eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت نگاهی به بیرون می‌اندازد و می‌گوید: -اون ملی‌گرایی‌ای که اونا تبلیغ می‌کنن، اسلام و ایران رو مقابل هم قرار می‎ده. طوری که انگار بزرگ‌ترین دشمن ایران، اسلامه. با چندتا دروغ و چاخان درباره ایران باستان، پادشاهای باستانی رو برای جوون‌ها مقدس جلوه می‌دن و اینطور ادعا می‌کنن که ما بهترشو داشتیم و نیاز به اسلام نبود. درحالی که اگه اونا ایران باستان رو، بدون هیچ تحریفی نشون بدن، نقاط ضعف و قوتش باهم مشخص می‎شه. مسلمون‌ها رو محکوم می‌کنن به کهنه‌پرستی درحالی که اگه اینطوری به قضیه نگاه کنیم، کوروش‌پرستی هم کهنه‌پرستیه! آه می‌کشد و می‌گوید: -مشکل اینه که جوون‌ها اهل تحقیق نیستن. اگه یه بار فقط درباره چیزایی که می‌خوندن فکر و تحقیق می‌کردن، به این راحتی کسی نمی‌تونست دروغ به خوردشون بده. سریع یه متن رو درباره کوروش یا هخامنشیان می‌خونن و می‌گن آره درسته! کنارش به دیوار تکیه می‌زنم و می‌گویم: -چیزی درباره ماجرای استر و خشایارشا شنیدی؟ به نشانه تایید پلک برهم می‌گذارد: -استر اولین پرستوی اسرائیلی توی تاریخه! -پرستو؟ -به زن‌های جاسوس اسرائیلی که با اغواگری توی نهادهای دولتی کشورها نفوذ می‌کنن، اصطلاحا می‌گن پرستو. و نیشخند می‌زند. یعنی کسی که به عنوان مادرم می‌شناختمش هم یکی از پرستوهایی بوده که مرضیه می‌گوید؟ فکرش را از ذهنم بیرون می‌ریزم و بحث را عوض می‌کنم: -کِی باید بریم؟ -باید آماده بشیم. چند دقیقه تا اذان مونده. خوبه آماده باشیم که معطل نشیم. وضو می‌گیرم و چادر می‌پوشم. ارمیا نمازش را در همان حیاط می‌خواند و من و مرضیه در اتاق. وقتی چشمم به چهره برافروخته ارمیا در نماز می‌افتد، دلم زیر و رو می‌شود و اضطراب می‌گیرم. برای این که خودم را آرام کنم، چندبار آیه شصت و چهار سوره یوسف را زمزمه می‌کنم: -فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ. (خدا بهترین نگهبان و مهربانترین مهربانان است.) آماده رفتن شده ایم که صدای در زدن می‌آید. مرضیه با اشاره دست از ارمیا که در حیاط است می‌پرسد کیست؟ و ارمیا شانه بالا می‌اندازد که نمی‌داند. بعد به ما اشاره می‌کند که برویم ، و از زیر کاپشنش یک سلاح کمری درمی‌آورد. دلشوره‌ام بی‌جا نبود. نگاهم روی ارمیا که به طرف در می‌رود قفل شده؛ انقدر که مرضیه بازویم را می‌کشد و آرام در گوشم می‌گوید: -نگران نباش. باید از در پشتی بریم. نمی‌توانم نگران نباشم. یک راهروی کوتاه از اتاق خانه تا در پشتی هست که از آن می‌گذریم. مرضیه سلاحش را در می‌آورد و پشت در می‌ایستد. بعد آرام به من می‎گوید: -پشت سر من وایسا... 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین سر به زیر انداخت و سلام کرد. مادر سپهر، از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید: - حسین آقا دیدی سپهرم بالاخره اومد؟ قربونش بشم. عباس برای پیرزن چهارپایه‌ای آورد ، که بنشیند. زانوهای پیرزن درد می‌کرد و نشستن روی زمین برایش سخت بود. با چهره گشاده و مهربانش به عباس نگاه کرد و مادرانه گفت: - دستت درد نکنه پسرم. خیر از جوونیت ببینی عزیزم. و از جیب مانتویش، یک شکلات درآورد و دستش را به سمت عباس دراز کرد: - بیا مادر. بگیر قوت داشته باشی. ماشالله... اینم شیرینی اومدن سپهرمه. عباس سر خم کرد و با دو دست، شکلات را گرفت و تشکر کرد. آن شکلات در آن لحظه؛ برایش از همه شیرینی‌های دنیا شیرین‌تر بود. نگاه مادر سپهر چند لحظه روی عباس ماند؛ همه می‌توانستند بفهمند به چه چیزی فکر می‌کند. حتماً داشت به جوان خودش فکر می‌کرد... . پیرزن نشست و یکی از پاسدارها، درگوشی به حسین گفت: - باز کنم تابوت رو؟ استخونه ها...یه وقت حاج خانم ناراحت می‌شن. حسین نگاهی به پیرزن کرد که به سختی خم شده بود و با ذوق و شوق، به بدنه تابوت و پرچم ایرانی که روی آن کشیده بودند دست می‌کشید. سرش را بالا آورد و به حسین و عباس نگاه کرد: - پس درش رو باز نمی‌کنید پسرم رو ببینم؟ حسین مانده بود چطور برای پیرزن توضیح بدهد چیز زیادی از جوانش نمانده است. نگاهی به پاسدار کرد که نزدیک بود بغضش بترکد. آه عمیقی کشید و در دل به سپهر گفت: - دیگه خودت می‌دونی و مادرت! و با سر به پاسدار علامت داد ، در تابوت را باز کند. خودش هم از تصور نگاه کردن به سپهر بعد از بیست و چند سال، هیجان‌زده بود. در تابوت که باز شد، پیرزن جز یک پارچه سپید که دور چیزی پیچیده شده بود، چیزی ندید. چند لحظه، بدون این که پلک بزند به داخل تابوت نگاه کرد. حسین از این که اجازه داده در تابوت را باز کنند پشیمان شد. الان اگر پیرزن می‌خواست کفن را لمس کند، جز استخوان‌های میان پنبه چیزی زیر انگشتان چروکیده‌اش نمی‌آمد و ممکن بود حالش بد شود. همان شد که حسین فکر می‌کرد؛ پیرزن انگشتان لاغرش را گذاشت روی کفن و آرام لمسش کرد. انگار آمده بود سپهر را از خواب بیدار کند: - سپهر مادر...پاشو پسرم. پاشو قربون چشمای آبی‌ت برم! پاسدار و چندنفری که در معراج‌الشهدا بودند، طاقت نیاوردند و صدای گریه‌شان بلند شد؛ اما حسین عادت داشت آرام گریه کند. یک قطره اشک، آرام و بی‌صدا سر خورد روی صورتش تا سپهر و مادرش را تماشا کند. انگار دستان پیرزن خورد به استخوان‌های سپهر. استخوان‌های سپهر کم و بیش کامل بودند؛ انقدر کامل که بشود تشیخصش داد. گذر سال‌ها، استخوان‌ها را سبک کرده بود. مادر سپهر، بیشتر خم شد تا به تمام تابوت دست بکشد؛ اما دید از روی چهارپایه نمی‌تواند خوب سپهرش را برانداز کند. بدون این که بفهمد، نشست روی زمین. زانوهایش هم درد را فراموش کرده بودند. نشست و دوباره روی کفن دست کشید: - سپهرم...مادر پاشو دیگه! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━