eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
153 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت خواست سرش را بالا بیاورد که میان راه ایستاد: - آهان، اینم بگم...حتی اگه نذاریم بلایی سرت بیارن، مجازاتت کم‌تر از اعدام نیست. ابراهیمی می‌توانست قطرات درشت عرق را بر پیشانی مرد ببیند. پلک‌های مرد هم کمی تکان خوردند. حسین دست به سینه ایستاد و گفت: - خاک تو سرت که انقدر تابلویی. دیگه سعی نکن ما رو بازی بدی بدبخت. ابراهیمی نتوانست حیرتش را کنترل کند: - یعنی این اون موقع تاحالا خودشو زده بود به موش مردگی؟ حسین نیم‌نگاهی به ابراهیمی انداخت ، و چشمک زد. ابروهای مرد هم کمی به هم نزدیک شدند. لبانش خشکیده بود. حسین گفت: - چرا رنگت پریده؟ لبات هم که خشک شدن. من جات بودم، یکم لبامو تر می‌کردم! مرد زبانش را روی لب‌هایش کشید؛ اما چشمانش هنوز بسته بود. حسین لبخند زد: - کم‌کم داری بچه خوب می‌شی. من وقت ندارم صبر کنم تا تو از این نقش احمقانه‌ت دربیای. خم شد و دست مرد را در دستش گرفت: - خب. من سوال می‌پرسم، تو هم با بله و خیر جواب می‌دی. اگه دستمو فشار بدی یعنی آره و اگه با انگشتت نوازشش کنی یعنی نه. روشنه؟ چند ثانیه صبر کرد. شدت گرفتن نبض مرد را حس می‌کرد. بعد از چند لحظه، مرد فشار ملایمی به دست حسین وارد کرد. حسین به ابراهیمی نگاه کرد و خندید. ابراهیمی با دهان باز و چشمان گرد شده به حسین نگاه می‌کرد. حسین برگشت به سمت مرد: - خب...سوال اول؛ حسام رو بچه‌های خودمون زدن؟ باز هم با کمی مکث، دست حسین را فشرد. حسین بلافاصله پرسید: - می‌دونی کی؟ مرد یک نفس عمیق کشید و آرام انگشتش را روی دست حسین حرکت داد. حسین ابروهایش را بالا داد و پرسید: - راست می‌گی؟ مرد سریع دست حسین را فشار داد. حسین زیر لب گفت: - که این‌طور...خب...بریم سراغ شهاب. شهاب کار تو بود؟ مرد واکنش نشان نداد. حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. لرزش دستان مرد برایش کاملا محسوس بود. حسین صدایش را بلند کرد: - من نه وقت دارم نه اعصاب! پس ناز نکن و حرف بزن. چون واقعاً حوصله‌م از این نمایش مسخره‌ت سر رفته. شهاب رو تو کشتی یا نه؟ سیبک گلوی مرد تکان خورد و آرام دست حسین را فشار داد. ابراهیمی زیر لب گفت: - تو روحت...! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━