آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهشتادوپنج
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند.
فقط نگاه میکند.
میخواهم صدایش بزنم؛
اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد.
کمیل راهنماییام میکند:
-بگو یا حسین!
دستم را میگذارم روی سینهام. دارم میافتم روی زمین.
مطهره شانههایم را میگیرد که نیفتم.
کمیل میگوید:
-دیگه تموم شد. الان همهچی درست میشه، فقط بگو یا حسین.
لبهایم را به ذکر یا حسین میچرخانم؛
اما صدایی از دهانم خارج نمیشود.
خستهام؛ خیلی خسته.
به مطهره نگاه میکنم.
مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی میزند و پلک بر هم میگذارد:
-الان تموم میشه. یکم دیگه مونده.
لبخند میزنم. تشنهام.
تصویر کمیل و مطهره تار میشود و پلکهایم میافتند روی هم.
صدای همهمه میآید؛
صدای گفت و گوهای مبهم به زبان عربی.
بوی تند الکل.
بوی خون.
صدای پا، صدای دویدن.
باد گرم پنکه و صدای چرخیدنش.
نور.
درد.
تشنگی.
ضعف.
نور.
اینها اولین چیزهایی ست که میفهمم ،
و حس میکنم.
گلویم میسوزد و زبانم به ته حلقم چسبیده.
بدنم درد میکند.
مگر کمیل نگفت الان تمام میشود؟
پس چرا هنوز درد را حس میکنم؟
زندهام یا مرده؟
مطهره کجا رفت؟
کمیل کجاست؟
دلم نمیخواهد چشمانم را باز کنم؛
یعنی جان ندارم. صدای قدم زدن میآید؛ صدای برخورد کفش با موزاییک و پیچیدنش در اتاق.
نمردهام؟
به حافظهام فشار میآورم. ثامر مُرد و دوستش زنده ماند.
صدای تیر.
حتما دوست ثامر دوباره آمده سراغم.
صدای پا متوقف میشود.
تهمانده نیرویم را جمع میکنم تا چشمانم باز شوند. نور چشمانم را میزند.
صدای آشنایی میگوید:
-سید! سیدحیدر!
دوباره به خودم زحمت میدهم ،
تا چشم باز کنم. همهجا سپید است. نور سپید.
دنبال منبع صدا میگردم. دوباره صدایم میزند:
_آقا حیدر!
لحنش را میشناسم.
لحن مرتب و اتوکشیده پوریا؛ آقای دکتر. اخم میکنم. میبینمش که بالای سرم ایستاده.
میگوید:
_صدای من رو میشنوید؟ منو میبینید؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃