آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوپنجاه_وهشت
در را فشار میدهم ،
و با صدای نخراشیدهای باز میشود. از باز شدن در قدیمی و زنگزده زیرزمین، گرد و خاک در هوا پخش میشود.
کلید چراغ کمنور زیرزمین را میزنم و در اثر غباری که در گلویم نشسته چندبار سرفه میکنم.
چشم آقاجون و عزیز را دور دیده ام ،
که بلند شدهام. بعد از چند روز، تازه فهمیدهام اصلاً نمیتوانم یک گوشه بخوابم؛
مخصوصا که درد دندههایم با آن معجون گیاهی عزیز آرام گرفته؛ معجونی که هیچ داروی مسکن و ضدالتهابی به پایش نرسید!
شاید هم کنجکاوی نسبت به گذشتهای که تمام نشده و در زندگی من ادامه پیدا کرده،
من را به زیرزمین کشانده.
زیرزمینی که تا من و ارمیا بچه بودیم، تابستانها به هوای خنکش پناه میآوردیم و محل بازیهای بیانتهای من و ارمیا بود؛
و قبلتر از آن،
محل درس خواندن پدرم در تابستانها و آزمایشهای علمیاش.
عمو صادق میگفت یک بار پدرم توانست یک تفنگ ساده و ابتدایی بسازد، اما موقع آزمایشش تیر دررفته و به دیوار سیمانی زیرزمین خورده و کمانه کرده.
عمو صادق میگفت بخت با هردوشان یار بوده که قبل از اصابت تیر، پشت دیوار پناه گرفته اند و تیر آخرش بدنه فلزی یکی از کمدها را سوراخ کرده و آرام گرفته!
بوی نم و خاک زیرزمین را برداشته.
الان دیگر فقط انباریست، زمانی که من و ارمیا در آن بازی میکردیم این طور نبود. تمیز بود اما باز هم هر از گاهی یک سوسک یا مارمولک در آن پیدا میشد.
ارمیا اصلاً از حشرات نمیترسید،
حتی یک بچه مارمولک را انداخته بود داخل بطری به عنوان حیوان خانگیاش! با این وجود هیچ وقت من را با سوسکها و مارمولکهایی که میگرفت دست نینداخت.
همیشه خیالم راحت بود که ارمیا مثل بقیه پسربچهها نیست که از انداختن سوسک در دامن یک دختر و شنیدن صدای جیغ و گریهاش لذت ببرد!
از ترس حشرات زیرزمین،
با احتیاط قدم برمیدارم. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ میکشیدم میخندید
و میگفت:
-"نترس، تو دهنش جا نمیشی، نمیتونه بخورتت!"
خیلی از اسباببازیهایمان اینجاست. اسباببازیهایی که در اصل متعلق به عموها و عمهها بوده اند و بعد به من و ارمیا رسیدند؛
از جمله اسب سبزرنگ و چرخدار پدرم که همیشه من روی آن سوار میشدم و ارمیا طنابش را میکشید.
روی اسب را یک لایه خاک گرفته است.
کنارش هم یک کیسه پلاستیکی پر از اسباببازیست.
دوست دارم مثل بچگیمان یکباره و بیملاحظه کیسه را روی زمین خالی کنم و شیرجه بزنم وسط اسباببازیها، اما از ترس سوسک یا مارمولکی که ممکن است داخل کیسه باشد، دست به آن نمیزنم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وهشت
به آسمان نگاه میکنم ،
که دارد سرخ و تیره میشود.
حس میکنم زمین زیر پایم میلرزد؛ دوباره صدای انفجار.
از جا بلند میشوم.
انفجارها روی جاده است.
فقط از دور میبینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمیبینم؛ دود هم.
سیاوش بلند میشود و مثل من به جاده خیره میشود:
-چرا جاده رو میزنن لامروتا؟
شانه بالا میاندازم و درحالی که چشمم به جاده است، میروم به سمت اتاقک.
علی جلوی در اتاقک ایستاده ،
و با دوربین دوچشمی جاده را نگاه میکند.
دوربین را از دستش میکشم و روی چشمان خودم میگذارم.
فقط غبار و خاک میبینم.
صدای انفجار نزدیکتر میشود.
سیاوش دست میگذارد روی دوربین ،
تا آن را بگیرد؛ اما من محکم نگهش میدارم. میپرسد:
-چی میبینی؟
- هنوز هیچی!
یک احتمال مثل یک ستاره دنبالهدار ،
از ذهنم رد میشود که شاید حامد سالم رسیده باشد به بچههای فاطمیون و حالا دارد برمیگردد،
اما محال است.
چطور میشود از موشک هدایتشونده فرار کرد؟
دوست ندارم الکی خودم را امیدوار کنم.
به بعدش فکر میکنم؛ به بعد شهادت حامد.
این که اصلا میشود جنازهاش را عقب بیاوریم یا نه؟
اصلا جنازهای در کار هست یا نه؟
اصلا چطور به خانوادهاش خبر بدهیم...؟
و هزار اگر و اما و نگرانی
و احتمال دیگر.
صدای انفجارها نزدیکتر میشود ،
و لرزش زمین بیشتر.
پشت دوربین دوچشمی، چشم میبندم.
بیخیال، بیا فکر کنیم داعش خمپاره و موشک مفت گیر آورده و نمیداند باید چکارش کند.
دستی دوربین دوچشمی را از من میگیرد. دیگر نمیخواهم نگاه کنم.
علی دوباره دوربین را روی چشمانش میگذارد و بعد از چند لحظه،
با چشمانی گرد دوربین را پایین میآورد و قدمی به عقب میرود.
داد میزند:
-انتحاریه! انتحاریه!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃