آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وهشت
در صف نماز ایستاده ام.
قبل از این که الله اکبر را بگویند، گردن میکشم که ببینم جلو چه خبر است.
هوای بینالحرمین بارانیست.
مردی با عبای قهوهای و شال سبز پیشنماز شده و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخوانند.
روی تابوتها،
🌷🌷اسم مرضیه و ارمیا را نوشته.
نماز را شروع میکنند و بعد، تابوتها را به حرم امام حسین علیهالسلام میبرند.
دنبالشان میدوم،
اما تا من برسم، در حرم را بسته اند و هرچه اصرار میکنم که من هم بروم، اجازه نمیدهند.
دست مردانه ای دستانم را نوازش میکنند.
هر دم و باز دمم مساوی با دردی طاقتفرسا و وحشتناک است.
اولین تصویر مقابل چشمانم،
سقفی نمزده است و بعد، ساعت روی دیوار که یازده و نیم را نشان میدهد. حرکت انگشتان مردانه روی دستم متوقف میشوند و عمو صادق را مقابل خودم میبینم.
-اریحا... عمو! صدای منو میشنوی؟
اخم میکنم و سعی میکنم بنشینم. عمو جلویم را میگیرد و میگوید:
-یه کیلو پنبه سنگینتره یا یه کیلو آهن؟
از سوالش خندهام میگیرد.
بچه که بودم، همیشه با این سوال من را دست میانداخت.
با صدای نخراشیده ای میگویم:
-وزنشون یکیه.
-آهان. پس حواست سر جاشه!
نگاهی به اطرافم میاندازم.
اینجا باید بیمارستان باشد. یک سرم به دستم وصل است اما لباس بیمارستان نپوشیدهام. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم.
مچ دستم را آتل بسته اند.
از پنجره، بیرون را میبینم که روشن است. پس ساعت باید یازده و نیم صبح باشد.
میگویم:
-شما اینجا چکار میکنین عمو؟
-خودت اینجا چکار میکنی دختر؟
یاد جواب دیشب ارمیا میافتم.
شب قبل، ارمیا را داشتم و حالا ندارم. اگر میدانستم این آخرین گفت و گوی من با ارمیاست، بیشتر آن را کش میدادم.
لبم را میگزم و میگویم:
-ارمیا کجاست؟
سرش را پایین میاندازد و با اندوه میگوید:
-امروز منتقلش میکنن ایران.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وهشت
در صف نماز ایستاده ام.
قبل از این که الله اکبر را بگویند، گردن میکشم که ببینم جلو چه خبر است.
هوای بینالحرمین بارانیست.
مردی با عبای قهوهای و شال سبز پیشنماز شده و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخوانند.
روی تابوتها،
🌷🌷اسم مرضیه و ارمیا را نوشته.
نماز را شروع میکنند و بعد، تابوتها را به حرم امام حسین علیهالسلام میبرند.
دنبالشان میدوم،
اما تا من برسم، در حرم را بسته اند و هرچه اصرار میکنم که من هم بروم، اجازه نمیدهند.
دست مردانه ای دستانم را نوازش میکنند.
هر دم و باز دمم مساوی با دردی طاقتفرسا و وحشتناک است.
اولین تصویر مقابل چشمانم،
سقفی نمزده است و بعد، ساعت روی دیوار که یازده و نیم را نشان میدهد. حرکت انگشتان مردانه روی دستم متوقف میشوند و عمو صادق را مقابل خودم میبینم.
-اریحا... عمو! صدای منو میشنوی؟
اخم میکنم و سعی میکنم بنشینم. عمو جلویم را میگیرد و میگوید:
-یه کیلو پنبه سنگینتره یا یه کیلو آهن؟
از سوالش خندهام میگیرد.
بچه که بودم، همیشه با این سوال من را دست میانداخت.
با صدای نخراشیده ای میگویم:
-وزنشون یکیه.
-آهان. پس حواست سر جاشه!
نگاهی به اطرافم میاندازم.
اینجا باید بیمارستان باشد. یک سرم به دستم وصل است اما لباس بیمارستان نپوشیدهام. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم.
مچ دستم را آتل بسته اند.
از پنجره، بیرون را میبینم که روشن است. پس ساعت باید یازده و نیم صبح باشد.
میگویم:
-شما اینجا چکار میکنین عمو؟
-خودت اینجا چکار میکنی دختر؟
یاد جواب دیشب ارمیا میافتم.
شب قبل، ارمیا را داشتم و حالا ندارم. اگر میدانستم این آخرین گفت و گوی من با ارمیاست، بیشتر آن را کش میدادم.
لبم را میگزم و میگویم:
-ارمیا کجاست؟
سرش را پایین میاندازد و با اندوه میگوید:
-امروز منتقلش میکنن ایران.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_وهشت
*
نیازی تندتند طول و عرض اتاقش را قدم میزد.
در تمام طول خدمتش، هیچوقت انقدر آشفته نبود. دائم حسابِ دودوتا چهارتا میکرد و میدید یک سر این معادله میلنگد.
خودش هم نمیدانست کجا اشتباه کرده؛
اما خبر استعلامهای امید درباره پیمان، به گوشش رسیده بود و میدانست این استعلامها بیعلت نیست و از علتش هم بوی خوبی نمیآمد.
نیازی آدمِ ریسک کردن نبود؛
حتی یک احتمال کمرنگ هم میتوانست نشانه خطر باشد.
کنترل کولر گازی را برداشت ،
و درجهاش را پایینتر آورد؛ گرمش بود. احساس میکرد این بار قرص هم نمیتواند به دادش برسد.
ماجرا از احتمال گذشته بود.
مدام از خودش میپرسید چرا زودتر نفهمید؟ گوشی را برداشت که به پیمان زنگ بزند؛ اما این کار را در این شرایط به صلاح ندید. دستانش میلرزیدند.
گوشی ماهوارهای را درآورد و درحالی که داشت قبایش را درمیآورد، شمارهای را گرفت.
صدای قرائت قرآن قبل از اذان مغرب که از مسجد نزدیک اداره میآمد، از پنجره عبور کرد و خودش را به اتاق نیازی رساند.
همیشه این موقع،
همه او را با آستینهای بالا زده در وضوخانه اداره میدیدند؛ اما این بار انقدر بهم ریخته بود که اصلا صدای قرآن را نشنید.
کسی که پشت خط بود،
گوشی را برداشت. نیازی حتی یادش رفت سلام کند:
- بیماری مریضمون مسری بود. من و سرپرستار هم مبتلا شدیم. باید بیایم برای درمان. اگه بمونیم حالمون بد میشه، ممکنه بمیریم.
و از جا بلند شد.
قبایش را روی چوبلباسی آویزان کرد و عمامهاش را هم. با کف دستش، موهای کمپشت روی سرش را کمی نظم داد و همزمان، به صحبتهای مرد پشت خط گوش میداد. چندبار، هولهولکی «بله» و «باشه» گفت و تماس را قطع کرد.
نگاهی به دور و برش انداخت ،
و به حافظهاش فشار آورد؛ باید کاری میکرد؛ اما یادش نمیآمد چه کاری.
بیخیال شد و خواست برود ،
که چیزی یادش افتاد. دوست نداشت همینطوری برود؛ میخواست باعث و بانیاش را هم با خودش ببرد. میدانست حاج حسین فعلاً درباره او دست به اقدامی نخواهد زد؛ پس ماند تا حداقل، انتقامش را بگیرد و بعد برود.
گوشیاش را در آورد و برای بهزاد پیامکی تایپ کرد.
***
دستور این بود که همه چیز تمام بشود؛
حسین هم قلباً همین را میخواست. خسته بود. دلش میخواست این پرونده که تمام شد، یک هفته کامل بگیرد بخوابد. میدانست شب پرکاری در انتظارش است و ممکن است نتواند برود خانه؛
برای همین،
میخواست برای پنج دقیقه هم که شده، عطیه و نرگس را ببیند.
نرگس دوید و در را برایش باز کرد.
از بازگشت زودهنگام حسین به خانه ذوقزده شده بود.
دوید و صدایش را بچگانه کرد:
- سلام بابایی!
حسین با دیدن نشاط نرگس،
سر شوق آمد و از لحن بچگانهاش خندید. خیلی وقت بود از ته دلش نخندیده بود.
نرگس را در آغوش گرفت و بوسید:
- سلام دختر بابا.
عطیه از آشپزخانه بیرون آمد؛
او هم از دیدن حسین در آن ساعت از روز شگفتزده شده بود و تجربه زندگی چندینسالهاش با حسین، به او میگفت این آمدن حسین به معنای ماموریتی طولانیست.
با این وجود، تصمیم گرفت از آن لحظات لذت ببرد:
- سلام حسین آقا! چه عجب یادی از فقرا کردین!
حسین که هنوز نرگس در آغوشش بود،
دست آزادش را به نشانه احترام به سینه گذاشت:
- سلام فرمانده! ما همیشه به یاد شماییم؛ ولی استکبار جهانی نمیذاره در خدمتتون باشیم!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━