آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودودو
قمقمه را که تقریباً خالی شده، به سیاوش برمیگردانم.
بشیر رفته است که وضو بگیرد ،
و من که وضو دارم، کنار سیاوش در صف نماز میایستم.
دلم شور میزند.
تحرکاتی که از نیروهای داعش دیدیم عادی نبود. باید همین امروز بروم دیدن حاج احمد.
نماز را که میخوانیم،
دلم میخواهد توی همین چادرها بیفتم و بخوابم؛
مثل بشیر. بنده خدا پا به پای من آمد.
نزدیک بیست ساعت است که با بشیر،
تمام بیابانهای این محدوده را قدم به قدم وجب کردهایم و دیگر جانی برایمان نمانده است.
داخل چادر بچههای فاطمیون مینشینم ،
و پاهایم را دراز میکنم. خم میشوم و پوتین را از پاهایم بیرون میکشم.
آخ!
انگار پوتین هم شده عضوی از بدنم؛ درش که میآورم، پایم تعجب میکند!
انگشتان پایم را تکان میدهم ،
تا یادشان بیفتد میتوانند آزادانهتر هم تکان بخورند.
دراز میکشم و چشمانم را میبندم.
صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنوم. هوا گرم است؛ گرم است؛ گرم است. خیلی گرمتر از حد تصور.
زخم دستم میسوزد.
تازه یادم میافتد پانسمانش را عوض نکردهام. ته دلم به زخمم التماس میکنم فعلا بسازد و عفونت نکند تا دستم بند دکتر و بیمارستان نشود.
انقدر خستهام که خوابم هم نمیبرد.
این هم یک مدلش است دیگر! بیست ساعت بیخوابی کشیدهام،
باز هم خوابم نمیبرد.
صدای گفت و گوی بچههای فاطمیون میآید:
- نده خدا سیدحیدر ناهار نخورده خوابش برد!
- براش کنار میذارم.
بیخیال،
معدهام شروع کرده به داد و بیداد و نمیگذارد بخوابم.
میگویم:
- بیدارم!
و مینشینم.
دوباره صدای ترقترق استخوانهایم بلند میشود.
یکی از بچههای فاطمیون ،
ظرف غذایم را میگیرد به سمتم. تشکر میکنم و میگیرمش.
اوه خدای من! دوباره سیبزمینی آبپز!
ناخنم را در پوست سیبزمینی فرو میبرم تا جدایش کنم. سیبزمینی را پوست کنده و نکنده گاز میزنم.
انقدر این بیابان خاک دارد ،
که این سیبزمینی هم مزه خاک میدهد، انگار همین الان آن را از زیر خاک زمین کشاورزی بیرون کشیدهاند و گذاشتهاند داخل ظرف.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃