آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهارده
حسین سوار ماشینش شد ،
و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه، فکری به ذهنش رسید.
باید تیم خودش را میسنجید؛
میخواست مطمئن شود تیم خودش آلوده نیست. یک بار همه را سنجید؛ چندروز بود که سعی داشت با کم و زیاد کردن دسترسیهایشان امتحانشان کند و تا آن لحظه، به نتیجهای نرسیده بود. این میان، فقط یک نفر بود که حسین را به شک میانداخت. تا از او هم مطمئن نمیشد، نمیتوانست ادامه دهد.
با امید تماس گرفت:
- امید جان، اون نفوذیای که میخواست صدف رو بکشه، مراحل درمانش تقریبا تموم شده. باید منتقلش کنن خونه امن شاهزید. یه هماهنگی با بچههای اونجا بکن، چک کن مسیر از بیمارستان تا خونه امن هم سفید باشه.
امید چند لحظه مکث کرد:
- چشم آقا. الان انجامش میدم.
- فقط امید، حواست باشه کسی نفهمه ها!
- چشم آقا.
تماسش را قطع کرد و با عباس تماس گرفت:
- عباس جان، همین الان یه ون بردار و برو در بیمارستانِ «...»، بعدم بیا سمت خونه امن شاهزید.
- چشم حاجی.
- فقط...مسلحی دیگه؟
عباس جا خورد:
-بله قربان. چطور؟
حسین دو انگشتش را بر پیشانیاش گذاشت:
- ممکنه لازم بشه درگیر بشی. مواظب خودت باش.
- چشم.
عذاب وجدان داشت ،
از این که دارد عباس را در موقعیت خطر قرار میدهد؛ اما چاره نداشت. زیر لب شروع کرد به آیتالکرسی خواندن. از ته دل آرزو میکرد حدسش اشتباه باشد.
خودش هم راهش را به سمت خانه امن کج کرد. وارد کوچه پس کوچههای خیابان شاهزید شد و زنگ خانه را زد.
صدای امید را از بیسیمش شنید:
- قربان، مسیر سفیده، خونه هم هماهنگه. خیالتون راحت.
- دستت درد نکنه امیدجان.
مراحل ورود را طی کرد ،
و پا به خانه گذاشت. پلههای آپارتمان را دوتا یکی کرد تا به طبقه دوم رسید. نفسش به شماره افتاده بود و خسخس میکرد. وقتی ابراهیمی در را باز کرد،
سرفههای خشک حسین شروع شده بود. ابراهیمی با دیدن این حالِ حسین، در را باز گذاشت و دوید تا آب بیاورد.
حسین در آپارتمان را پشت سرش بست.
هیچوقت دنبال کارت جانبازیاش نرفته بود؛ شاید چون میزان جانبازیاش در حدی نبود که بخواهد آن را به حساب بیاورد. عوارض گازهای شیمیایی در میان انبوه کارها و ماموریتهای حسین جرأت عرض اندام نداشتند.
هرچند به صورتش که نگاه میکردی، میتوانستی فرو رفتگی کوچکی روی صورتش ببینی که اثر ترکش بود و یکی دو ترکش دیگر هم بر تنش یادگاری گذاشته بودند؛
ولی حسین انقدر مشغله داشت که نمیتوانست زخمهای یادگار از جنگش را بشمرد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━