eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
139 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت بیدار که می‌شوم، مرضیه را می‌بینم که باز کنارم دراز کشیده است. سلاحش هم به کمرش بسته شده و دستش را روی آن گذاشته. آرام می‌گویم: -بیداری مرضیه؟ سرش را به طرفم برمی‌گرداند: -آره عزیزم. چطور؟ -خسته نیستی؟ -نه! با چشمانم به سلاحش اشاره می‌کنم: -با این سختت نیست دراز کشیدی؟ می‌خندد و می‌گوید: -من شب‌ها هم مسلح می‌خوابم! از تعجب سر جایم می‌نشینم و می‌گویم: -جدی میگی؟ او هم می‌نشیند و می‌گوید: -شوخی کردم. گاهی. با چشم در اتاق تاریک دنبال ارمیا می‌گردم و می‌پرسم: -ارمیا کجاست؟ -بیرونن. گفتن امشب نگهبانی میدن. بعد از نگاهی به حیاط می‌گوید: -چیزی درباره شاخه زیتون می‌دونی؟ -منظورت چیه؟ به دیوار تکیه می‌دهد و می‌گوید: -تاحالا اسم شبکه زیتون یا شاخه زیتون به گوشِت نخورده؟ -نه. -شاخه زیتون، اسم شاخه ایرانی سازمان موساد(سازمان اطلاعاتی خارجی رژیم صهیونیستی) هست که همزمان با تشکیل ساواک توی ایران تشکیل شد. هدفش هم در زمینه فرهنگی، رواج باستان‌گرایی ایرانی، ناسیونالیسم(ملی‌گرایی افراطی) و عرفان صوفیانه مقابل عرفان فقاهتی هست. از زمان پهلوی توی ایران فعال بودن و هنوزم هستن... فعالیت‌های موسسه درخت زندگی و گرایش‌های مادر و دوستانم از ذهنم می‌گذرند و سریع می‌گویم: -یعنی می‌خوای بگی ستاره هم... -نمی‌شه با اطمینان گفت. اما بی‌ربط هم نیست. سرم را پایین می‌اندازم و تار و پود موکت را به بازی می‌گیرم: -ستاره عاشق کوروش بود... به نظرت چه ربطی دارن اینا به همدیگه؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین گردنش را کج کرد و لبخند زد: - دستت درد نکنه حاجی... . نیازی سرش را بین دو دستش گرفت و صدایش آرام شد: - به دل نگیر حاج حسین. بالاخره منم از بالا تحت فشارم. درکم کن. حسین سرش را تکان داد و دستش را روی سینه گذاشت: - حاجی، من قول می‌دم تا سه روز دیگه تمومش کنم؛ به روح رفیق شهیدم قول می‌دم، ان‌شاءالله. نیازی سرش را بلند کرد ، تا به حسین نگاه کند. از نگاه حسین ترسید؛ هیچ‌وقت چنین قاطعیتی در حسین ندیده بود. می‌دانست حسین کسی نیست که به این راحتی قسم بخورد؛ آن هم روح رفیق شهیدش را. حسین سریع از جا برخاست تا نیازی، اشکِ جمع شده در چشمانش را نبیند. به عباس گفت: - بریم! عباس هم که مسحور مانده بود، ناگاه با تشر حسین به خودش آمد و دنبال حسین راه افتاد. قدم به راهرو که گذاشتند، عباس طاقت نیاورد: - حاجی چطوری انقدر مطمئن گفتید جمعش می‌کنید؟ اوضاع که خیلی به هم پیچیده‌ست! حسین جواب نداد. عباس آرام و با تردید گفت: - حاجی... . حسین آه کشید: - بیا بریم یه جایی. بعداً بهت می‌گم. *** مادر سپهر بر خلاف همیشه که با قد خمیده راه می‌رفت، این بار تلاش می‌کرد صاف قدم بردارد؛ هرچند با کمک عصا. چروک‌های چهره‌اش باز شده و تمام اجزای صورتش می‌خندید؛ احساس می‌کرد خیلی جوان شده؛ مثل همان روز که سپهر را به دنیا آورد. روسری بلند و سپیدش را زیر چانه گره زده بود به نشانه شادی و با تمام کندی‌اش در راه رفتن، با عجله عصا می‌زد تا خودش را برساند به سپهر. عباس با اشاره دست، پیرزن را راهنمایی می‌کرد به سمت تابوت. هنوز دقیقاً نمی‌دانست آن شهید کیست و نسبتش با حسین چیست؛ اما همیشه خاطر مادران شهدا برایش عزیز بود. پیرزن از هیجان نفس‌نفس می‌زد؛ اما کم نمی‌آورد. حسین متوجه نزدیک شدن عباس و پیرزن می‌شد. برای لحظه آخر، سرش را روی تابوت گذاشت و انگار بخواهد حرفی در گوشی با سپهر بزند، آرام و با صدای بغض‌آلودش گفت: - داره آبروم میره سپهر... نذار من بمیرم رفیق...تو رو به امام حسین نذار من بمیرم... . عباس و پیرزن که به تابوت رسیدند، حسین از سر تابوت بلند شد و دستی به صورتش کشید. دنبال جایی می‌گشت که خودش را از چشم مادر سپهر پنهان کند. بعد از بیست و اندی سال، هنوز از زنده ماندنش خجالت می‌کشید؛ اما مادر سپهر زودتر او را دید و با صدایی که به وضوح از شادی می‌لرزید گفت: - سلام حسین آقا! خوبی مادر؟ چند وقته سراغی از من نمی‌گیری!؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━