آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وسه
-خوبم. فقط یکم بدنم کوفتهست.
لیلا به میز اشاره میکند که دو ظرف غذا روی آن گذاشته اند:
-بیا ناهار بخور، صبح تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی.
میل ندارم؛
اما به اصرار لیلا پشت میز مینشینم. همین دیروز با مرضیه داشتم ناهار میخوردم، امروز مرضیه در سردخانه است و من با همکارش سر ناهار نشسته ام!
لیلا لبخند عصبی ام را میبیند ،
و اشتهایش کور میشود. یکی دو لقمه به زور میخورم و دست میکشم. اصلا اشتها ندارم.
لیلا که رفتار عصبی ام را میبیند میگوید:
-چیزی شده عزیزم؟
درحالی که سعی دارم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم میگویم:
-دیروز همین موقع با مرضیه ناهار میخوردیم...
لیلا آه میکشد:
-خیلی وقت نیست میشناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم میاد آرزوش شهادت بود. راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچههای عملیات یه صفای خاصی دارن؛ یه حالت مشتی و با مرام. مخصوصا که از بقیه به شهادت نزدیکترن. مرضیه هم یکی از اونا بود.
یک موبایل به من میدهد و میگوید:
-بیا با مادربزرگت صحبت کن که نگران نشن. بگو همه چیز خوبه، بقیه هم رفتن زیارت.
شماره عزیز را میگیرم. عزیز بیخبر از همه جا، با شنیدن صدای من ذوق میکند:
-سلام عزیزم. زیارتت قبول!
سعی میکنم صدایم گرفته نباشد:
-سلام دورتون بگردم. خوبین؟
-ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینه همه خوبن؟
-الحمدلله. رفتن زیارت. من هتلم.
-چرا صدات گرفته مادر؟
-خستهم، خوابم میآد.
-عزیزم برو بخواب مادر. خیلی هم برای من دعا کن.
-چشم عزیز. کاری ندارین؟
-نه فدات بشم. خدا نگهدارت.
-خدا حافظ.
لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم میگذارد و میگوید:
-اگه حال داشتی، تمام اتفاقایی که توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونه امن رو اینجا مو به مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده میآد اینجا، باهات کار داره.
و میرود و من را با انبوه فکر و خیال تنها میگذارد؛
با خیال ارمیا و مرضیه، ستاره و پدر و مادرم. کاغذها را جلو میآورم و نگاهشان میکنم.
از من انتظار دارند چه بنویسم؟
خودشان که وقتی آمدند همه چیز را دیدند. انبوهی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم به قلم نمیرود. انگار میترسم سدی که مقابل غصههایم ساخته ام ترک بردارد و سیلاب راه بیفتد. مثل دانشآموزی که در جلسه امتحان نشسته اما چیزی برای نوشتن به ذهنش نمیآید به برگه نگاه میکنم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وسه
-خوبم. فقط یکم بدنم کوفتهست.
لیلا به میز اشاره میکند که دو ظرف غذا روی آن گذاشته اند:
-بیا ناهار بخور، صبح تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی.
میل ندارم؛
اما به اصرار لیلا پشت میز مینشینم. همین دیروز با مرضیه داشتم ناهار میخوردم، امروز مرضیه در سردخانه است و من با همکارش سر ناهار نشسته ام!
لیلا لبخند عصبی ام را میبیند ،
و اشتهایش کور میشود. یکی دو لقمه به زور میخورم و دست میکشم. اصلا اشتها ندارم.
لیلا که رفتار عصبی ام را میبیند میگوید:
-چیزی شده عزیزم؟
درحالی که سعی دارم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم میگویم:
-دیروز همین موقع با مرضیه ناهار میخوردیم...
لیلا آه میکشد:
-خیلی وقت نیست میشناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم میاد آرزوش شهادت بود. راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچههای عملیات یه صفای خاصی دارن؛ یه حالت مشتی و با مرام. مخصوصا که از بقیه به شهادت نزدیکترن. مرضیه هم یکی از اونا بود.
یک موبایل به من میدهد و میگوید:
-بیا با مادربزرگت صحبت کن که نگران نشن. بگو همه چیز خوبه، بقیه هم رفتن زیارت.
شماره عزیز را میگیرم. عزیز بیخبر از همه جا، با شنیدن صدای من ذوق میکند:
-سلام عزیزم. زیارتت قبول!
سعی میکنم صدایم گرفته نباشد:
-سلام دورتون بگردم. خوبین؟
-ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینه همه خوبن؟
-الحمدلله. رفتن زیارت. من هتلم.
-چرا صدات گرفته مادر؟
-خستهم، خوابم میآد.
-عزیزم برو بخواب مادر. خیلی هم برای من دعا کن.
-چشم عزیز. کاری ندارین؟
-نه فدات بشم. خدا نگهدارت.
-خدا حافظ.
لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم میگذارد و میگوید:
-اگه حال داشتی، تمام اتفاقایی که توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونه امن رو اینجا مو به مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده میآد اینجا، باهات کار داره.
و میرود و من را با انبوه فکر و خیال تنها میگذارد؛
با خیال ارمیا و مرضیه، ستاره و پدر و مادرم. کاغذها را جلو میآورم و نگاهشان میکنم.
از من انتظار دارند چه بنویسم؟
خودشان که وقتی آمدند همه چیز را دیدند. انبوهی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم به قلم نمیرود. انگار میترسم سدی که مقابل غصههایم ساخته ام ترک بردارد و سیلاب راه بیفتد. مثل دانشآموزی که در جلسه امتحان نشسته اما چیزی برای نوشتن به ذهنش نمیآید به برگه نگاه میکنم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وسه
- نمیخواد نوکری کنی؛ ولی مرخصی رو بگیر. زنگ زدم به آقای باقرزاده، قرار شد دو شب دیگه بریم برای امر خیر خونهشون.
کمیل از این جمله مادر جا خورد ،
و چند سرفه ساختگی کرد؛ ناخودآگاه عضلاتش منقبض شدند و زیر چشمی نگاهی به حسین انداخت.
بعد آرام گفت:
- آخه مامان جان الان که وقتش نیست!
- پس کِی وقتشه پسرم؟
نمیدانست چه جوابی بدهد؛ خواست از یک راه دیگر به بحث خاتمه دهد:
- انشاءالله وقتی اومدم دربارهش حرف میزنیم. خودتون چطورید؟
- من که میدونم میخوای بحث رو عوض کنی...باشه اشکال نداره. ولی زود بیا خونه.
- چشم مامان. قول میدم فردا بیام.
سکوت مادر نشان میداد از وعده کمیل ناامید است. کمیل بیشتر تقلا کرد برای راضی کردن مادرش:
- دورتون بگردم مامان. میدونم خیلی ناراحتتون کردم. حلالم کنین!
مادر فقط آه کشید و آخر گفت:
- عزیزم من نگران خودتم که انقدر اذیت میکنی خودت رو.
- نه مامان من اذیت نمیشم، فقط ناراحتم از این که شما ناراحتید.
مرصاد آمد روی خط حسین:
- حاجی داره میره سمت فرودگاه. جلبش کنم؟
- نه فعلا کاریش نداشته باش؛ ولی چهارچشمی حواست بهش باشه. چون این حتماً با مامور تخلیهش ارتباط میگیره. صبر کن وقتی باهاش ارتباط گرفت دستگیرش کن.
- چشم حاجی. حواسم هست.
کمیل زودتر مکالمهاش را پایان داد؛
چون احتمال داشت حسین با او کار داشته باشد. وقتی دید حسین دارد به امید بیسیم میزند، سرش را جلو برد تا آسمان را نگاه کند. از میان ساختمانهای در هم تنیده شهر، پیدا کردن آسمان کار سختی بود.
دنبال ماه گشت؛ ناخودآگاه پرسید:
- امشب چندم ماهه؟
حسین میان صحبتش با امید گفت:
- چهارم.
کمیل دقیقاً نمیفهمید حسین دارد به امید چه میگوید؛ فقط متوجه شد دارد از امید میخواهد یک تماس را رهگیری کند.
کمیل باز هم به امید دیدن ماه، آسمان را گشت؛ هرچند مطمئن نبود دیدن هلال نازک ماه شب چهارم راحت باشد. نور چراغهای شهر انقدر شدید بود که فقط یکی دو ستاره کمنور را میتوانست ببیند.
مکالمه حسین که با امید تمام شد، تازه حواسش رفت سمت کمیل:
- به چی داری نگاه میکنی آقا کمیل؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وسه
حامد که تازه بیدار شده،
زیر لب با مداحی همخوانی میکند؛
انگار نه انگار که این جادهای که در آن هستیم، یک طرفش داعش است و طرف دیگرش جبههالنصره.
اصلاً عین خیالش نیست،
تا الان هم تخت خوابیده بود. برای همین اسم جهادیاش عابس است، اصلا نمیترسد.
صدای مداح گرم است و به دل مینشیند. حامد میگوید:
-میدونی این که میخونه کیه؟
سرم را تکان میدهم که نه.
میگوید:
-حسین معزغلامی. فروردین امسال توی حماۀ شهید شد.
و آه میکشد.
حس عجیبی پیدا میکنم از شنیدن صدایش.
حامد همراه شهید مغزغلامی میخواند:
-حتی اگه بره سرم/ من از شما نمیگذرم/آرزومه یه روز بگن/به من مدافع حرم...
خود حامد هم صدای قشنگی دارد، گاهی مداحی هم میکند.
همین دو شب پیش هم،
قبل از عملیات میان بچههای فاطمیون هیئت راه انداخته بود و برایشان میخواند و سینه میزدند.
یک نفر هم بود که نمیشناختمش،
داشت دست تکتک بچهها را حنا میگذاشت و اسپند دود میکرد.
- همه رفتن و کار من شده گریه و زاری/سیاهه روم آقا ولی بازم هوامو داری...
بغض در صدای حسین معزغلامی داد میزند، مخصوصاً موقع گفتن بیت اولش.
بیت اول را سه بار با بغض تکرار میکند. کسی چه میداند؟
حتماً همینجا شهادتش را امضا کردهاند.
- دلم یه جوریه/ولی پر از صبوریه/چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه...
حامد خیره است به بیابان و آه میکشد و میخواند:
-منم باید برم/آره برم سرم بره...
همراهش میخوانم و اشک سر میخورد روی صورتم.
- آقام آقام آقام آقام، آقام حسین جان...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃