آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوپنج
بشری با خودکار در دستش بازی کرد:
- آره. قرار بود اون شب بکشنت و مرگت رو بندازن گردن یگان ویژه. قرار بود ازت یه شهید بسازن و پای جنبش سبزشون قربانیت کنن.
- چـ...چرا نکشتنم...؟
بشری لبخند زد:
- چون ما انقدر دست و پا چلفتی نیستیم که بشینیم نگاه کنیم برامون شهید قلابی بسازن!
- اصلا کی میخواست منو بکشه؟
- نمیشناسیش. ولی از دار و دسته همونایی بود که فرستاده بودنت کف خیابون.
صدف آرنجهایش را بر میز تکیه داد و صورتش را با دستانش پوشاند.
حسین در بیسیم به بشری گفت:
- برو سر اصل مطلب. این حتماً یه چیزی میدونه.
بشری گفت:
- ببین، تو از دید ما هیچ اطلاعات مهمی نداری. چون نیروی عملیاتی نیستی و میدونم اطلاعاتت خیلی محدودتر از اونه که بتونی ما رو به جایی برسونی. شیدا مهره مهم و موثرشون بود که خودشون زدن حذفش کردن؛ اما سوالم اینه: چرا توی زندان میخواستن حذفت کنن، درحالی که میدونستن اطلاعاتت به درد ما نمیخوره؟ اونم درحالی که با مرگ شیدا، خوراک کافی برای رسانههاشون داشتن و لازم نبود یه کشته دیگه برای شهیدسازی داشته باشن؟
صدف، چند ثانیه در سکوت به بشری نگاه کرد. درک این مسائل برایش کمی سخت بود؛ اما حالا خودش هم میخواست بداند چرا برایش نقشه قتل کشیدهاند. تمام زندگی اش را بر باد رفته میدید؛ احساس میکرد یک عمر بر آب خانه ساخته است و حالا که نیاز به حمایت دارد، آنها که قول حمایت داده بودند، پشتش را خالی کرده بودند.
لبهایش لرزیدند و اشکش چکید:
- واقعا نمیدونم... .
و صورتش را با دستش پوشاند و زد زیر گریه. صدای هقهقش در اتاق پیچید.
بشری گردنش را کج کرد:
- بیا این مسئله رو با هم حلش کنیم، باشه؟
صدف با پشت دست اشکش را گرفت ،
و آب بینیاش را بالا کشید. سعی کرد خودش را آرام کند. احساس خوبی نسبت به بشری داشت؛ اصلاً حس نمیکرد بشری مامور بازجویی اوست.
با صدای گرفتهاش، بریدهبریده گفت:
- سال هشتاد و پنج از دانشگاه اخراج شدم... .
- چرا؟
- آبم با حراست توی یه جوب نمیرفت...من میخواستم آزاد باشم، گرایش سیاسی خودمو داشته باشم، جوری که میخوام بگردم و لباس بپوشم و رفتار کنم...انقدر اخطار گرفتم که اخراج شدم.
- خب بعدش؟
- تونستم با کمک چندتا از دوستام پناهندگی سیاسی بگیرم از کانادا. اونجا با یه پسری آشنا شدم به اسم مانی. ایرانی بود. کمکم کرد توی یه شرکت تحقیقاتی استخدام بشم.
- چه شرکتی؟
صدف لبش را گزید و دستش را مشت کرد. انگار شک داشت حرفش را بزند.
گفت:
- یه شرکت تحقیقاتی دیگه!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━