آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وسه
صدای همهمه مردم از بیرون شنیده میشود. احتمالا با شنیدن صدای تیراندازی، آمده اند ببینند چه خبر است.
ستاره با شنیدن صدا،
میفهمد ممکن است گیر بیفتد. برای همین، بیخیال من میشود که حالا کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه از دهانم خون میریزد و چشمانم سیاهی میروند.
ستاره به طرف در پشتی میرود.
چشمم به پیکر خونین ارمیا میافتد که چند قدمی من روی زمین است.
دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود.
اگر بخواهد برود،
باید از روی جنازه من هم رد بشود.
تمام کمر و قفسه سینه ام تیر میکشد،
اما باید بلند شوم. وقتی با تکیه به دیوار روی پایم میایستم، درد شدت میگیرد. با وجود دردی که با هرنفس در سینه ام میپیچد، به طرف در پشتی میروم.
ستاره هنوز در را باز نکرده که از پشت، روسریاش را میگیرم و میکشم. با کمر روی زمین میافتد.
قبل از اینکه به طرف در بجهد،
مقابل در میایستم. ستاره با وجود دردی که دارد، بلند میشود و تفنگش را به سمتم میگیرد:
-گم شو اون ور!
خونی که از ضربه ستاره در دهانم جمع شده را تف میکنم و نیشخند میزنم.
ستاره بلندتر داد میزند:
میگم گُم شو آشغال!
خودم را به در میچسبانم:
-بیا! میتونی از روی جنازه منم رد بشی!
-باشه! شانس زنده موندن داشتی، خودت نخواستی!
و ماشه را میچکاند.
چشمانم را میبندم و میخواهم شهادتین بخوانم، اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمیافتد. خشابش خالی شده. برای این که اعصابش را بهم بریزم میگویم:
-همهش رو خرج ارمیا کردی، چیزی برای من نموند!
به طرفم حملهور میشود.
مچ دست چپم بدجور درد میکند و فکر کنم آسیب جدی دیده باشد. با دست سالمم مشتش را قبل از این که به صورتم بخورد میگیرم و به تلافی دست خودم میپیچانمش، با تمام قدرت، انقدر که ستاره از درد جیغ بکشد.
دست دیگرش را ناگهانی به طرفم پرت میکند تا به چشمانم بخورد، اما سرم را عقب میبرم و با زانویم به شکمش میکوبم.
از درد خم میشود.
با یک ضربه به قفسه سینه، هلش میدهم تا روی زمین بیفتد. این کار آخرم خیلی خطرناک بود. چون ممکن است با این ضربه دچار ایست قلبی شود و من میدانم که زندهی ستاره برای ایران اهمیت دارد.
فکر کنم یکی از دندههایم شکسته باشد، چون دردش واقعا غیرقابل تحمل است.
فعلا وقت ناله کردن ندارم.
هر اتفاقی بیفتد نمیگذارم این ابلیس جایی برود. حالا افتاده است کنار تفنگش که روی زمین افتاده بود. قبل از این که دستش به تفنگ برسد، طوری به دستش لگد میزنم که صدای شکستن استخوانش را بشنوم. باز هم جیغ میکشد و ناسزا میگوید..
اینطوری نمیشود،
باید طوری بیهوشش کنم که حداقل تا یکی دو ساعت دیگر بههوش نیاید.
یادم هست یکبار که با ارمیا درباره هنرهای رزمی صحبت میکردیم، میگفت ورزشهای رزمی غربی بیشتر از این که ورزش باشند، یک نمایش وحشیگری اند.
میگفت علیرغم ورزشهای رزمی شرقی که اخلاقمداری در آنها حرف اول را میزند، در ورزشهایی مثل بوکس یا کشتیکج،
معیار فقط کتک زدن تا حد مرگ است.
میگفت بازیشان یک قاعده بیشتر ندارد:
انقدر حریفت را بزن که نتواند از جایش بلند شود!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وسه
صدای همهمه مردم از بیرون شنیده میشود. احتمالا با شنیدن صدای تیراندازی، آمده اند ببینند چه خبر است.
ستاره با شنیدن صدا،
میفهمد ممکن است گیر بیفتد. برای همین، بیخیال من میشود که حالا کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه از دهانم خون میریزد و چشمانم سیاهی میروند.
ستاره به طرف در پشتی میرود.
چشمم به پیکر خونین ارمیا میافتد که چند قدمی من روی زمین است.
دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود.
اگر بخواهد برود،
باید از روی جنازه من هم رد بشود.
تمام کمر و قفسه سینه ام تیر میکشد،
اما باید بلند شوم. وقتی با تکیه به دیوار روی پایم میایستم، درد شدت میگیرد. با وجود دردی که با هرنفس در سینه ام میپیچد، به طرف در پشتی میروم.
ستاره هنوز در را باز نکرده که از پشت، روسریاش را میگیرم و میکشم. با کمر روی زمین میافتد.
قبل از اینکه به طرف در بجهد،
مقابل در میایستم. ستاره با وجود دردی که دارد، بلند میشود و تفنگش را به سمتم میگیرد:
-گم شو اون ور!
خونی که از ضربه ستاره در دهانم جمع شده را تف میکنم و نیشخند میزنم.
ستاره بلندتر داد میزند:
میگم گُم شو آشغال!
خودم را به در میچسبانم:
-بیا! میتونی از روی جنازه منم رد بشی!
-باشه! شانس زنده موندن داشتی، خودت نخواستی!
و ماشه را میچکاند.
چشمانم را میبندم و میخواهم شهادتین بخوانم، اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمیافتد. خشابش خالی شده. برای این که اعصابش را بهم بریزم میگویم:
-همهش رو خرج ارمیا کردی، چیزی برای من نموند!
به طرفم حملهور میشود.
مچ دست چپم بدجور درد میکند و فکر کنم آسیب جدی دیده باشد. با دست سالمم مشتش را قبل از این که به صورتم بخورد میگیرم و به تلافی دست خودم میپیچانمش، با تمام قدرت، انقدر که ستاره از درد جیغ بکشد.
دست دیگرش را ناگهانی به طرفم پرت میکند تا به چشمانم بخورد، اما سرم را عقب میبرم و با زانویم به شکمش میکوبم.
از درد خم میشود.
با یک ضربه به قفسه سینه، هلش میدهم تا روی زمین بیفتد. این کار آخرم خیلی خطرناک بود. چون ممکن است با این ضربه دچار ایست قلبی شود و من میدانم که زندهی ستاره برای ایران اهمیت دارد.
فکر کنم یکی از دندههایم شکسته باشد، چون دردش واقعا غیرقابل تحمل است.
فعلا وقت ناله کردن ندارم.
هر اتفاقی بیفتد نمیگذارم این ابلیس جایی برود. حالا افتاده است کنار تفنگش که روی زمین افتاده بود. قبل از این که دستش به تفنگ برسد، طوری به دستش لگد میزنم که صدای شکستن استخوانش را بشنوم. باز هم جیغ میکشد و ناسزا میگوید..
اینطوری نمیشود،
باید طوری بیهوشش کنم که حداقل تا یکی دو ساعت دیگر بههوش نیاید.
یادم هست یکبار که با ارمیا درباره هنرهای رزمی صحبت میکردیم، میگفت ورزشهای رزمی غربی بیشتر از این که ورزش باشند، یک نمایش وحشیگری اند.
میگفت علیرغم ورزشهای رزمی شرقی که اخلاقمداری در آنها حرف اول را میزند، در ورزشهایی مثل بوکس یا کشتیکج،
معیار فقط کتک زدن تا حد مرگ است.
میگفت بازیشان یک قاعده بیشتر ندارد:
انقدر حریفت را بزن که نتواند از جایش بلند شود!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_وسه
حسین لبش را گزید و بر پیشانیاش دست کشید:
- خب پس این هیچی...نمیتونی بفهمی موقعیت آخرین کسایی که باهاش مرتبط بودن رو از روی سیمکارت ردیابی کنی؟
امید شرمندهتر شد و سربهزیرتر:
- خیلی باهوش بودن. به محض این که فهمیدن مسعود و ضارب صدف رو گرفتیم، خطهاشون رو سوزوندن و نمیشه از اون طریق هم به جایی رسید.
حسین انگشتش را بین ریشهای جوگندمیاش برد و مانند شانه روی آنها کشید:
- خب پس با این حساب نباید امیدوار باشیم به اطلاعات مسعود...چون عملاً اطلاعاتش سوخته...با این وجود بسپر کمیل بیاد بازجوییش کنه. حتماً اطلاعاتش جاهای دیگه به درد میخوره.
امید با خودکار آبی چیزی روی کاغذ مقابلش نوشت و پرسید:
- راستی میلاد چطوره؟
حسین با یادآوری وضعیت میلاد آه کشید:
- تغییری نکرده. دعا کن براش.
امید لب برچید:
- ضارب صدف چطور؟ اون تغییری نکرده؟
حسین شانه بالا انداخت:
- رفته بود توی کما. خبر نگرفتم ببینم چطوره؛ ولی فکر نکنم به هوش اومده باشه.
و نگاهی به عباس کرد ،
که سرش پایین بود و داشت با انگشتانش بازی میکرد.
از جا بلند شد و دستش را بر شانه امید گذاشت:
- آفرین پسرجان. کارت خوب بود. یه پرینت از همه تماسها و پیامکهاش میخوام. خودت هم بشین پیامکهاشون رو بررسی کن ببین چیزی ازش در میاد یا نه. اگه چیزی فهمیدی بهم بگو.
امید «چشم»ی گفت و سر جایش نیمخیز شد تا به احترام حسین برخیزد؛ اما حسین اجازه داد بلند شود.
به عباس گفت:
- بشین همینجا به امید کمک کن پیامکها رو بررسی کنه. من برم یکم قدم بزنم، بعد میام باهات کار دارم.
و از اتاق خارج شد.
سرش پایین بود و دست در جیب، راهرو را تا حیاط قدم میزد.
در ذهنش یک جدول ترسیم کرد از داشتهها، نداشتهها و مطلوبهایش.
باید زودتر پرونده را میبست و مهمتر از بستن پرونده، این بود که بتواند جلوی آن نفوذی مجهولالهویه را بگیرد.
به خودش که آمد،
وسط حیاط اداره ایستاده بود.
هوای عصرگاهیِ اول تیر، هنوز رنگ و بوی بهار داشت و درختان هنوز سبزیشان را از دست نداده بودند.
حسین زیر یکی از درختها نشست ،
و فقط به صدای پیچیدن نسیم در میان برگهای درختان گوش داد. به جدولی که در ذهنش رسم کرده بود نگاه کرد. نه از مسعود میتوانست به بهزاد و نفوذی برسد و نه ضارب صدف...
چون سرنخ هردو کور شده بود.
چشمانش را بر هم فشار داد تا جدولی که در ذهن کشیده بود پاک شود.
شاید لازم داشت چند لحظه ذهنش را ببرد به سمتی دیگر؛ اصلاً خالیاش کند.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━