آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وپنج
سارا کمی مکث کرد.
داشت لبش را میجوید. این حرفهای بهزاد نشان میدادند مسعود دستگیر شده و دیگر نمیتوانند به خانه امن برگردند.
بهزاد ادامه داد:
- تو هم دفترچه بیمه رو بردار و برو داروخونه تا بهت بگم. احتمالا باید عمل بشه؛ ولی ممکنه من درگیر کارای بیمارستان بشم و نشه ببینمت.
سارا فهمید باید سیمکارتش را بسوزاند ،
و مکان سکونتش را تغییر دهد؛ ضمناً، فعلا باید ارتباطش با بهزاد قطع باشد و نمیتوانند هم را ببینند.
زیر لب و با حرص گفت:
- بدبخت داداشت! باشه... .
و قطع کرد.
یعنی واقعا سارا دلش برای مسعود سوخته بود؟! این سوال را بهزاد از خودش پرسید.
دل و فکرش را زیر و رو کرد.
هیچ حسی به دستگیری مسعود نداشت. مسعود هم مُهرهای بود مثل بقیه؛
مثل مجید، شهاب، شیدا، حسام و صدف. دستور حذف تکتک مُهرههای تیمش را خودش داده بود؛ بدون این که احساس ناراحتی کند. در ذهن بهزاد، هرکسی تاریخ انقضای مشخصی داشت؛ حتی خودش.
حالا هم منتظر بود خبر زنده ماندن مسعود را بشنود تا اگر لازم بود، دستور حذفش را بدهد؛ اما از این که تاریخ انقضای خودش فرا برسد میترسید. هیچوقت تا این حد به تاریخ انقضایش نزدیک نشده بود.
میخواست پلک بر هم بگذارد که صدای هشدار پیامکش بلند شد.
پیام را باز کرد،
از همان شماره ناشناس بود:
- زندهست؛ ولی حالش خوبه فعلا. ما همه تلاشمون رو کردیم، نمیشه درمانش کرد؛ دیگه راهی نداره. همه دکترای بخش هم تو رو میشناسن. باید ببرینش خارج؛ هرچه زودتر بهتر.
دنیا بر سر بهزاد آوار شد.
در تمام این سالهایی که در ایران عملیات انجام میداد، چهرهاش لو نرفته بود؛ اما حالا همه چیز نقش بر آب شده و باید زودتر ایران را ترک میکرد.
پیام کوتاهی تایپ کرد:
- باشه؛ ولی هرکاری که میتونید براش انجام بدید.
و گوشی را پرت کرد یک طرف.
کارد میزدی خونش درنمیآمد. از جا بلند شد و به یکی از جعبههایی که گوشه اتاق افتاده بود لگد زد.
جعبه محکم خورد به دیوار و خاک بلند شد؛ همزمان، صدای ناله بسیار ضعیفی، شبیه صدای گربه به گوشش رسید.
رفت همانجایی که جعبه افتاده بود.
در سه کنج دیوار، سهتا بچه گربه که پیدا بود تازه به دنیا آمده اند افتاده بودند و ناله میکردند.
شاید منتظر مادرشان بودند.
مدت زیادی از تولدشان نمیگذشت و با چشمان بسته، در هم میلولیدند و از گرسنگی صدایشان درآمده بود.
بهزاد نشست مقابل گربهها و نگاهشان کرد. بامزه بودند و ضعیف. دندانهایش را روی هم فشار داد؛ داشت لو میرفت.
یکی از بچه گربه ها را برداشت ،
و با خشم نگاهش کرد؛ انگار او مسبب لو رفتنش بود. مانند قهرمانهای پرتاب دیسک، با تمام قدرت بچه گربه را به سمت دیوار حیاط پرتاب کرد. حتی مهلت ناله هم به گربه بیچاره نداد.
بچه گربه محکم به دیوار خورد ،
و همانجا افتاد؛ اما بهزاد دیگر نگاه نکرد که چه بلایی سرش آمده.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━