eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
140 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت * ادامه دوم شخص مفرد دیگه با این برخوردش شکی برام نموند که نفوذی همونه؛ یا حداقل یکی از حلقه‌های نفوذ هست. اگه راست می‌گفت، ثابت می‌کرد. اما وقتی متوجه شد من فهمیدم، سعی کرد حذفم کنه. سرم رو تکون دادم و گفتم: -الآن دمرت عملك! (الان کار خودتو خراب‌تر کردی!) بعد همونطور که اسلحه رو روی کمرش فشار می‌دادم بردمش سمت ماشین و بهش دستبند زدم و تحویلش دادم به بچه‌های حشدالشعبی. توی راه خونه امن بودم ، که حیدر زنگ زد و گفت ستاره و خانم منتظری توی خونه هستن و زنده موندن، اما اویس و خانم محمودی شهید شدن. اینطور که حیدر می‌گفت، وقتی رسیدن خانم منتظری مثل شیر نشسته بود بالای سر ستاره و لوله تفنگ رو گذاشته بود روی سرش، هردوشون هم زخمی بودن در اثر درگیری. خانم منتظری که چشمش به بچه‌های ما می‌افته، قبول نکرده بوده ستاره رو تحویل بده. تا زمانی که خودم باهاش حرف نزدم و اعتمادشو جلب نکردم هم ستاره رو تحویل نداد. وقتی من رسیدم، ستاره رو نشونده بودن توی یکی از ماشین‌ها. دیدم هر دوتا دستش بدجور آسیب دیده و صورتش خونیه. به عماد گفتم ببردش بیمارستان و مامور خانم هم چشم ازش برنداره. داخل خونه، جنازه یکی از مهاجم‌ها افتاده بود. غیر از ستاره، سه نفر بودن. یه نفرشون رو اویس زده بود، اون یکی رو خانم محمودی و سومی رو خانم منتظری. کاملا مطمئن شدم گرای خونه رو فؤاد داده به دشمن، چون می‌دونستند خونه یه در پشتی داره و راه در پشتی رو هم بسته بودن. پیکر مطهر اویس هم همونجا افتاده بود. وقتی خانم منتظری رو دیدم که داره با بهت به اویس نگاه می‌کنه، یاد خودم افتادم. منم وقتی تو رو دیدم همینجوری شدم. توی بیمارستان، روی یکی از تخت‎ها خوابیده بودی. چادرت روی صورتت افتاده بود. چادر رو کنار زدم و دیدمت؛ چشم‌هات بسته بودن و لباسات خونی. نمی‌دونم چقدر گذشت و فقط نگاهت کردم. انگار دنبال یه نشونه می‌گشتم که اون دختر تو نباشی؛ اما هرچی بیشتر دقت می‎کردم، بیشتر مطمئن می‌شدم خودتی. همونقدر که خانم محمودی آروم خوابیده بود، تو هم خوابیده بودی. نمی‌دونم چرا اون شب فقط یاد تو می‌افتادم. تویی که صورتت داشت می‌درخشید اون لحظه. حس کردم پشتم خالی شده. انگار دوباره مامان رو از دست داده بودم. انقدر توی شوک بودم که تا چند روز نتونستم گریه کنم. مونده بودم الان چطوری ببرمت ایران. بابا خیلی به تو وابسته بود. اگه می‌دید دختر یکی یه دونه‌ش رو بردم و توی تابوت برگردوندم، حتما من رو می‌کُشت. * 🌷 ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت * ادامه دوم شخص مفرد دیگه با این برخوردش شکی برام نموند که نفوذی همونه؛ یا حداقل یکی از حلقه‌های نفوذ هست. اگه راست می‌گفت، ثابت می‌کرد. اما وقتی متوجه شد من فهمیدم، سعی کرد حذفم کنه. سرم رو تکون دادم و گفتم: -الآن دمرت عملك! (الان کار خودتو خراب‌تر کردی!) بعد همونطور که اسلحه رو روی کمرش فشار می‌دادم بردمش سمت ماشین و بهش دستبند زدم و تحویلش دادم به بچه‌های حشدالشعبی. توی راه خونه امن بودم ، که حیدر زنگ زد و گفت ستاره و خانم منتظری توی خونه هستن و زنده موندن، اما اویس و خانم محمودی شهید شدن. اینطور که حیدر می‌گفت، وقتی رسیدن خانم منتظری مثل شیر نشسته بود بالای سر ستاره و لوله تفنگ رو گذاشته بود روی سرش، هردوشون هم زخمی بودن در اثر درگیری. خانم منتظری که چشمش به بچه‌های ما می‌افته، قبول نکرده بوده ستاره رو تحویل بده. تا زمانی که خودم باهاش حرف نزدم و اعتمادشو جلب نکردم هم ستاره رو تحویل نداد. وقتی من رسیدم، ستاره رو نشونده بودن توی یکی از ماشین‌ها. دیدم هر دوتا دستش بدجور آسیب دیده و صورتش خونیه. به عماد گفتم ببردش بیمارستان و مامور خانم هم چشم ازش برنداره. داخل خونه، جنازه یکی از مهاجم‌ها افتاده بود. غیر از ستاره، سه نفر بودن. یه نفرشون رو اویس زده بود، اون یکی رو خانم محمودی و سومی رو خانم منتظری. کاملا مطمئن شدم گرای خونه رو فؤاد داده به دشمن، چون می‌دونستند خونه یه در پشتی داره و راه در پشتی رو هم بسته بودن. پیکر مطهر اویس هم همونجا افتاده بود. وقتی خانم منتظری رو دیدم که داره با بهت به اویس نگاه می‌کنه، یاد خودم افتادم. منم وقتی تو رو دیدم همینجوری شدم. توی بیمارستان، روی یکی از تخت‎ها خوابیده بودی. چادرت روی صورتت افتاده بود. چادر رو کنار زدم و دیدمت؛ چشم‌هات بسته بودن و لباسات خونی. نمی‌دونم چقدر گذشت و فقط نگاهت کردم. انگار دنبال یه نشونه می‌گشتم که اون دختر تو نباشی؛ اما هرچی بیشتر دقت می‎کردم، بیشتر مطمئن می‌شدم خودتی. همونقدر که خانم محمودی آروم خوابیده بود، تو هم خوابیده بودی. نمی‌دونم چرا اون شب فقط یاد تو می‌افتادم. تویی که صورتت داشت می‌درخشید اون لحظه. حس کردم پشتم خالی شده. انگار دوباره مامان رو از دست داده بودم. انقدر توی شوک بودم که تا چند روز نتونستم گریه کنم. مونده بودم الان چطوری ببرمت ایران. بابا خیلی به تو وابسته بود. اگه می‌دید دختر یکی یه دونه‌ش رو بردم و توی تابوت برگردوندم، حتما من رو می‌کُشت. * 🌷 ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت چهره حسین گشاده شد: - واقعا؟ آفرین. دمت گرم. خب حالا کی هست؟ امید سرش را پایین انداخت و خودش را راحت کرد: - پیمان! این خبر بَدَم بود. لبخند حسین خشک و محو شد و با جدیت به امید نگاه کرد؛ انگار نشنیده بود: - چی گفتی؟ امید این بار شمرده‌تر گفت: - پیمان. - مطمئنی؟ - قربان ببخشید؛ ولی من دو روزه بجز دستشویی جایی نرفتم، تمام بانک‌ها و پایگاه‌های داده رو چک کردم. همه چیز رو بررسی کردم. نتایج تحقیقاتم هم همیناست که تقدیمتون کردم. دیگه مطمئنم. حسین آرنجش را به میز تکیه داد و با کف دست، بر پیشانی‌اش فشار آورد: -ای داد... . دوباره سرش را بالا آورد و به امید نگاه کرد: - سوابق پیمان رو می‌خوام. امید صندلی مقابل حسین را عقب کشید: - از هرجایی که می‌شد استعلام گرفتم.دستتون درد نکنه بابت هماهنگی که داشتید و دستم رو باز گذاشتید. پیمان از بچه‌هایی هست که سال هشتاد و دو جذب شده؛ اونم با معرفی‌نامه رسمی حاج آقا نیازی. راستش من خیلی گیج شدم؛ چون سوابق خانوادگی‌شون رو که بررسی کردم، دیدم چندنفر از عموها نزدیکانش از درباری‌ها و نظامی‌های زمان شاه بودند و از ایران رفتن. خانواده مادرش، خاندان«...» هست که البته بعضی‌ها گفتند قبل از انقلاب بهائی بودن! نزدیک پنج سال هم امریکا زندگی کرده. من خیلی تعجب کردم؛ چون تشکیلات همچین آدمی با این سوابق رو به راحتی جذب نمی‌کنه. پیمان هم اگه معرفی‌نامه حاج آقا نیازی رو نداشت جذب نمی‌شد... . به این‌جا که رسید، پیشانی حسین تیر کشید و دو انگشت اشاره و شصتش را گذاشت روی شقیقه‌هایش؛ و با دست دیگر به امید علامت داد که دیگر نگوید. امید که این حال حسین را دید، ساکت شد و برای حسین آب ریخت: - حالتون خوبه آقا؟ حسین جواب نداد. نمی‌خواست فعلا حرفی به امید بزند؛ اما حالا دیگر از بابت فرضیاتش مطمئن بود. گفت: - با همون روش که رسیدی به پیمان، بررسی کن ببین پیمان با کی در ارتباطه. تا عصر می‌خوام درش آورده باشی. امید از جا برخاست: - چشم آقا! حسین همان‌طور که سرش پایین بود، دستش را بالا آورد و انگشت اشاره‌اش را به سمت امید گرفت: - فقط حواست باشه، با احدالناسی جز من در این رابطه حرف نمی‌زنی. باشه؟ - چشم. انقدرا هم خنگ نیستم آقا! حسین فقط لبخند کمرنگی زد ، و پرونده پیمان را که امید برایش آورده بود جلو کشید؛ اما جرأت نداشت آن را بخواند. گوشی کاری‌اش را در آورد ، و کمی به آن خیره شد؛ باید مستقیم می‌رفت سراغ مقامات بالاتر. تلفن را برداشت و یک وقت ملاقات گرفت با رئیس تشکیلات اصفهان. *** 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━