eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت دستش را بالا می‌آورد و می‌گوید: - هیس... می‌دونم می‌خوای چی بگی. سلامِت رو نخور! - سلام! و صدایم را پایین می‌آورم: - حاجی، من تازه از شناسایی برگشتم. اینا یه نقشه‌ای دارن برای این چند روزه. تحرکاتشون غیرعادیه. سرش را تکان می‌دهد: -می‌دونم. حسین قمی هم همین رو می‌گه، احتمال میده که می‌خوان حمله کنن. - چطور؟ - پشت بی‌سیم گفت پهپادهاشون بالای سرمونن دارن شناسایی می‌کنن. یکی از پهپادها رو هم زدن. - آره، منم امروز دیدم. چاره چیه؟ دستش را می‌زند سر شانه‌ام: - برگرد پایگاه چهارم. حسین قمی گفت امشب حتماً می‌زنن به ما. صدای اذان مغرب می‌پیچد در محوطه مقر. می‌گویم: - نماز مغربم رو می‌خونم و برمی‌گردم، هرچی شد بهتون اطلاع می‌دم. حاج احمد سرش را تکان می‌دهد ، و می‌رود برای نماز جماعت؛ اما من و سیاوش نمازمان را فرادا می‌خوانیم و راه می‌افتیم. بین راه سیاوش می‌پرسد: - چیزی شده داش حیدر؟ پریشونی! نمی‌دانم چه بگویم. سر و ته حرف را با دو جمله هم می‌آورم: - اوضاع خیلی خوب نیست. فکر کنم داعشی‌ها یه نقشه‌ای دارن. سیاوش نفس می‌گیرد و حرفی نمی‌زند. می‌گویم: - من خیلی خسته‌م، یکم می‌خوابم. رسیدیم بیدارم کن. - رو چشمم داداش. سرم را تکیه می‌دهم به پشتی صندلی ، و چشمانم را می‌بندم. انقدر خسته‌ام که تکان‌های وحشتناک ماشین، برایم حکم گهواره را پیدا می‌کند و خوابم می‌برد. دوازده شب است ، که می‌رسیم به پایگاه چهارم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. تعداد زیادی از بچه‌های حیدریون و فاطمیون این‌جا هستند؛ به علاوه ایرانی‌ها. اگر حمله کنند فاجعه می‌شود؛ هرچند این که می‌دانم حسین قمی هم این‌جاست، کمی خیالم را راحت می‌کند. حسین قمی فرمانده فوق‌العاده باهوشی ست. حتماً وقتی متوجه تهدید شده، برای دفع خطرش هم چاره‌ای دارد... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃