eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
139 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت حالا من هم باید ستاره را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود... در دلم از ارمیا معذرت‌خواهی می‌کنم و با نوک کفش به گیجگاهش می‌زنم. نامتعادل می‌شود و هرچه می‌خواهد از جایش بلند شود نمی‌تواند. اسلحه ستاره را برمی‌دارم آن را روی سرش می‌گذارم: -بشین سرجات! صدای فریاد مردم بیشتر شده ، و حالا از صدای گفت و گوی بلند و عربی چند مرد، متوجه می‌شوم چندنفر وارد خانه شده اند. بعید نیست اعوان و انصار ستاره باشند. ناگاه دست ستاره را می‌بینم که به طرف دهانش می‌رود. حتما می‌خواهد خودکشی کند. محال است بگذارم! همانطور که تفنگ به دست بالای سرش نشسته ام، با لوله سلاح ضربه ای به پشت سرش می‌زنم که نتواند قرص را بخورد. قرص از دستش می‌افتد و همزمان، چند مرد از اتاق وارد راهرو می‌شوند. رو به مردها می‌کنم و فریاد می‌زنم: -جلو نیاین! اسلحه را اما از سر ستاره برنمی‌دارم. اگر خودی هم نباشند، باز هم ستاره گروگان من است و نمی‌توانند به من آسیب بزنند. یکی از مردها همانجا می‌ایستد. بعید می‌دانم فارسی بلد باشد اما منظورم را فهمیده است. آرام می‌گوید: -حسنا... اهدئی. احنه اصدقاء. حشد الشعبی... (باشه! آروم باش. ما دوستیم. حشد الشعبی...) دقیقا نمی‌فهمم چه گفت، فقط حشدالشعبی اش را فهمیدم. به فارسی می‎گویم: -از کجا مطمئن باشم؟ یکی دیگر از مردها جلو می‌آید. آ شناست، همان راننده ای‌ست که من و مرضیه را از هتل به اینجا آورد. می‌گوید: -انا عماد. صدیق مرصاد. أَ تعرفین مرصاد؟ (من عمادم. دوست مرصاد. مرصاد رو می‌شناسی؟) انقدر شمرده گفته است که بفهمم. مرد دیگر پشت گوشی با کسی حرف می‌زند و بعد موبایلش را به من می‌دهد: -تحچی مع المرصاد. (با مرصاد حرف بزن.) با تردید گوشی را می‌گیرم. صدای مرصاد را می‌شنوم که نفس‌نفس می‌زند. فقط یک جمله می‌گوید: -خودی اند خانم منتظری. اعتماد کنید. موبایل را به مرد پس می‌دهم و با پا لگد دیگری به ستاره می‌زنم: -این تحویل شما. مردها نفس راحتی می‌کشند. زنی با روی پوشیده می‌آید و به ستاره دستبند می‌زند و او را بلند می‌کند. ستاره هنوز تعادل ندارد و آه و ناله اش به آسمان بلند است. خودم هم خیلی خوب نیستم. از درد به خودم می‌پیچم اما ناله ام را می‌خورم. زنی که می‌خواهد ستاره را ببرد، به من نگاه می‌کند و می‌گوید: -انتی زین؟ (تو خوبی؟) منظورش را نمی‌فهمم. برای این که حرفش را بفهماند دوباره می‌پرسد: -خوب؟ از درد صدایم درنمی‌آید، اما سرم را تکان می‌دهم. مردها با بی‌سیم حرف می‌زنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده می‌شود که احتمالا مردم را متفرق می‌کند. خودم را به طرف پیکر بی‌جان مرضیه می‌کشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شهادت نمی‌کردم. حالا می‌فهمم چرا انقدر مصمم از شهادت حرف می‌زد. چه لبخند شیرینی روی لب‌هایش نشسته است! بوسه‌ای روی پیشانی اش می‌کارم و بعد، خودم را به سختی بلند می‌کنم تا به اتاق برسم. پیکر ارمیا هنوز روی زمین است. رمق از زانوهایم می‌رود و روی زمین می‌افتم. حالا نمی‌دانم از درد جسمم به خودم بپیچم، یا از درد روحم. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت حالا من هم باید ستاره را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود... در دلم از ارمیا معذرت‌خواهی می‌کنم و با نوک کفش به گیجگاهش می‌زنم. نامتعادل می‌شود و هرچه می‌خواهد از جایش بلند شود نمی‌تواند. اسلحه ستاره را برمی‌دارم آن را روی سرش می‌گذارم: -بشین سرجات! صدای فریاد مردم بیشتر شده ، و حالا از صدای گفت و گوی بلند و عربی چند مرد، متوجه می‌شوم چندنفر وارد خانه شده اند. بعید نیست اعوان و انصار ستاره باشند. ناگاه دست ستاره را می‌بینم که به طرف دهانش می‌رود. حتما می‌خواهد خودکشی کند. محال است بگذارم! همانطور که تفنگ به دست بالای سرش نشسته ام، با لوله سلاح ضربه ای به پشت سرش می‌زنم که نتواند قرص را بخورد. قرص از دستش می‌افتد و همزمان، چند مرد از اتاق وارد راهرو می‌شوند. رو به مردها می‌کنم و فریاد می‌زنم: -جلو نیاین! اسلحه را اما از سر ستاره برنمی‌دارم. اگر خودی هم نباشند، باز هم ستاره گروگان من است و نمی‌توانند به من آسیب بزنند. یکی از مردها همانجا می‌ایستد. بعید می‌دانم فارسی بلد باشد اما منظورم را فهمیده است. آرام می‌گوید: -حسنا... اهدئی. احنه اصدقاء. حشد الشعبی... (باشه! آروم باش. ما دوستیم. حشد الشعبی...) دقیقا نمی‌فهمم چه گفت، فقط حشدالشعبی اش را فهمیدم. به فارسی می‎گویم: -از کجا مطمئن باشم؟ یکی دیگر از مردها جلو می‌آید. آ شناست، همان راننده ای‌ست که من و مرضیه را از هتل به اینجا آورد. می‌گوید: -انا عماد. صدیق مرصاد. أَ تعرفین مرصاد؟ (من عمادم. دوست مرصاد. مرصاد رو می‌شناسی؟) انقدر شمرده گفته است که بفهمم. مرد دیگر پشت گوشی با کسی حرف می‌زند و بعد موبایلش را به من می‌دهد: -تحچی مع المرصاد. (با مرصاد حرف بزن.) با تردید گوشی را می‌گیرم. صدای مرصاد را می‌شنوم که نفس‌نفس می‌زند. فقط یک جمله می‌گوید: -خودی اند خانم منتظری. اعتماد کنید. موبایل را به مرد پس می‌دهم و با پا لگد دیگری به ستاره می‌زنم: -این تحویل شما. مردها نفس راحتی می‌کشند. زنی با روی پوشیده می‌آید و به ستاره دستبند می‌زند و او را بلند می‌کند. ستاره هنوز تعادل ندارد و آه و ناله اش به آسمان بلند است. خودم هم خیلی خوب نیستم. از درد به خودم می‌پیچم اما ناله ام را می‌خورم. زنی که می‌خواهد ستاره را ببرد، به من نگاه می‌کند و می‌گوید: -انتی زین؟ (تو خوبی؟) منظورش را نمی‌فهمم. برای این که حرفش را بفهماند دوباره می‌پرسد: -خوب؟ از درد صدایم درنمی‌آید، اما سرم را تکان می‌دهم. مردها با بی‌سیم حرف می‌زنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده می‌شود که احتمالا مردم را متفرق می‌کند. خودم را به طرف پیکر بی‌جان مرضیه می‌کشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شهادت نمی‌کردم. حالا می‌فهمم چرا انقدر مصمم از شهادت حرف می‌زد. چه لبخند شیرینی روی لب‌هایش نشسته است! بوسه‌ای روی پیشانی اش می‌کارم و بعد، خودم را به سختی بلند می‌کنم تا به اتاق برسم. پیکر ارمیا هنوز روی زمین است. رمق از زانوهایم می‌رود و روی زمین می‌افتم. حالا نمی‌دانم از درد جسمم به خودم بپیچم، یا از درد روحم. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت زیر لب فاتحه‌ای برای سپهر خواند. سپهر از وقتی در کلاس‌های قرائت قرآن مسجد شرکت می‌کرد، مقید بود حتماً حمد و سوره و آیات قرآن را با لهجه عربی بخواند؛ درست و دقیق. حسین و وحید انقدر حساسیت نشان نمی‌دادند؛ شاید چون از بچگی به قرائت ساده‌شان عادت کرده بودند؛ اما سپهر تازه در سن نوجوانی یاد گرفته بود نماز بخواند. حسین دوباره فاتحه خواند؛ این بار مانند سپهر، تمام آیات را با لهجه عربی ادا کرد. انگار سپهر هم کنارش نشسته بود و داشت همراهش زمزمه می‌کرد: - بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. ملک یوم الدین... (به نام خداوند بخشنده مهربان. سپاس و ستایش ویژه خدا؛ پروردگار جهانیان است. رحمتش بی‌اندازه و مهربانی‌اش همیشگی است. مالک و فرمانروای روز پاداش و کیفر است...) سپهر داشت در گوش حسین ، سوره حمد را زمزمه می‌کرد. با وحید داشتند از منطقه عملیاتی برمی‌گشتند؛ بعد از والفجر هشت بود. قیافه هیچکدامشان شبیه آدم نبود؛ با آن حجم خاک و دوده و خونی که بر لباس‌ها و سر و صورتشان نشسته بود و لباس‌های پاره پوره‌شان، به قول مادر حسین بیشتر شبیه جن بو داده شده بودند. انقدر خسته بودند که نا نداشتند خوشحالی‌شان را بابت تصرف فاو نشان دهند؛ برمی‌گشتند و قرار بود نیروهای تازه‌نفس جایگزینشان شوند. غیر از حسین، سپهر و وحید، پیکر پنج‌تا شهید پشت وانت بود و جنازه یک سرباز بعثی. سپهر داشت برای شهدا فاتحه می‌خواند ، و با حسرت نگاهشان می‌کرد. خون شهدا راه افتاده بود کف وانت و حسین احتمال می‌داد بیشتر این حجم خون، از شهیدی باشد که سر نداشت. وحید اشاره کرد به همان شهید: - من دیدم، ترکش زد کامل سرش رو پروند. معلوم نیست الان سرش کجا افتاده. دل حسین با این جملات وحید بهم خورد ، و با این که چیزی در معده‌اش نبود، چندبار عق زد. احساس خوبی نداشت از این که پوتین‌هایش را گذاشته روی خون شهدا. به جثه شهید بی‌سر می‌خورد بیست و پنج یا سی سال داشته باشد؛ حتماً زن و بچه هم داشت. شهید کناری‌اش، پسری بود همسن خودشان؛ تازه ریش و سبیلش سبز شده بود. لباس خاکی‌اش انقدر خونین بود که حسین اصلا نمی‌توانست تشخیص دهد کجای بدنش زخمی ست. دوباره نگاهش را روی شهدا چرخاند. یکی پهلویش شکافته بود و یکی سینه‌اش؛ دیگری سرش و... جنازه سرباز بعثی سالم بود؛ فقط روی لباس سبز تیره‌اش خاک نشسته بود. مثل خیلی از سربازهای بعثی، سبیل کلفت داشت و پوست تیره. وحید که دید نگاه حسین روی سرباز بعثی مانده، گفت: - تیر به پشت کله‌ش خورده. داشت می‌اومد تسلیم بشه که رفیقاش از پشت زدنش! تهوع دوباره به معده خالی حسین چنگ زد؛ حتی بیشتر از وقتی که به شهید بی‌سر نگاه می‌کرد. جمله آخر وحید در ذهنش پژواک می‌شد و گوش‌هایش سوت می‌کشید. -...ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم، غیر المغضوب علیهم ولا الضالین. (تنها تو را می‌پرستیم و از تو یاری می‌طلبیم. ما را به راه راست هدایت کن؛ راه کسانی که به آن‌ها نعمت داده‌ای؛ همانان که نه مورد خشم تو هستند و نه گمراهند.) سپهر هنوز داشت برای شهدا فاتحه می‌خواند؛ کنار حسین نشسته بود و حسین صدایش را بهتر از همه می‌شنید. سپهر حمد و سوره‌اش را که تمام کرد، روی تمام شهدا چشم گرداند. حسین معنای حسرتی که در نگاه سپهر بود را می‌فهمید. آبیِ چشمان سپهر روی سرباز بعثی متوقف شد و نگاهش رنگ ترحم گرفت؛ بعد گفت: - فکر می‌کنین اگه صداشون رو می‌شنیدیم، بهمون چی می‌گفتن؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━