آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوپنجاه
همان کسی که روضه میخواند،
زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خلوت میشود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بیرمق تبدیل شده.
نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد.
کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم.
من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود.
روی مزار مرضیه،
یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا میزند و به حانان لعنت میفرستد- بلند میکند و میبرد.
حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام میزند و آرام میگوید:
-ریحانه! عمو پاشو بریم.
از جایم تکان نمیخورم و هیچ نمیگویم؛
نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج میشود. درد قفسه سینهام شدیدتر شده است.
عمو باز هم صدایم میزند ،
و بازویم را میگیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمیآورم. میخواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم.
عمو مقابلم مینشیند و میگوید:
-پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه.
تمام زورم را در حنجره ام جمع میکنم و میگویم:
-میخوام با ارمیا تنها باشم.
عمو حال نامساعدم را میبیند ،
که اصرار نمیکند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من میدهد و میگوید:
-بندازش روی قبر.
و میرود. شک ندارم همین اطراف،
کمی دورتر نشسته است و نگاهم میکند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند میکند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من میافتد و راهش را به سمت من کج میکند.
دلم میخواهد فرار کنم.
کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم.
مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کمرمقی میزند و کنارم مینشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود.
با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان میگوید:
-وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟
تازه میفهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر میدانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا میکرد؟
از زنده بودنم شرمنده میشوم.
دلم میخواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد.
سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم:
-بله.
مشتاقانه میپرسد:
-وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟
درد در سینه ام میپیچد.
چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را میگزم و اشک از چشمانم میچکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمیکشد،
چون سیدالشهدا علیهالسلام را میبیند و درد یادش میرود؛
اما نمیتوانم. حالم را که میبیند،
دستی به سرم میکشد و سرم را روی شانه اش میگذارد:
-غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمیشد، میمُرد. اون وقت خیلی ناراحت میشدم. الان خوشحالم که جاش خوبه.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوپنجاه
همان کسی که روضه میخواند،
زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خلوت میشود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بیرمق تبدیل شده.
نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد.
کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم.
من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود.
روی مزار مرضیه،
یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا میزند و به حانان لعنت میفرستد- بلند میکند و میبرد.
حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام میزند و آرام میگوید:
-ریحانه! عمو پاشو بریم.
از جایم تکان نمیخورم و هیچ نمیگویم؛
نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج میشود. درد قفسه سینهام شدیدتر شده است.
عمو باز هم صدایم میزند ،
و بازویم را میگیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمیآورم. میخواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم.
عمو مقابلم مینشیند و میگوید:
-پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه.
تمام زورم را در حنجره ام جمع میکنم و میگویم:
-میخوام با ارمیا تنها باشم.
عمو حال نامساعدم را میبیند ،
که اصرار نمیکند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من میدهد و میگوید:
-بندازش روی قبر.
و میرود. شک ندارم همین اطراف،
کمی دورتر نشسته است و نگاهم میکند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند میکند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من میافتد و راهش را به سمت من کج میکند.
دلم میخواهد فرار کنم.
کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم.
مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کمرمقی میزند و کنارم مینشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود.
با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان میگوید:
-وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟
تازه میفهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر میدانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا میکرد؟
از زنده بودنم شرمنده میشوم.
دلم میخواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد.
سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم:
-بله.
مشتاقانه میپرسد:
-وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟
درد در سینه ام میپیچد.
چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را میگزم و اشک از چشمانم میچکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمیکشد،
چون سیدالشهدا علیهالسلام را میبیند و درد یادش میرود؛
اما نمیتوانم. حالم را که میبیند،
دستی به سرم میکشد و سرم را روی شانه اش میگذارد:
-غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمیشد، میمُرد. اون وقت خیلی ناراحت میشدم. الان خوشحالم که جاش خوبه.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوپنجاه
*
بهزاد دندان بر هم میفشرد ،
و قدم برمیداشت؛ پر از کینه بود و مانند آتشفشانی در آستانه انفجار.
با وجود همه اینها،
با دیدن شهر آشوبزده و آتشی که به جان خیابانها افتاده بود لذت میبرد و به حماقت فتنهگرها میخندید. با این که نتوانسته بودند مردم را با خودشان همراه کنند؛ ولی هنوز امید داشت این آشوبها حکومت را در آستانه سقوط قرار دهد.
بعد از عملیاتِ شکست خوردهی فروغ جاویدان،
مربیاش در سازمان میگفت:
- حمله نظامی به ایران از اولم اشتباه بود. ایرانیها مقابل دشمن خارجی متحد میشن و محکم میایستند. اگه میخواید رژیم آخوندی رو نابود کنید، باید از درون نابودشون کنید. باید از درون بهشون حمله کنید. تمام مامورها و افسرهای نهادهای اطلاعاتی دنیا اگه کنار هم جمع بشن، نمیتونن به اندازه یه مسئول غربزده و فاسد که توی بدنه خود حکومته، به انقلاب ایران ضربه بزنن.
بهزاد حالا این حرفها را به چشم میدید ،
و لمس میکرد؛ اما انقدر خشمگین بود که نمیتوانست با خیال راحت لذت ببرد.
مسیریاب او را قدم به قدم به حاج حسین نزدیک میکرد؛ اما نمیدانست قرار است در مواجهه با حاج حسین چکار کند.
نمیدانست به چه روشی؛
اما مطمئن بود قرار است او را بکشد و حتماً میکشد.
بالاخره، در کوچه پس کوچههای مرکز شهر، صدای مسیریاب گوشیِ نوکیای لمسیاش در آمد:
- شما رسیدید!
بهزاد سرتا سر کوچه را نگاه کرد؛
کسی نبود. همه از ترس در خانهشان چپیده بودند.
از پشت یکی از دیوارها،
سرک کشید به خیابان فرعیای که عمود بود به یکی از خیابانهای اصلی. در خیابان فرعی، یکی دوتا ماشین پارک بودند؛
اما فقط شیشه یکی از ماشینها دودی بود. بهزاد مطمئن بود حسین در همان ماشین شیشه دودی نشسته است؛ اما باز هم ریسک نکرد.
با قدمهایی به ظاهر ضعیف،
خیابان فرعی را قدم زد تا از کنار ماشین رد شود. قدم به قدم، به حسین نزدیک میشد و ضربان قلبش بالا میرفت؛ نمیدانست برای چه.
احساس میکرد دوباره جوان شده است، دوباره میخواهد از ایران فرار کند و به اشرف برود و دوباره قرار است سپهر را بکشد. اینبار کشتن برایش خیلی هیجانانگیزتر بود؛ اصلاً احساس میکرد سالها در کمپ اشرف و سرزمینهای اشغالی آموزش دیده برای همین لحظه.
انگار کشتن حسین،
آخرین کار و وظیفهای بود که به او محول کرده بودند.
از کنار ماشین رد شد؛
اما چون شیشههایش دودی بود، جز شبح دو مرد چیزی ندید. میتوانست حدس بزند مردی که در سمت کمکراننده نشسته است، باید حدود پنجاه سال داشته باشد. خودش بود؛ حسین!
از خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد؛
قیامت بود. اوضاع انقدر به هم ریخته بود که بهزاد فرصت داشته باشد برود پشت یکی از ماشینها، در گونی و کیفش را باز کند و یک کوکتلمولوتوف بیرون بیاورد.
*
امید و مرصاد با شنیدن تهدیدهای نیازی ،
به هم ریخته بودند. وقتی امید گوشی نیازی را چک کرد و رمز آخرین پیام نیازی به بهزاد را شکست،
برای چند لحظه راه نفسش بند آمد و چشمانش گرد شد.
مرصاد کلافه پرسید:
- چی شده امید؟ دیوونه شدم!
امید ناباورانه و درحالی که تندتند با سیستمش کار میکرد گفت:
- اگه راست گفته باشه، یه چیزی گذاشته توی ماشین حاج حسین. نمیدونم، یا بمبه، یا ردیاب... .
مرصاد دو دستی زد توی سرش و ناخودآگاه گفت:
- یا فاطمه زهرا(س)!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه
باید بروم طبقه بالا؛
چون تکتیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شده باشد.
اسلحهام را از حالت ضامن خارج کردهام ،
و هربار به پشت سرم میچرخم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست.
پلهها را بالا میروم ،
و در طبقه اول متوقف میشوم. به راهرو نگاه میکنم؛ کسی نیست.
میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم ،
که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛
احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه!
در جا متوقف میشوم. صدای خشنی از پشت سرم میشنوم:
-لا تتحرك!(تکون نخور!)
لازم نیست این را بگوید؛
من همینطوری هم تکان نمیخورم؛
اما لرزش لوله اسلحه را پشت گردنم احساس میکنم و این یعنی خودش هم غافلگیر شده.
میگوید:
-ضع يدك على رأسك!(دستات رو بذار روی سرت!)
به حرف زدنش دقت میکنم؛
صدایش لرزان، خشن و زنانه است. عربی را خوب حرف نمیزند.
برایم چندان جای تعجب ندارد ،
که تکتیرانداز یک زن باشد؛ آن هم غیرعرب.
کمیل مقابلم میایستد و با تاسف سر تکان میدهد:
-اوه اوه...گاوت زایید عباس. این مادر فولادزرهی که من میبینم، همینجا سرت رو میبُره و از پنجره آویزون میکنه تا مایه عبرت همگان بشی!
حیف که لوله اسلحه روی گردنم است،
وگرنه یکی میزدم پس کلهاش.
توی دلم جوابش را میدهم:
-عیبی نداره، عوضش میام پیش تو، من که از خدامه!
کمیل طوری نگاهم میکند که یعنی:
-«به همین خیال باش!»
و بعد میگوید:
-عصبانیش کن. اعصابش همینجوری حسابی کیشمیشیه، اگه عصبانی بشه نمیتونه درست تصمیم بگیره.
این کمیل همیشه استاد جنگ روانی بوده و هست.
یاد آخرین بازجوییاش ،
در سال هشتاد و هشت میافتم.
متهم را طوری عصبانی کرد که داخل اتاق بازجویی یک کتک حسابی از متهم خورد،
ولی آخرش اعتراف گرفت.
زن با لوله اسلحه،
ضربهای به پس گردنم میزند که دردش در سرم میپیچد:
-تابع!(برو!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃