آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوشصت
میخواهم در کمد را ببندم ،
که میخهای از جا درآمده تخته کف کمد توجهم را جلب میکند. انگار که قبلا یک نفر آنها را از جا درآورده باشد.
به خودم جرأت میدهم ،
و بدون ترس از سوسک و مارمولک، با فشار دست تخته را کمی بلند میکنم. رنگ آبیِ کدر یک مقوا توجهم را جلب میکند.
نمیدانم چقدر تا بازگشت عزیز و آقاجون از خرید وقت دارم اما کنجکاوی اجازه نمیدهد از زیرزمین بروم.
در نتیجه، با وجود ترس از حشرات موذی زیرزمین،
کیسه وسایل پدر را که داخل کمد گذاشته اند با احتیاط برمیدارم و روی صندلی فلزی و کهنه کنار کمد میگذارم.
با نوک انگشت باز هم به تخته فشار میآورم تا بلندش کنم و موفق میشوم. زیر تخته، پر است از جزوهها و کتابهای قدیمی که فکر کنم مربوط به دهه پنجاه و شصت باشند.
تعجب کرده ام؛
چون آقاجون تعداد زیادی از کتابهای آن زمان را دارد و آنها را در کتابخانه اش نگه داشته.
کتابهای شهید مطهری، دکتر شریعتی، شهید دستغیب، آیهالله طالقانی و سایر علمای آن زمان.
اگر این کتابها مال آقاجون باشند،
الان جایشان در کتابخانه است نه اینجا.
یکی از جزوهها را برمیدارم ،
و عنوانش را میخوانم:
×فشنگشناسی؛ تهیه از: سازمان مجاهدین خلق ایران.×
همه بدنم تیر میکشد با خواندن این اسم.
پدر را با مجاهدین خلق چهکار؟ این نمیتواند مال پدرم باشد و ذهنم ناخودآگاه به سمت منصور میرود...
جزوه را با احتیاط باز میکنم.
از دست زدن به کاغذهای پوسیده و زرد شدهاش احساس چندشآوری دارم.
در صفحه اول با خودکار نوشته شده:
تذکر، به کلیه برادران محترم یادآوری میشود در حین و نگهداری این جزوه تمام نکات امنیتی را به طور کامل رعایت فرمایید...
یک عنکبوت از روی کتابها رد میشود
و از دیواره کمد بالا میرود. چه عنکبوت بدترکیب و بزرگی!
یک چشمم به عنکبوت است و یک چشمم به جزوه.
فرق است بین آدمی که یکی دو کتاب سازمان منافقین را از سر کنجکاوی خوانده باشد، با کسی که جزوه آموزشی امنیتی منافقین را گرفته باشد.
این یعنی صاحب این جزوه،
یکی از اعضای ثابت و احتمالاً عملیاتی سازمان منافقین است.
تمام اتهامات به سمت منصور روانه میشوند. چطور میشود کسی که با پدرم جبهه میرفته، تمام وقت عضو سازمان منافقین بوده باشد؟
جزوه را کناری میگذارم ،
و کتابها را از نظر میگذرانم: «متدولوژی(شناخت)»،
«راه انبیا، راه بشر(محمد حنیفنژاد)»، «اقتصاد به زبان ساده(محمود عسگریزاده)»، «راه طی شده(مهدی بازرگان)»
و...
این اسمها برایم آشنا هستند؛
نام اکثر نظریهپردازان تفکر سازمان منافقین.
تفکراتشان آن زمان برای جوانها جذاب بوده اما حالا دیگر هیچ کجای دنیا خریداری ندارد و خیلی وقت است تفکر مارکسیسم و کمونیسم اعتبارشان را از دست داده اند.
روی «راه طی شده» متوقف میشوم.
این کتاب را دو، سه سال پیش خواندم. آقاجون هم یک نسخهاش را دارد؛ اما تا زمانی که تمام کتابهای شهید مطهری قفسهاش را نخواندم، اجازه نداد «راه طی شده» را بردارم. میگفت باید اول فکر کردن و نقد را یاد بگیری؛ و بعد از مطالعه «راه طی شده» فهمیدم منظور آقاجون چی بود.
«راه طی شده» حرفهای قشنگی درباره خدا میزد؛ اما حاضر نبود از زاویه بالاتر به دنیا نگاه کند. همه چیز را با دیدگاه حس و تجربه میدید و باعث میشد آخر کارش به بنبست برسد.
کسی که تفکر نقاد نداشته باشد،
با حرفهای قشنگ راحت به دام میافتد. و خدا شهید مطهری را رحمت کند که اندیشیدن را یاد میداد نه اندیشهها را.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت
صدای خشدار ولی آشنای حامد را میان فشفش بیسیم میشنوم:
-آره. بگو هوامو داشته باشن دارم میام!
یک لحظه یک سیلی به خودم میزنم ،
که ببینم خوابم یا بیدار.
حتماً از خستگی خوابم برده ،
و حامد میخواهد به خوابم بیاید.
احتمالاً الان در همان اتاقک بیدار میشوم ،
و میفهمم دارم خواب میبینم؛ اما درد سیلی نشاندهنده بیداری ست.
دوباره حامد داد میزند:
-کجایی؟ هوامو داشته باشین اومدم! منم دارم میام!
به سیاوش نگاه میکنم ،
که رفته پشت تیربار و میخواهد ماشینی که به خیال خودش انتحاری است را به رگبار ببندد.
بجای جواب به حامد،
میدوم به سمت سیاوش و با تمام توان داد میزنم:
-نزن! نزن!
سیاوش مثل دیوانهها نگاهم میکند.
میگویم:
-حامده داره میاد! همین الان بهم بیسیم زد!
سیدعلی و مجید جلو میآیند و تقریباً داد میزنند:
-چی میگی؟ مگه میشه؟ مطمئنی؟
- آره! خودش بهم بیسیم زد!
و جلوی چشمان حاج احمد به حامد بیسیم میزنم:
-عابس عابس حیدر!
با چند ثانیه تاخیر میگوید:
-عابس به گوشم. نزنین! دارم از تیررس خارج میشم.
چند قدم به جلو برمیدارم.
کمکم میشود ماشینش را با چشم غیرمسلح هم دید.
زیر لب صلوات میفرستم.
کمی جلوتر بیاید از تیررس موشکها خارج میشود، فقط کمی جلوتر.
هنوز حس میکنم خوابم.
امکان ندارد...
حواسم نیست که بلند بلند دارم میگویم:
-یا فاطمه زهرا... یا قمر بنیهاشم... یا امام حسین!
دوباره صدای بیسیم درمیآید:
-حیدر حیدر عابس!
اشک خودش را رسانده به لبه پلکهایم.
لبهایم میلرزند و از ته دل میگویم:
-جانم عابس؟
- بگو آمبولانس اعزام کنن. مجروح آوردم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃