود که ازش حرف بکشم. زمان گرفتم؛
نهایتا ده دقیقه وقت داشتم.
حال طرف هنوزم بخاطر اثر شوکر خیلی خوب نبود اما این دیگه به من ربط نداشت!
در رو پشت سرم بستم ،
و یقهش رو گرفتم کشیدمش توی حمام و دستشویی هتل. اون بدبختم به زور ناله میکرد ولی چون خانم محمودی با چسب دهنش رو بسته بود،
صداش به جایی نمیرسید.
اسلحهم رو مسلح کردم و گذاشتم روی شقیقهش و گفتم:
-صدات دربیاد کشتمت! فهمیدی؟
سرش رو تکون داد و چسب رو از روی دهنش کندم
و گفتم:
-الان فقط یه کلمه باید بهم بگی، اونم اینکه قرار بود تو کدوم خراب شده ای با ستاره دست بدی؟
نفسنفس میزد و نفسش بالا نمیاومد.
وقت نداشتم و هرآن ممکن بود مامور پشتیبانی مرد یا هر مزاحم دیگه ای برسه و کارم رو خراب کنه.
یقهش رو تکون دادم و گفتم:
-ببین من اعصاب ندارم. بگو چه غلطی میخواستین بکنین بعد اریحا؟ میگی یا همین جا زجرکشت کنم؟
-نمیدونم!
بلند شدم و گفتم:
-باشه! فقط اگه چیزی یادت اومد به عزرائیل بگو!
و شروع کردم با آرامش صداخفهکن رو بستم به اسلحهم.
مرد که بدجور ترسیده بود، بریدهبریده گفت: غلط کردم... میگم! قرار بود خودشونو برسونن به یه خونه توی منطقه العسکری کربلا... شارع المدارس... دقیقترش رو نمیدونم، قرار بود وقتی رسیدم بهم خبر بدن... آخ...
-از کجا بدونم راست میگی؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وشش
هنوز آرام نشده بود.
چشمش به دو بچه گربه دیگر افتاد که داشتند ناله میکردند. به یکیشان طوری لگد زد که از دیگری جدا شود.
تمام بدن بچه گربه،
به اندازه کفش بهزاد هم نبود. پایش را گذاشت روی سر بچه گربه و با تمام خشمی که داشت، آن را فشار داد.
دلش میخواست داد بزند؛
اما نمیتوانست. دستانش را مشت کرده بود و به حاج حسین فکر میکرد؛ به عامل این بدبختیاش. میدانست آن طرف مرزهای ایران هم چیز خوبی در انتظارش نیست و او دیر یا زود، تبدیل میشود به مُهره سوختهای که جنازهاش هم برای سازمان نمیارزد؛
اما باز هم در نظرش،
خروج از ایران بهتر از دستگیر شدن بود. فکر کردن به همه اینها، باعث میشد فشار پایش را بیشتر کند. صدای نالههای بچه گربه انقدر ضعیف بود که آن را نمیشنید؛
وقتی بوی خون به مشامش رسید،
پایش را برداشت و دید مغز بچه گربه چسبیده است به موزائیکهای کف زمین.
برای خط دوم سارا پیام داد:
- بیماریش مسریه؛ ممکنه ما هم گرفته باشیم. باید بریم خارج برای درمان. دیگه اینجا هیچ راهی برای درمانش نیست.
و دوباره گوشی را به سمتی پرت کرد.
به جنازه بچه گربه با مغز متلاشی شدهاش خیره شد و بوی خونش را نفس کشید.
مگسها کمکم داشتند دورش جمع میشدند. میدانست کمی که بگذرد، بوی گندِ جنازه بچه گربه، تمام اتاق را برمیدارد.
حس میکرد پیر شده است؛
کشتن دیگر برایش لذتبخش نبود. هیچ احساس خاصی را در او زنده نمیکرد؛
بر خلاف قبل که بوییدن بوی خون قربانیاش به او جان تازه میبخشید. اولین بار، وقتی با نوک سرنیزهاش گلوی سپهر را شکافت، از تماشای تقلای سپهر برای نفس کشیدن و جانکندنش به وجد آمد.
سپهر حتی یک درصد هم احتمال نمیداد ،
وحید قصد کشتنش را داشته باشد؛
وحید را مثل برادرش میدانست.
حتی تا لحظه آخری که وحید سرنیزهاش را تا نزدیک گلویش آورده بود، نمیتوانست باور کند قرار است به دست رفیقش بمیرد. هنوز سپهر داشت سعی میکرد نگاه بیروح وحید را تحلیل کند که بلدچی از پشت سر دستانش را گرفت و وحید، قبل از این که صدایی از سپهر دربیاید، با سرنیزه گلویش را شکافت؛ شاهرگ گردنش را. خون فواره زد.
سپهر حتی در تمام لحظاتی که داشت برای نفس کشیدن دست و پا میزد هم نمیتوانست باور کند این سرنیزه وحید است که قاتل جانش شده است. دهانش را باز و بسته میکرد تا از وحید دلیل این کارش را بپرسد؛ اما فقط خون بالا میآورد.
وحید هم فکر نمیکرد کشتن سپهر به این راحتی باشد؛
حتی دستش هم نلرزید.
لرزش خفیفی در تنش بود که با خودش میگفت حتماً باید از سرما باشد و شاید هم از ابهامی که پیش رویش بود.
آن لحظه فکر میکرد بخت با او یار بوده که حسین همراهشان نبود و مجبور نشد حسین را هم بکشد. با آرامش ایستاد و با دقت تمام، جان دادن سپهر را نگاه کرد؛
و تمام وقت کسی در ذهنش فریاد میزد:
- اون یه عوضیِ خُرده بورژواست! مزدوره... حقشه که بمیره... .
سپهر تمام بازمانده ایران در خاک عراق بود ،
که وحید آن را هم از خودش کَند تا مطمئن شود راهی برای بازگشت به ایران ندارد و باید زندگی جدیدش را با پیوستن به مجاهدین خلق بسازد.
سرش را به چپ و راست تکان داد؛
خیلی وقت بود که فکر گذشته به سراغش نیامده بود.
غسلهای هفتگی اشرف،
هرچه فکر و خیال و خاطره در ذهنش داشت را شسته بود تا به چیزی جز رجوی و آرمانش فکر نکند. حالا چرا در آستانه فرا رسیدن تاریخ انقضایش داشت به سپهر فکر میکرد؟
شاید بخاطر آن تصویر بود؛
تصویری که عامل نفوذیاش از کارشناس پرونده برایش فرستاد. تصویر هرچند خیلی واضح نبود؛
ولی بهزاد را به یاد گذشته میانداخت،
به یاد حسین؛ حسینِ مداحیان که حالا، حاج حسین صدایش میزدند.
مشتش را کف دستش کوبید ،
و دندانهایش را بر هم سایید. کاش همان وقت حسین را هم میکشت؛ هرچند هنوز مطمئن نبود که این حاج حسین، همان رفیق دوران نوجوانیاش باشد.
فرقی هم برایش نمیکرد؛
در هر صورت دلش میخواست قبل از خروج از ایران، انتقام لو رفتنش را از حاج حسین بگیرد.
از جا بلند شد و رفت سراغ خرت و پرتهایی که گوشه اتاق تلنبار شده بودند.
از جابهجا کردن جعبهها و وسایل،
سر و صدای زیادی بلند شد. از یک ماه قبل، تمام تجهیزات مورد نیازش برای فرار را در میان همان درهمریختگیها جاساز کرده بود.
ریشهای پرفسوریاش را زد و فقط سبیل گذاشت؛
سرش را هم کامل کچل کرد.
هنوز هم با مقداری دقت قابل شناسایی بود؛ اما با همین امکانات کم، نمیتوانست بهتر از این تغییر چهره دهد.
لباسش را هم عوض کرد،
تجهیزات را برداشت و از در پشتی خانه بیرون زد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━