آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوپنجاه_وشش
-دوستم گفت برای این که مزاحمم نشن، برم رزمی یاد بگیرم. یه چند جلسه هم رفتم، اما بیشتر از این که ورزش یاد بگیرم جذب اخلاق مهربون ستاره شدم. مامان و بابام طلاق گرفتن. مامانم دائم با دوستاش مسافرته، بابامم هر ماه یه پولی میریزه به حسابم، همین. اصلاً یادم نیست آخرین بار کِی دیدمش. ستاره خیلی مهربون بود. اصلاً یه طوری بود که وقتی نگاهت میکرد نمیتونستی چشم ازش بگیری. انگار آدم رو جادو میکرد. خیلی وقتا که حالم گرفته بود، حالم رو خوب میکرد. دوست داشتم همیشه کنارم باشه، اصلاً مامان من باشه!
دوست داشتم بهم توجه کنه و یه طوری باشم که خوشش بیاد. اونم برام کم نمیذاشت. کمکم فهمیدم خیلی از بچههای باشگاه به موسسه ستاره رفت و آمد دارن و توی کلاساش شرکت میکنن. منم برای این که بهش نزدیکتر بشم رفتم توی کلاساش.
اخم کردم و گفتم:
-خانوم! برای من قصه نباف! خودت میدونی چی میخوام بشنوم. مسائل عاطفی شما به من ربط نداره. میخوام بدونم چی شد که تبدیل شدی به یکی از عناصر اصلی تیمش؟
-بعد یه مدت، بهم اعتماد کرد. من واقعاً عاشقش بودم! انقدر دوستش داشتم که هرکاری بگه بکنم. کسی رو هم نداشتم که به اندازه اون دوستش داشته باشم. هر کاری میگفت انجام میدادم.
-مثلا چه کارایی؟
-اوایل فقط شرکت توی کلاساش بود. کلاسای انگیزشی، کائنات و این حرفا. بعد ازم خواست دوستام رو هم بیارم. دیگه نرفتم باشگاه، فقط میرفتم موسسه. شده بودم رابط دخترهایی که دوست داشتن با ستاره رابطه داشته باشن و باهاش کار کنن. ستاره گاهی یه مبلغی به حسابم میریخت و میگفت به حساب بعضی از دخترها و خانمها واریز کنم. منم نمیپرسیدم بابت چی. اما غالباً دخترایی بودن که وضع مالیشون خوب نبود. منم فکر میکردم خیریهست. حالا خیریه هم نبود، هرچی بود من انجامش میدادم. گاهی هم که ستاره وقت نداشت، من با اون دخترا میرفتم خرید و میبردمشون که یه صفایی به سر و صورتشون بدن!
-همه اینا رو ستاره ازت میخواست؟
-آره!
-خب ادامه بده. بعدش؟
-تا اون موقع نمیدونستم گرایش سیاسیش چیه. اما کمکم فهمیدم با حکومت میونه خوبی نداره. منم از خداخواسته بیشتر جذبش شدم. راستش منم دل خوشی نداشتم از حکومت. خب اگه بخوام رک باشم، نه از اسلام خوشم میآد نه رژیم. دلیل خاصی هم براش ندارم، حال نمیکنم باهاشون؛ چون حس میکنم محدودم میکنن. ستاره هم که دید این طوریه، چندتا سفر کیش و شمال مهمونم کرد و بیشتر باهام صمیمی شد. حتی شکستهای عشقیهای قبلیم رو هم میدونست. توی اون سفر، با صراف آشنا شدم که همراهمون اومده بود.
البته قبلاً هم دیده بودمش اما اونجا باهاش صمیمی شدم. صراف مرد جذابی بود... با من و چندنفر دیگه ای که همراهمون بودن حرف میزد و دائم برامون از کانالایی که علیه رژیم بودند برام مطلب میفرستاد. اون موقع خودم متوجه نبودم، اما الان که فکر میکنم، داشت ذهنم رو آرومآروم آماده میکرد.
-خب وقتی ذهنت آماده شد چکار کرد؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وشش
کلافه موهایم را چنگ میزنم.
مجید ضجه میزند:
-بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده میزننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچههاشونو به من سپردن! تهشم رفت.
و با دست صورتش را میپوشاند.
غرورش اجازه نمیدهد کسی اشکش را ببیند.
تکیه میدهم به دیوار ،
و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم:
-عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر!
هیچ.
مینالم:
-چرا جواب نمیده؟
جواب نمیگیرم.
دوباره عزم خروج میکنم.
کسی دستم را میگیرد؛ نمیدانم مجید است یا سیدعلی.
مچم را از دستش بیرون میکشم و بیرون میروم.
چند قدم میروم و پاهایم شل میشود. مینشینم روی خاک؛ انگار زندانی شدهام.
هیچ کاری از دستم برنمیآید؛
هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شدهام در زندانی به بزرگی بیابان...
فکرهای وحشتناک ،
مثل موشک تاو به ذهنم هجوم میآورند. موشک بیجیام هفتاد و یک تاو؛
موشک هدایتشونده ضدتانک...
همان موشکهای صد و پنجاههزار دلاری ،
که آمریکا به داعش داده و داعش بیحساب و کتاب خرجش میکند...
همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف میشوند:
برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر،
کالیبرش ۱۵۲ میلیمتر،
وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم...
قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتیمتر،
حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه
و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه...
حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک،
با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار میکند...
صدای قدمهای کسی را میشنوم ،
و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم.
برمیگردم.
سیاوش است.
صورت و چشمانش سرخاند. صدایش گرفته:
-یعنی برمیگرده؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃