آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوپنجاه_ودو
یک بار دیگر روی پرچم دست میکشم.
چقدر به من نزدیک بود ارمیا؛ اما من از تو دور بودم. من نشناختمش.
هیچ وقت فکر نمیکردم ارمیا در آن محیط، جور دیگری زندگی کند. یاد نمازهایش میافتم و چهره برافروخته اش.
چه کسی را میدیده که از دیدنش دگرگون میشده؟
این سه روزی که قرنطینه بودم،
بارها تمام خاطراتم با ارمیا را مرور کردم. از وقتی که خودم را شناختم و ارمیا همبازی ام بود، تا همان لحظات آخر و صدای رگبار و داد و فریادش؛ و تا لحظه ای که چشمم به بدن پر از گلولهاش افتاد، پر از گلوله تفنگ یوزی.
حالم از یوزی بهم میخورد.
لعنت به هرچه اسلحه است...
من هنوز باورش نکرده ام؛
حتی حالا که ارمیا زیر خاک است و من بالای قبرش نشسته ام. تا الان، بدنم گرم بود و هنوز درد این زخم را احساس نمیکردم.
گاهی به سرم میزد شاید الان ارمیا با ریتم مخصوص خودش در بزند و وارد اتاق شود و بگوید اینها همه اش نقشه بود، همه چیز تمام شده.
اما حالا که ارمیا را دفن کرده اند،
کمکم دارم باور میکنم باید قبول کنم که فرسنگها میان ما فاصله است.
گذر زمان را حس نمیکنم؛
اما حتما انقدر گذشته است که عمو خسته شود و بیاید که من را ببرد.
دست روی سرم میکشد و میگوید:
-ریحانه! عزیزم! پاشو دیگه! انقدر خودت رو اذیت نکن!
این بار وقتی بازویم را میگیرد ،
که بلندم کند مقاومتی نمیکنم، اما درد ناگاه در قفسه سینه ام شدت میگیرد و باعث میشود از ته دل جیغ بکشم.
عمو هول میشود:
-چی شده عزیزم؟
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی میگویم:
-بدنم درد میکنه!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوپنجاه_ودو
ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه،
او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه میزد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود.
سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانهزده؛
همان سپهر جوان هجده ساله.
سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه میخندید. با لباس خاکیِ بسیجیاش آمده بود؛ اما حسین نمیدانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است.
سپهر با چشمانش حرف میزد و حسین میفهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر میگوید در را باز کن.
سپهر انقدر دلربا شده بود ،
که حسین مسحورش شد. دستانش بیاراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد.
از همیشه سبکتر بود؛ پیاده شد.
سپهر دستش را انداخت دور شانههای حسین و پیشانی حسین را بوسید؛
با چشمانش خندید و گفت:
_این همه سال کجا بودی رفیق؟
حسین خواست برگردد ،
و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش میسوزد و شعلههایش دل آسمان تیره را میشکافند.
خودش را دید و کمیل را؛
داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛
اما حسین فقط نور میدید.
از همه نقصها و فرسودگیها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمیتواند همراه سپهر برود.
کسی داشت در گوشش زمزمه میکرد؛ صدای خودش بود انگار:
آبیتر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزلآهنگ بمیریم
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطرهای نیست اگر لنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم...
***
هرکس چهره عباس را میدید،
گمان میکرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریشهایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بیجایی نبود.
با بیحوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه میرفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت.
بیتفاوت میان کمدها راه میرفت ،
و شماره آنها را با کاغذی که دستش بود تطبیق میداد؛
تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت:
- خودشه!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_ودو
میلرزد و خشم چشمانش،
جای خود را به نگرانی میدهد.
دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد:
- Please don't kill me! I beg! Let me go!
(خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!)
و چفیه را از صورتش باز میکند.
مطمئن میشوم از مردم بومی سوریه نیست.
نفس عمیقی میکشم و میپرسم:
- where are you from?
(اهل کجایی؟)
- I am Norwegian.
(من نروژیام.)
- Are you alone?
(تنهایی؟)
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد.
نگاهی به اطراف میاندازم. خبری نیست.
میخواستم بعد از این که ،
شر تکتیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛
اما حالا ماجرا فرق میکند.
نمیشود همینجا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست.
باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش.
میگویم:
- We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me.
(ما با داعشیها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمیزنم. ولی باید با من بیای.)
با اسلحهام اشاره میکنم که بلند شود.
هنوز اعتمادش جلب نشده؛
اما چارهای ندارد.
انگار خودش میداند باید چکار کند ،
که رو به دیوار میایستد و دستانش را روی آن میگذارد.
شاید میترسد عصبانیام کند و بلایی سرش بیاورم.
میگویم:
- Take out everything you have in your pocket.
(هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃