eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت نفسم را بیرون می‌دهم. برای گفتن این جمله تمام رمقم رفت. درد در سینه ام می‌پیچد و چهره ام جمع می‌شود از درد. مرصاد با شنیدن جمله ام جا می‌خورد و می‌گوید: -چرا این رو زودتر نگفتید؟ با اخم نگاهش می‌کنم که یعنی چرا انتظار بیخود داری از من؟ تعجبش را کنترل می‌کند و می‌پرسد: -مطمئنید؟ همین رو گفت؟ -بله. -خودتون چه برداشتی از این حرف دارید؟ دوست دارم سرش داد بزنم ، و بگویم اگر جای من بودی، بعد از این همه فشار عصبی پشت سر هم، آخر کار چقدر برایت قدرت تحلیل می‌ماند که جملات بی‌سر و ته ستاره را تحلیل کنی؟ فقط سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم: -نمی‌دونم. -پس اومده بود که شما رو هم بکُشه. فکر می‌کنید چرا؟ باز هم جواب نمی‌دهم. می‌گوید: -شما شاه‌کلید این پرونده بودید خانم منتظری. هم برای ما، هم برای اون‌ها. انقدر مهم بودید که یه مامور تو حد و اندازه ستاره، بخاطر کشتن شما و کینه از شما خودشو توی دام بندازه. این حرف‌هایش باید من را خوشحال کند؟ نمی‌فهمد من الان اعصاب شنیدن این حرف‌ها را ندارم؟ سکوتم را که می‌بیند می‌فهمد تمایلی به ادامه گفت و گو ندارم. از جیبش چیزی در می‌آورد و روی میز می‌گذارد. مشتش بسته است و نمی‌دانم چه چیزی از جیبش درآورده است. آرام می‌گوید: -ببخشید اینو می‌گم، اما ستاره ارمیا رو شهید نکرد. مشتش را باز می‌کند. دو مرمی گلوله داخل مشتش است. می‌گوید: -اینا، فقط دوتا از گلوله‌هایی هست که بچه‌های پزشکی‌قانونی از بدن ارمیای خدا بیامرز درآوردن. با شنیدن این حرفش سرگیجه می‌گیرم. کاش می‌شد با سلاح کمری خودش یکی از همین گلوله‌ها را به سرش می‌زدم که انقدر رک و راحت برای من درباره برادر شهیدم حرف نزند. به یکی از مرمی‌ها اشاره می‌کند: -این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی درباره‌ش می‌دونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده می‌کردن و اکثرا هم عضو داعش بودن. به مرمی دیگر اشاره می‌کند و می‌گوید: -این یکی تیر زیگ‌زائور هست؛ سلاحی که ستاره داشت. فقط دوتا تیر زیگ‌زائور توی بدن ارمیا بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینه‌ش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت ارمیا نشده بود و ارمیا زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن ارمیا پر از تیر اسلحه یوزی بود. خودش هم می‌فهمد ، دارد این حرف‌ها را مقابل من که خواهر ارمیا هستم می‌گوید؟ سرم بیشتر گیج می‌رود و با دست سرم را می‎گیرم. ناگاه یاد وقتی می‌افتم ، که ستاره می‎خواست با تیر بزندم و سلاحش شلیک نکرد. می‌پرسم: -اما ستاره می‌خواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت نفسم را بیرون می‌دهم. برای گفتن این جمله تمام رمقم رفت. درد در سینه ام می‌پیچد و چهره ام جمع می‌شود از درد. مرصاد با شنیدن جمله ام جا می‌خورد و می‌گوید: -چرا این رو زودتر نگفتید؟ با اخم نگاهش می‌کنم که یعنی چرا انتظار بیخود داری از من؟ تعجبش را کنترل می‌کند و می‌پرسد: -مطمئنید؟ همین رو گفت؟ -بله. -خودتون چه برداشتی از این حرف دارید؟ دوست دارم سرش داد بزنم ، و بگویم اگر جای من بودی، بعد از این همه فشار عصبی پشت سر هم، آخر کار چقدر برایت قدرت تحلیل می‌ماند که جملات بی‌سر و ته ستاره را تحلیل کنی؟ فقط سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم: -نمی‌دونم. -پس اومده بود که شما رو هم بکُشه. فکر می‌کنید چرا؟ باز هم جواب نمی‌دهم. می‌گوید: -شما شاه‌کلید این پرونده بودید خانم منتظری. هم برای ما، هم برای اون‌ها. انقدر مهم بودید که یه مامور تو حد و اندازه ستاره، بخاطر کشتن شما و کینه از شما خودشو توی دام بندازه. این حرف‌هایش باید من را خوشحال کند؟ نمی‌فهمد من الان اعصاب شنیدن این حرف‌ها را ندارم؟ سکوتم را که می‌بیند می‌فهمد تمایلی به ادامه گفت و گو ندارم. از جیبش چیزی در می‌آورد و روی میز می‌گذارد. مشتش بسته است و نمی‌دانم چه چیزی از جیبش درآورده است. آرام می‌گوید: -ببخشید اینو می‌گم، اما ستاره ارمیا رو شهید نکرد. مشتش را باز می‌کند. دو مرمی گلوله داخل مشتش است. می‌گوید: -اینا، فقط دوتا از گلوله‌هایی هست که بچه‌های پزشکی‌قانونی از بدن ارمیای خدا بیامرز درآوردن. با شنیدن این حرفش سرگیجه می‌گیرم. کاش می‌شد با سلاح کمری خودش یکی از همین گلوله‌ها را به سرش می‌زدم که انقدر رک و راحت برای من درباره برادر شهیدم حرف نزند. به یکی از مرمی‌ها اشاره می‌کند: -این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی درباره‌ش می‌دونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده می‌کردن و اکثرا هم عضو داعش بودن. به مرمی دیگر اشاره می‌کند و می‌گوید: -این یکی تیر زیگ‌زائور هست؛ سلاحی که ستاره داشت. فقط دوتا تیر زیگ‌زائور توی بدن ارمیا بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینه‌ش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت ارمیا نشده بود و ارمیا زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن ارمیا پر از تیر اسلحه یوزی بود. خودش هم می‌فهمد ، دارد این حرف‌ها را مقابل من که خواهر ارمیا هستم می‌گوید؟ سرم بیشتر گیج می‌رود و با دست سرم را می‎گیرم. ناگاه یاد وقتی می‌افتم ، که ستاره می‎خواست با تیر بزندم و سلاحش شلیک نکرد. می‌پرسم: -اما ستاره می‌خواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت نمی‌توانست کاری نکند. متوجه جوان دوربین به دست شد که داشت میان جمعیت می‌دوید. اگر تخمینش درست از آب در می‌آمد، از مقابل بشری هم رد می‌شد. نگاهی به دور و برش کرد؛ سارا هنوز سر جایش بود. در آن همهمه، کسی به بشری نگاه نمی‌کرد. بشری در یک تصمیم آنی، چند لحظه قبل از این که جوان دوربین به دست به او برسد، برایش لنگ گرفت. جوان که حواسش به دوربین و سوژه‌اش بود و هیجانِ حاکم بر فضا، هوش و حواسی برایش نگذاشته بود، در دام بشری افتاد و با صورت به زمین خورد. دوربینش هم چند قدم جلوتر افتاد و خرد شد. بشری نیشخندی از روی رضایت زد ، و بدون این که به روی خودش بیاورد، جایش را عوض کرد. وقتی چشم‌ها و گلویش شروع به سوختن کرد، متوجه شد گارد ویژه رسیده است؛ پشت سرشان هم بچه‌های بسیج آمده بودند کمک. باران سنگ روی سر و صورت گارد ویژه باریدن گرفت؛ اما سپرهای محکم‌شان آن‌ها را نفوذناپذیر می‌کرد. صدای برخورد سنگ با ماشین زرهی گارد ویژه، در شعارها گم شده بود. گلوله‌های اشک‌آور میان جمعیت فرود می‌آمد و چشم چشم را نمی‌دید. بشری وقتی دید سارا دارد از معرکه در می‌رود، خودش را به او نزدیک کرد و سایه‌به‌سایه‌اش دوید؛ طوری که انگار او هم می‌خواست از دست مامورها فرار کند. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار می‌کردند. پیچیدند داخل یکی از خیابان‌های فرعی که در امتداد مادی* بود؛ حالا تعقیب سارا راحت‌تر شده بود. چشم بشری به مردی خورد که با سر و صورت خون‌آلود، به سختی خودش را می‌کشید تا از دست فتنه‌گرها فرار کند. بشری مرد را نمی‌شناخت؛ اما از چهره و لباس پوشیدن مرد می‌توانست حدس بزند باید از نیروهای بسیجی باشد. مرد نمی‌توانست خوب بدود و با تکیه به دیوار و تلوتلو خوران پیش می‌رفت. بشری خودش را از سه چهار نفری که فرار می‌کردند کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درخت‌های کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. می‌توانست سارا را هم زیر یکی از این پل‌ها گیر بیندازد. از سارا سبقت گرفت و منتظر شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه انقدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند. جوانِ زخمی تندتر دوید. یک نگاه بشری به جوان بود و جمعیتی که دنبالش بودند و نگاه دیگرش به سارا. بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. کار خطرناکی بود که می‌توانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمی‌کرد، شاید جنازه جوان هم به خانواده‌اش نمی رسید. تصمیمش را گرفت؛ بسم‌الله گفت و دست دراز کرد. قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگتر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاک‌ها؛ روی سطح شیب‌دار کنار مادی. جوان افتاد و غلت خورد؛ انگار داشت شهادتین زمزمه می‌کرد. خونی که از دهانش می‌ریخت، لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفس‌های یکی درمیانش می‌شد فهمید درد زیادی را تحمل می‌کند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمی‌آمد. آرام در گوش جوان گفت: - برو زیر پل...بدو تا تیکه‌تیکه‌ت نکردن! صدای همهمه نزدیکتر شد. بشری حتی پشت سرش را نگاه نکرد که چه بلایی سر جوان می‌آید. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: - اون‌ور! بسیجیه از اون‌ور رفت! *: کلمه مادی، در گویش عامیانه مردم اصفهان به جوی بزرگ و مجرای آبی گفته می‌شود که از رودخانه برای زراعت و کشاورزی و یا مصرف شرب اهالی شهری جدا می‌شود. مادی‌ها کانال‌های وسیعی هستند که با شیبی ملایم، آب ورودی به شهر را از مجرای اصلی به بخش‌های فرعی منتقل می کنند و برای رساندن آب به بخش‌های دورتر از مجرای اصلی رود، کاربرد دارند. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت - همین‌جاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون می‌کشد. می‌پیچم داخل فرعی‌ای ، که حامد اشاره می‌کند. کنار همان فرعی و با فاصله از یک گاراژ متروکه، چند اتاقک را می‌بینم ، که زیر پارچه استتار پنهان شده‌اند. ماشین را رها می‌کنم ، و دنبال حامد راه می‌افتم به سمت اتاقک‌ها. آفتاب بی‌رحمانه بر فرق سرمان می‌تابد. از آسمان آتش می‌بارد و زمین زیر پایمان می‌لرزد. این‌جا ما وسط داعش و جبهه‌النصره هستیم ، و دقیقاً در میدان درگیری‌شان. تا چشم کار می‌کند بیابان است ، و چند ساختمان متروکه‌ای که احتمالا گاراژ یا پمپ بنزین بوده‌اند. وارد یکی از اتاقک‌هایی می‌شویم ، که با بلوک‌های سیمانی ساخته‌اند؛ آن هم در گودیِ زمین. طوری که از بالا و با دوربین پهپاد مشخص نباشد. حامد که وارد می‌شود، همه شش، هفت نفرِ داخل اتاقک به احترامش نیم‌خیز می‌شوند اما انقدر درگیر بررسی نقشه و مشورت هستند که سلامی می‌پرانند و دوباره خیره می‌شوند به نقشه. بین کسانی که هستند، فقط سیاوش و سیدعلی و مجید را می‌شناسم. مرد میانسالی هم هست ، با موهای جوگندمی که «حاج احمد» صدایش می‌زنند. حدس می‌زنم حضور سیدعلی این‌جا ، برای محافظت از حاج احمد باشد؛ یعنی خودش قبلاً این را گفته بود. برای حامد و من جا باز می‌کنند و می‌نشینیم. حاج احمد اشاره می‌کند به حدود سیصدمتر جلوتر: - این‌جا توی این ساختمون‌ها یه تک‌تیرانداز انتحاری هست. نمی‌دونم چندروزه این‌جاست و عضو داعشه یا جبهه‌النصره. چندنفر از بچه‌هامون رو زده. خودمون هم نمی‌تونیم بزنیمش چون اولا نمی‌دونیم دقیقاً کجاست و دوماً محل استقرارمون لو میره. سیاوش هم اعصابش حسابی مگسی شده: -این تک‌تیرانداز کوفتی نمی‌ذاره قدم بذاریم اون دور و بر. معلوم نیس دردش چیه؟ صبح تا حالا دهنمونو سـ... سیدعلی و مجید و یکی دونفر دیگر با هم می‌گویند: -عهههه! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃