eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
139 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت ادامه دوم شخص مفرد -باور کن... به مقدساتم قسم... فقط خواهش می‌کنم منو نکش! از ظاهر و چشماش معلوم بود دروغ نمی‌گه. از یه طرفم چون غافلگیر شده بود بعید بود که دام باشه. چاره‌ای جز قبول کردن حرفاش نداشتم. گفتم: -ببینم، قرار بود بعدش چه غلطی بکنن؟ -باید می‌بردمشون طرف الانبار و از اونجا ببرمشون طرف الرمادی. -الرمادی که تحت اشغال داعشه؟ -من فقط قرار بود اریحا رو تحویلشون بدم و تا الرمادی همراهشون برم. بقیه‌ش رو نمی‌دونم، ولی فکر کنم از طریق داعش بخوان برن سوریه. همون لحظه، صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و بسته شدنش رو. فهمیدم همون کسی که منتظر این یارو بوده، اومده ببینه چه بلایی سر رفیقش اومده. خودم رو آماده کردم برای درگیری. چاره نبود. از لای در حمام نگاه کردم ببینم چکار می‌کنه. دائم دوستشو صدا می‌زد و می‌گفت: -الیاس... وین انت؟ لما تاخرت؟ (الیاس کجایی؟ چرا دیر کردی؟) دیدم اگه بره پایین و به ستاره بگه الیاس جونش به فنا رفته، دوباره گمشون می‌کنیم و از دستمون درمی‌رن. در نتیجه طی چندثانیه، یه نقشه کشیدم و وقتی رسید جلوی در حمام، با تمام سرعت ممکن در رو باز کردم و با کله رفتم توی شکمش! اونم محکم خورد به میز کنار تخت و پخش زمین شد. تا بخواد به خودش بیاد، یه تیر حواله پاش کردم که نتونه بلند شه. تازه وقت شد نگاهش کنم ببینم کیه! دیدم یا خدا... یه گوریل با ریش و پشم فراوان که داشت از درد پاش به خودش می‌پیچه و بد و بیراه نثار من و جد و آبادم می‌کنه. حدس زدم عامل داعش باشه ، که می‎خواد خودشو به ستاره برسونه. دیگه بهتر از این نمی‌شد! باید این یکی رو هم تخلیه اطلاعات می‌کردم. قبل این که بلند شه، یه تیر زدم کنار سرش که از جا پرید. گفتم: -اخرس وإلا سأقتلك! (خفه شو وگرنه می‌کشمت.) -وین الیاس؟(الیاس کجاست؟) -ليس من شأنك! وين یروح ستاره ومنصور؟(به تو ربطی نداره! ستاره و منصور قراره کجا برن؟) -لا اعرف! من انت؟(نمی‌دونم! تو کی هستی؟) -اجب سؤالي و الا سأقتلک! سرعه!(سوالمو جواب بده وگرنه می‌کشمت! سریع!) -يريدون الذهاب إلى الرمادي. (می‌خوان برن الرمادی) -وثم؟(و بعدش؟) -سوریا.(سوریه) -وين التقيت بهم؟(کجا باهاشون قرار گذاشتی؟) -إذا قلت لك، سيقتلونني. (اگه بهت بگم می‌کشن منو.) - إذا لم تفعل، سأقتلك. (اگه نگی من می‌کشمت!) چند لحظه با خودم فکر کردم و بعد گفتم: -أنت عضو في داعش؟(تو داعشی هستی؟) 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** عباس خجالت می‌کشید وارد اتاق حسین شود؛ دستش خالی بود. پشت در اتاق، جایی که خارج از دید حسین باشد ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. نمی‌دانست برود داخل باید چه بگوید. به دیوار تکیه داد ، و انگشتانش را بین موهایش برد. هنوز ذهنش را جمع و جور نکرده بود که صدای حسین را از داخل اتاق شنید: - عباس چرا نمیای تو؟ وایسادی اونجا که چی بشه؟ عباس از تعجب، تکیه از دیوار گرفت و راست ایستاد. حسین دوباره گفت: - چیه خب؟ بیا تو دیگه! عباس با تردید در آستانه در ایستاد. سرش پایین بود و لبش را می‌جوید: - آقا...شما...چطوری... . جمله‌اش کامل نشده بود ، که حسین مانیتورش را چرخاند به سمت عباس؛ طوری که عباس بتواند تصویر دوربین‌های مداربسته جلوی در اتاق را ببیند که راهرو را نشان می‌دادند. حسین خودش را با برگه‌هایی که مقابلش بودند سرگرم کرده بود؛ می‌دانست وقت‌هایی که عصبانی است، کسی جرات ندارد در چشمانش نگاه کند و نمی‌خواست عباس شرمنده شود. عباس با دیدن تصویر دوربین‌های مداربسته، یکه خورد. فکر این قسمتش را نکرده بود. حسین گفت: - یه مامور امنیتی باید فکر همه جا رو بکنه؛ چرا حواست به دوربینای توی راهرو نبود؟ عباس شرمنده‌تر شد و حرفی نزد. حسین ادامه داد: - بعضی شغل‌ها هستن که با جون مردم سر و کار دارن. مثل پزشک، مثل خلبان، مثل آتش‌نشان...توی این شغل‌ها، خیلی وقتا اولین اشتباه آخرین اشتباهه. چون یا خودت رو می‌کشی، یا بقیه رو، یا هردوتون می‌میرید. یه مامور امنیتی، غیر از این که با جون و امنیت مردم سر و کار داره، باید آبروی یه مملکت و نظام و دین و انقلاب رو هم حفظ کنه. چون امنیت، پاشنه آشیل هر کشوریه...توی کار امنیتی، اولین اشتباه می‌تونه آخرین اشتباه باشه؛ با این تفاوت که خسارتش خیلی بیشتر از جون آدماست...اینو همیشه یادت باشه! عباس سرش را بالا نیاورد و فقط تکان داد: -چشم آقا. به خدا شرمنده‌م. دنبال توجیه کارمم نیستم... الان چکار کنم که جبران بشه؟ حسین سرش را پایین نگه داشت ، تا لبخندش از عباس پنهان بماند. خودش هم می‌دانست عذر عباس موجه است؛ چون نیروی کمکی همراهش نبوده و نمی‌توانسته به تنهایی دو نفر را پوشش دهد. گفت: - برو نمازخونه، یه دور قرآن رو ختم کن، نماز جعفر طیار بخون، یه زیارت جامعه کبیره بخون، یه زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام هم روش...شاید خدا جواب دعاهات رو داد و بهزاد و سارا پیدا شدن! عباس متعجبانه سرش را بالا آورد ، و دید حسین به زور جلوی خنده‌اش را گرفته است. به خودش جرأت پرسیدن داد: - واقعاً آقا؟ حسین لبخند زد: - نه پسر جون. اینو گفتم که یکم حال و هوات عوض بشه. خیالت راحت، سارا زیر تور خانم صابریه. گذاشته بودمش چون حدس می‌زدم یه جایی بهزاد و سارا از هم جدا بشن. کمی از غصه عباس کم شد: - بهزاد چی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━