آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وهفت
*
دوم شخص مفرد
به نظرت کارم اشتباه بود؟
نباید اون مرمیها رو نشونش میدادم؟ واقعا قصد بدی نداشتم. حس کردم این کارم شاید کمکش کنه. راستش، این حسرتی بود که به دل خودم مونده بود. وقتی شهید شده بودی دل نداشتم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شدی.
بارها شده بود برم جنازه دوستها و همرزمهای شهیدم رو ببینم،
اما تو فرق داشتی. تو خواهرم بودی... نتونستم. ندیدم و حسرتش به دلم موند. دونستنش یه طور آدم رو میسوزونه، ندونستنش یه جور.
با خودم گفتم شاید اگه خانم منتظری بدونه برادرش چطوری شهید شده، مثل من حسرت به دل نمیمونه.
اما یه طوری بهم چشم غره رفت که فهمیدم کارم اصلا درست نبوده!
خیلی تعجب کردم از چیزی که درباره ستاره گفت. حدس زدم ستاره توی شهادت یوسف و طیبه دست داشته باشه.
شاید اینطوری میشد نقطه ابهام پرونده تصادف اون اتوبوس مشخص بشه.
هم ستاره، هم منصور،
از بعد دستگیری یه کلمه هم حرف نزده بودن. منصور که تحت مراقبتهای پزشکی بود و توی یکی از خونههای امن نگهداری میشد، ستاره هم بعد از آتلبندی دستش نشسته بود توی اتاقش و خیره بود به یه نقطه.
چون ستاره حالش بهتر بود، گفتم بیارنش برای بازجویی.
از قیافه خانم صابری که بیرون اتاق ایستاده بود پیدا بود دلش میخواد یه حال اساسی از ستاره بگیره،
اما جلوی خودشو گرفته!
توی این پرونده سه تا از نیروهای خوب ما شهید شده بودن و این چیز ساده ای نبود. اما خب ما هم حق نداریم ناراحتی و کینه شخصیمون رو سر متهم خالی کنیم.
با یه لبخند مسخره ای نشسته بود پشت میز. پشت میز نشستم و چند دقیقه فقط به لبخند مسخره ستاره نگاه کردم که داشت حالم رو بهم میزد. همین امروز، اعترافات خیلی از دخترها و زنهای شبکه جاسوسی ستاره رو خوندم که پایین برگههاش از شدت گریههاشون خیس بود.
بیچارهها با ندونمکاری خودشون گول ستاره رو خورده بودن و شده بودن متهم امنیتی. کسایی که بخاطر یه مشکل توی زندگی، یا هر دلیل دیگه ای از خدا و دین و پیغمبر شاکی بودن و افتاده بودن توی دام ستاره.
نمیشه گفت فقط تقصیر ستاره ست.
شاید اگه یه ذره حرفای ستاره درباره شعور کیهانی و درخت زندگی و اینها رو سبک سنگین میکردن که توی دام نمیافتادن!
پرونده پر و پیمون ستاره رو باز کردم و از روش خوندم:
ستاره جنابپور، متولد 50، آلمان. تا بیست سالگیت آلمان بودی و بعد اومدی تابعیت ایران رو گرفتی. پدربزرگ پدریت از یهودیهایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون میشن. یهودی هستی، نه؟ به شماها میگن یهودی مخفی!
پوزخند زد.
ادامه دادم:
-البته خیلی مخفی هم که نه! جنابپور یعنی پسر رأس جالوت، که کاملا مشخصه فامیل یهودیهاست! اصولا کسایی که فامیلشون جنابپور هست، از یهودیهای اصل و نسبدار هستن.
ستاره با یه حالت طلبکارانهای پرسید:
-جرمه؟
-یهودی بودن جرم نیست، صهیونیست بودن و جاسوسی کردن جرمه!
و بعد ادامه دادم:
-برادرت حانان، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوبهای کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اینطور که تا الان آمار حانان رو داشتیم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائیهای ساکن اونجا در ارتباطه.
حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم و بگم:
-میدونی که، انقدر بهتون نزدیک بودیم که آمار حانان رو از طریق پسرش درآوردیم! باورت نمیشه اگه بگم توی چندماه گذشته، تمام وقت تحت رصد ما بودین. غیر از موسسهتون که پر از دوربین و میکروفونهای ما بود، حتی نفس کشیدنت توی سفر عراق هم شنود میشد و آمارت رو داشتیم!
پیدا بود بهم ریخته و عصبانی شده اما خودش رو کنترل میکنه. با یه حالت عصبی میخندید.
بین کاغذهایی که همراهم بود،
عکس یوسف و طیبه رو درآوردم و گذاشتم جلوش:
- اینا میشناسی؟ اینطور که شنیدم، خیلی ازشون بدت میآد. یادمه چندبار به آقای صراف و آرسینه گفتی!
حس کردم رنگش عوض شد.
خانم صابری که بیرون اتاق بود، توی بیسیم بهم گفت:
-دمای بدنش خیلی رفته بالا آقا مرصاد. ممکنه یه واکنش غیرعادی نشون بده.
پس دقیقا زده بودم وسط خال!
ستاره بجای عصبانیت، بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
خندههاش یه صدای جیغ مانند داشت. باید دست میذاشتم روی همین نقطه ضعفش؛ همین کینه قدیمی که اونو تا اینجا کشونده...
*
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وهفت
*
دوم شخص مفرد
به نظرت کارم اشتباه بود؟
نباید اون مرمیها رو نشونش میدادم؟ واقعا قصد بدی نداشتم. حس کردم این کارم شاید کمکش کنه. راستش، این حسرتی بود که به دل خودم مونده بود. وقتی شهید شده بودی دل نداشتم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شدی.
بارها شده بود برم جنازه دوستها و همرزمهای شهیدم رو ببینم،
اما تو فرق داشتی. تو خواهرم بودی... نتونستم. ندیدم و حسرتش به دلم موند. دونستنش یه طور آدم رو میسوزونه، ندونستنش یه جور.
با خودم گفتم شاید اگه خانم منتظری بدونه برادرش چطوری شهید شده، مثل من حسرت به دل نمیمونه.
اما یه طوری بهم چشم غره رفت که فهمیدم کارم اصلا درست نبوده!
خیلی تعجب کردم از چیزی که درباره ستاره گفت. حدس زدم ستاره توی شهادت یوسف و طیبه دست داشته باشه.
شاید اینطوری میشد نقطه ابهام پرونده تصادف اون اتوبوس مشخص بشه.
هم ستاره، هم منصور،
از بعد دستگیری یه کلمه هم حرف نزده بودن. منصور که تحت مراقبتهای پزشکی بود و توی یکی از خونههای امن نگهداری میشد، ستاره هم بعد از آتلبندی دستش نشسته بود توی اتاقش و خیره بود به یه نقطه.
چون ستاره حالش بهتر بود، گفتم بیارنش برای بازجویی.
از قیافه خانم صابری که بیرون اتاق ایستاده بود پیدا بود دلش میخواد یه حال اساسی از ستاره بگیره،
اما جلوی خودشو گرفته!
توی این پرونده سه تا از نیروهای خوب ما شهید شده بودن و این چیز ساده ای نبود. اما خب ما هم حق نداریم ناراحتی و کینه شخصیمون رو سر متهم خالی کنیم.
با یه لبخند مسخره ای نشسته بود پشت میز. پشت میز نشستم و چند دقیقه فقط به لبخند مسخره ستاره نگاه کردم که داشت حالم رو بهم میزد. همین امروز، اعترافات خیلی از دخترها و زنهای شبکه جاسوسی ستاره رو خوندم که پایین برگههاش از شدت گریههاشون خیس بود.
بیچارهها با ندونمکاری خودشون گول ستاره رو خورده بودن و شده بودن متهم امنیتی. کسایی که بخاطر یه مشکل توی زندگی، یا هر دلیل دیگه ای از خدا و دین و پیغمبر شاکی بودن و افتاده بودن توی دام ستاره.
نمیشه گفت فقط تقصیر ستاره ست.
شاید اگه یه ذره حرفای ستاره درباره شعور کیهانی و درخت زندگی و اینها رو سبک سنگین میکردن که توی دام نمیافتادن!
پرونده پر و پیمون ستاره رو باز کردم و از روش خوندم:
ستاره جنابپور، متولد 50، آلمان. تا بیست سالگیت آلمان بودی و بعد اومدی تابعیت ایران رو گرفتی. پدربزرگ پدریت از یهودیهایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون میشن. یهودی هستی، نه؟ به شماها میگن یهودی مخفی!
پوزخند زد.
ادامه دادم:
-البته خیلی مخفی هم که نه! جنابپور یعنی پسر رأس جالوت، که کاملا مشخصه فامیل یهودیهاست! اصولا کسایی که فامیلشون جنابپور هست، از یهودیهای اصل و نسبدار هستن.
ستاره با یه حالت طلبکارانهای پرسید:
-جرمه؟
-یهودی بودن جرم نیست، صهیونیست بودن و جاسوسی کردن جرمه!
و بعد ادامه دادم:
-برادرت حانان، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوبهای کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اینطور که تا الان آمار حانان رو داشتیم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائیهای ساکن اونجا در ارتباطه.
حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم و بگم:
-میدونی که، انقدر بهتون نزدیک بودیم که آمار حانان رو از طریق پسرش درآوردیم! باورت نمیشه اگه بگم توی چندماه گذشته، تمام وقت تحت رصد ما بودین. غیر از موسسهتون که پر از دوربین و میکروفونهای ما بود، حتی نفس کشیدنت توی سفر عراق هم شنود میشد و آمارت رو داشتیم!
پیدا بود بهم ریخته و عصبانی شده اما خودش رو کنترل میکنه. با یه حالت عصبی میخندید.
بین کاغذهایی که همراهم بود،
عکس یوسف و طیبه رو درآوردم و گذاشتم جلوش:
- اینا میشناسی؟ اینطور که شنیدم، خیلی ازشون بدت میآد. یادمه چندبار به آقای صراف و آرسینه گفتی!
حس کردم رنگش عوض شد.
خانم صابری که بیرون اتاق بود، توی بیسیم بهم گفت:
-دمای بدنش خیلی رفته بالا آقا مرصاد. ممکنه یه واکنش غیرعادی نشون بده.
پس دقیقا زده بودم وسط خال!
ستاره بجای عصبانیت، بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
خندههاش یه صدای جیغ مانند داشت. باید دست میذاشتم روی همین نقطه ضعفش؛ همین کینه قدیمی که اونو تا اینجا کشونده...
*
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وهفت
پیمان داد زد:
- دستبندشو باز کن وگرنه میکشمش!
بشری شروع کرد به خندیدن؛
با این که تکان خوردن عضلاتش، باعث بیشتر شدن دردش میشد:
- نمیدونم کی هستی؛ ولی خیلی بیجنبهای! یه اسلحه دستته جوگیر شدی!
پیمان دندان بر هم فشرد و زوزه کشید:
- گفتم بازش کن وگرنه... .
ناگهان صدای پیمان ته کشید و فشار اسلحهاش کم شد. بشری داشت از هوش میرفت؛ اما به چشمانش التماس میکرد روی هم نیفتند.
صدای دیگری شنید:
- اسلحهت رو بنداز و بشین روی زمین!
صدا را میشناخت؛ عباس بود.
پیمان با فشار اسلحه عباس، دستانش را بالا برد و سلاحش را انداخت. روی زمین زانو زد و عباس دستبند به دستانش زد.
صابری با تکیه به نردههای پل،
خودش را نگه داشته بود که نیفتد؛ اما نتوانست بیشتر هشیار بماند. آخرین جملاتی که شنید، درخواست عباس برای آمبولانس بود.
***
صدای شعار «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» گوشِ ابراهیمی را پر کرده بود و دودی که از لاستیکهای سوخته بلند میشد، داشت خفهاش میکرد.
آن شب، کسانی که خیابان را بند آورده بودند انگار حال خودشان را نمیفهمیدند؛ از همیشه جنونزدهتر بودند؛ انگار عدم همراهی مردم دیوانهشان کرده بود.
ابراهیمی نفهمید چه شد که ریختند سرش؛ حتی نفهمید چطور زدند.به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر میکشد. معلوم نبود اگر بیشتر از این بیکار بماند چند تکهاش کنند؛ درگیری را نه به صلاح میدید و نه رمقش را داشت.
صدای هو کشیدن مردم در سرش میپیچید. دست کشید به صورتش تا خون را از چشمش پاک کند. سینهاش سنگین شده بود و میسوخت.
دهانش مزه خون میداد.
دستش را گذاشت روی آسفالت خیابان و با یک «یا علی» خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. نیرویش از خودش نبود انگار.
مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیادهرو دوید. از پست سرش صدا میشنید که:
- ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش!
با این اوضاع نمیتوانست ادامه بدهد؛
دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینهاش میسوخت و خون با سرفههایش بیرون میریخت. پای چپش را به سختی روی زمین میکشید. صدای جمعیت را میشنید که پشت سرش میدویدند و ناسزا میگفتند. تندتر دوید.
نمیتوانست نفس بکشد.
صدای حسین را از بیسیم میشنید اما صدا از گلویش خارج نمیشد. امتداد مادی را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن گشت.
داشت ناامید میشد؛ نمیتوانست راه برود. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدمهایش بیرمقتر شد؛
گویا پاهایش زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر میشد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص.
دستی که پیراهن را گرفته بود،
کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش میخواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. خانواده و تمام زندگیاش را به یاد آورد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درختهای کنار مادی، نزدیک پل.
صدای دخترانهای را کنار گوشش شنید:
- برو زیر پل...بدو تا تیکهتیکهت نکردن!
دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید.
سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید
و به سمت جمعیت جیغ زد:
- اونور! بسیجیه از اونور رفت!
ابراهیمی به سختی خودش را کشید زیر پل. لب گزید که صدای نالهاش در نیاید. تهمانده رمقش را جمع کرد و پشت بیسیم گزارش موقعیت داد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وهفت
راه میافتم؛
پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمانها.
دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده ،
قدم برمیدارم که در تیررس نباشم.
از زمین آتش بلند میشود انقدر که هوا گرم است.
خودم را میرسانم به ساختمانها ،
و با کمک اتوبوسها و کامیونهایی که کنار جاده رها شدهاند،
به ساختمانها نزدیکتر میشوم.
پشت یکی از همان اتوبوسها مینشینم.
اینجا یک تعمیرگاه ماشینهای سنگین بوده است؛ اما پیداست مدتها از حضور تعمیرکار و رانندهها در آن گذشته.
ترکشهای ریز و درشت ،
بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کردهاند.
به لاستیک اتوبوس تکیه میدهم ،
و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بینراهی ست نگاه میکنم.
آخر محوطه یک سایهبان بزرگ است ،
که البته قسمتی از سقف فلزیاش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمهآوار.
نزدیکتر به من،
دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ،
کسی را میبینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین.
روی زمین و میان بلوکهای بتنی ،
که یکی نه یکی کنده شدهاند، سینهخیز میروم تا به او نزدیکتر شوم و پشت یک ماشین نیمهسوخته سنگر میگیرم.
حالا جنازه را بهتر میبینم؛
نمیشناسمش اما لباس نیروهای دفاعالوطنی را پوشیده.
بیسیم را درمیآورم و با صدایی خفه، حامد را صدا میزنم:
-عابس، عابس، حیدر!
جواب نمیآید.
دوباره صدایش میزنم و جواب نمیگیرم.
عرق سرد مینشیند روی تنم.
چهره حامد میآید جلوی چشمم.
ناگاه زمین زیر پایم میلرزد؛ سر میچرخانم که جاده را ببینم.
یک تویوتای هایلوکس ،
با سرعت از جاده رد میشود و به سمت سه راهی اثریا میرود.
انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم.
تا سر میچرخانم،
صدای وحشتناک انفجار میآید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس میکنم چهارستون ساختمانها هم به لرزه درآمده.
گرد و غبار جاده را پر میکند.
دستانم را سپر سر و صورتم میکنم که از اصابت ترکش در امان بمانم.
گوشهایم چند لحظه کیپ میشوند.
دوباره در بیسیم حامد را صدا میزنم:
-عابس عابس حیدر!
و باز هم سکوت.
یادم میافتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است.
احتمالاً همان هایلوکس را دیدهاند که میخواهند بزنندش. دلشورهام شدیدتر میشود.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃