آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وچهار
هیچوقت اینطوری نبودم.
همیشه چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسه، سر زنگ انشا اولین نفر بودم که انشایم را تمام میکردم تا بخوانمش.
اما حالا دوست ندارم بنویسم.
بنویسم مرضیه خودش را سپر من کرد ،
و من برخورد گلولههای سربی داغ را با بدنش حس کردم؟
بنویسم جلوی چشمم افتاد روی زمین و چشمهایش را بست؟
بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم که جان خودم را نجات بدهم؟
خاک بر سر من...
خاک بر سر من که هنوز زنده ام.
خاک بر سر من که جان عزیز مرضیه فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم که فرشته ای مثل مرضیه برایم قربانی شود. صدای گلولههایی که به مرضیه خوردند در گوشم میپیچد و همزمان، ضرباتش را حس میکنم.
نمیدانم مرضیه دردش گرفته یا نه؟
شنیده ام شهدا موقع شهادت درد نمیکشند، چون امام حسین علیه السلام را میبینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام میشوند که درد یادشان میرود.
یعنی آن لحظه که مرضیه جان داده،
امام حسین علیه السلام آن جا بوده اند و من حواسم نبوده؟ شاید اگر من هم دقت میکردم حضور امام را میفهمیدم.
تا عصر، سرم را کمی روی همان برگهها میگذارم و میخوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا میگوید آماده باشم که کارشناس پرونده را ببینم.
میدانم منظورش مرصاد است ،
و حوصله دیدنش را ندارم؛ چون من را به یاد شهادت ارمیا میاندازد. اما بر خلاف میلم، در میزند و پشت سر لیلا،
با عصا وارد میشود.پشت میز مینشینند
و مرصاد میگوید:
-بازم بابت برادرتون تسلیت میگم.
هیچ نمیگویم.
نگاهی به برگهها میاندازد و میگوید:
-لطفا هرچی یادتونه بنویسید. برای تکمیل پرونده بهش نیاز داریم.
فقط سرم را تکان میدهم. آمده بود که همین را بگوید؟
ادامه میدهد:
-بعد از این که از قرنطینه خارج شدید، نباید با هیچ کس درباره اتفاقات توی عراق صحبت کنید. اگر کسی از موقعیت ستاره و منصور پرسید، مثل همیشه بگید سر کار هستن یا مسافرتن. فعلا تا زمان اجرای حکم، بجز اقوام نزدیک کسی نباید درباره دستگیریشون بدونه. به مادربزرگ و پدربزرگتون هم بگید یه مشکلی پیش اومد و دم مرز بازداشت شدن. درباره شهادت ارمیا هم، بگید اومده بوده زیارت که توی حادثه تروریستی شهید شده. متوجهید؟
باز هم سر تکان میدهم. اینها را لیلا هم میتوانست بگوید.
مرصاد میپرسد:
-ببینم، فکر میکنید ستاره برای چی توی حمله به اون خونه شرکت کرد، درحالی که خطر زیادی براش داشت؟
دستم را روی صورتم میگذارم ،
و یاد حرفهای ستاره میافتم. مرصاد طوری نگاه میکند که انگار مطمئن است جواب سوالش را فقط من میتوانم بدهم.
به سختی لب باز میکنم:
-ستاره ارمیا رو کشت...
-یعنی اومده بود که ارمیا رو بکشه؟
سرم را پایین میاندازم.
از یادآوری حرفی که ستاره درباره پدر و مادرم زد قلبم تیر میکشد.
آرام میگویم:
-خودشم میدونست کارش خطرناکه. ولی گفت... وقتی طیبه... یعنی مادر من... توی اون اتوبوس میسوخت... نتونسته جون دادنش رو ببینه... حالا میخواست مردن من رو ببینه...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وچهار
هیچوقت اینطوری نبودم.
همیشه چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسه، سر زنگ انشا اولین نفر بودم که انشایم را تمام میکردم تا بخوانمش.
اما حالا دوست ندارم بنویسم.
بنویسم مرضیه خودش را سپر من کرد ،
و من برخورد گلولههای سربی داغ را با بدنش حس کردم؟
بنویسم جلوی چشمم افتاد روی زمین و چشمهایش را بست؟
بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم که جان خودم را نجات بدهم؟
خاک بر سر من...
خاک بر سر من که هنوز زنده ام.
خاک بر سر من که جان عزیز مرضیه فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم که فرشته ای مثل مرضیه برایم قربانی شود. صدای گلولههایی که به مرضیه خوردند در گوشم میپیچد و همزمان، ضرباتش را حس میکنم.
نمیدانم مرضیه دردش گرفته یا نه؟
شنیده ام شهدا موقع شهادت درد نمیکشند، چون امام حسین علیه السلام را میبینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام میشوند که درد یادشان میرود.
یعنی آن لحظه که مرضیه جان داده،
امام حسین علیه السلام آن جا بوده اند و من حواسم نبوده؟ شاید اگر من هم دقت میکردم حضور امام را میفهمیدم.
تا عصر، سرم را کمی روی همان برگهها میگذارم و میخوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا میگوید آماده باشم که کارشناس پرونده را ببینم.
میدانم منظورش مرصاد است ،
و حوصله دیدنش را ندارم؛ چون من را به یاد شهادت ارمیا میاندازد. اما بر خلاف میلم، در میزند و پشت سر لیلا،
با عصا وارد میشود.پشت میز مینشینند
و مرصاد میگوید:
-بازم بابت برادرتون تسلیت میگم.
هیچ نمیگویم.
نگاهی به برگهها میاندازد و میگوید:
-لطفا هرچی یادتونه بنویسید. برای تکمیل پرونده بهش نیاز داریم.
فقط سرم را تکان میدهم. آمده بود که همین را بگوید؟
ادامه میدهد:
-بعد از این که از قرنطینه خارج شدید، نباید با هیچ کس درباره اتفاقات توی عراق صحبت کنید. اگر کسی از موقعیت ستاره و منصور پرسید، مثل همیشه بگید سر کار هستن یا مسافرتن. فعلا تا زمان اجرای حکم، بجز اقوام نزدیک کسی نباید درباره دستگیریشون بدونه. به مادربزرگ و پدربزرگتون هم بگید یه مشکلی پیش اومد و دم مرز بازداشت شدن. درباره شهادت ارمیا هم، بگید اومده بوده زیارت که توی حادثه تروریستی شهید شده. متوجهید؟
باز هم سر تکان میدهم. اینها را لیلا هم میتوانست بگوید.
مرصاد میپرسد:
-ببینم، فکر میکنید ستاره برای چی توی حمله به اون خونه شرکت کرد، درحالی که خطر زیادی براش داشت؟
دستم را روی صورتم میگذارم ،
و یاد حرفهای ستاره میافتم. مرصاد طوری نگاه میکند که انگار مطمئن است جواب سوالش را فقط من میتوانم بدهم.
به سختی لب باز میکنم:
-ستاره ارمیا رو کشت...
-یعنی اومده بود که ارمیا رو بکشه؟
سرم را پایین میاندازم.
از یادآوری حرفی که ستاره درباره پدر و مادرم زد قلبم تیر میکشد.
آرام میگویم:
-خودشم میدونست کارش خطرناکه. ولی گفت... وقتی طیبه... یعنی مادر من... توی اون اتوبوس میسوخت... نتونسته جون دادنش رو ببینه... حالا میخواست مردن من رو ببینه...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وچهار
کمیل چشم از آسمان بر نداشت:
- به آسمون. بچه که بودم خیلی کیف میکردم از دیدن آسمون شب.
حسین هم کمی به سمت شیشه جلو متمایل شد و به آسمان نگاه کرد:
- از اینجا که چیزی پیدا نیست. توی بیابون خیلی قشنگه. یادش بخیر. جبهه که بودیم، راهمون رو با همین ستارهها پیدا میکردیم... .
صدای بیسیم حسین در آمد ،
و او را از فکر و خیال بیرون آورد. مرصاد بود که داشت گزارش لحظه به لحظه میداد.
کمیل پرسید:
- راستی حاجی، آخرش معلوم نشد حسام رو کی زده؟
کلمه «پیمان» از مغز حسین سر خورد و تا پشت لبهایش رسید؛ اما آن را به زبان نیاورد. فعلاً میخواست ماجرا مسکوت بماند.
بجای جواب، طوری به کمیل نگاه کرد که کمیل جوابش را بگیرد. کمیل هم خودش فهمید نباید ادامه بدهد؛
پس سوال دیگری پرسید:
- حاجی...حالا اینا که میگن تقلب شده، واقعاً راست میگن؟
حسین با چشمان گرد به کمیل نگاه کرد:
- یعنی تو واقعاً فکر میکنی شده یا منو سر کار گذاشتی؟
کمیل دوباره به آسمان نگاه کرد:
- من که نه؛ ولی اگه پس فردا اقوام و خانواده و مردم ازم پرسیدن، نمیدونم چه جوابی بدم که قانع بشن.
-همه نامزدهای انتخاباتی پای صندوق ناظر داشتن. توی تمام مراحل شمارش هم همینطور. پس اگه تخلف و تقلبی شده، باید ناظرها دیده باشن و به شورای نگهبان اطلاع بدن. خب شورای نگهبان هم برای اینجور مواقع قوانین خودش رو داره و آراء بازشماری میشه؛ ولی سوال اینجاست که اونایی که ادعای تقلب داشتند، اصلاً از مجاری قانونی پیگیری نکردند. بعد هم، همه اون آقایون قبلاً هم توی همین حکومت مسئول بودند، با همین نظام انتخابات به مسئولیت رسیدن! اگه قرار باشه بگیم انتخابات سالم نیست و درست نیست، خود این آقایون هم زیر سوال میرن. چون حتی بعضی سالها خودشون مجری انتخابات بودند. این جریان تقلب هم، فقط توهمی بود که دشمن انداخت توی کله مردم تا بتونه آب رو گلآلود کنه و ماهیشو بگیره. همین.
***
آن شب از همیشه شلوغتر بود انگار؛
شعلههای آتش از سطل زباله و موتورسیکلت کنارش زبانه میکشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را میسوزاند و سوی چشمانش را کم میکرد.
روسری سبز را دور صورتش بست.
چشمش به سارا بود که ایستاده بود کنار پیادهرو و به آنهایی که وسط خیابان بودند خط میداد.
در خیابان نمیتوانست دستگیرش کند؛
باید اول از جمعیت خارجش میکرد و بعد او را به کوچهپسکوچهها میکشاند.
راحت نبود؛
باید صبر میکرد تا جمعیت متفرق شوند تا در پیاش، سارا که لیدر به حساب میآمد هم فرار کند.
نزدیک سارا ایستاده بود؛
اما خیلی به او نزدیک نمیشد. با این که تجربه حفاظت از شیدا و صدف را داشت، میدانست سارا آموزشدیدهتر و هشیارتر است.
متوجه شد سارا دارد با مردی حرف میزند و به کانکس ناجا که سر خیابان بود اشاره میکند. مرد به اشاره سارا، سایر فتنهگرها را به خط کرد و دور کانکس ناجا را گرفتند. مامورهای داخل کانکس،
خیلی زودتر از این که بخواهند محاصره شوند، با دیدن جو ملتهب جانشان را برداشته و رفته بودند. فتنهگرها انقدر به کانکس فشار آوردند که افتاد و آتشش زدند. از نور آتش خیابان مثل روز روشن شده بود.
چشمش به جوانی دوربین به دست افتاد ،
که داشت میان جمعیت راه میرفت. بیشتر دقت کرد؛
یک نفر هم نبودند.
چند نفر داشتند با دوربین و موبایل فیلم میگرفتند؛ از یک صحنه؛ ولی از زاویههای مختلف. اینطوری میتوانستند هر فیلم را به اسم یک شهر و منطقه متفاوت جا بزنند و ادعا کنند اعتراضات شدیدتر از میزان واقعی ست.
بشری پوزخند زد و زیر لب گفت:
- عجب جونورهاییاند!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وچهار
‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟
با آرامش و خیال راحت،
نشسته بودند زیر تلوزیونی که بالای کافه نصب شده بود.
تازه مامور ت.مشان را دور زده بودند ،
و سرخوشانه میخندیدند؛
نمیدانستند چند میز آنطرفترشان،
من نشستهام و به خودم قول دادهام تا هر جهنمدرهای دنبالشان بروم.
بجز حاج رسول،
هیچکس نمیدانست من اینجا در ترکیه و درحال تعقیب سمیر و ناعمهام.
وقتی یکی از کارکنان کافه ،
جلوی تلوزیون ایستاد و صدایش را بلند کرد، توجه همه به تلوزیون جلب شد.
اخبار داشت گزارش فوری پخش میکرد؛
شبکه بیبیسی انگلیسی.
یک لحظه از دیدن تصویر ،
و بعد هم خواندن زیرنویس، خون در رگهایم یخ زد:
-حمله تروریستی داعش به مجلس نمایندگان ایران و مرقد امام خمینی!
چون در ماموریت حساسی بودم،
ظاهرم را حفظ کردم؛ اما از درون بدجور به هم ریختم.
باورم نمیشد کار به اینجا بکشد.
دست فیلمبردار میلرزید ،
و تصویر دوربین را هم لرزان میکرد. دورتادور ساختمان مجلس پر بود از نیروهای نظامی و گارد ویژه.
تروریستها از پشت پنجرههای ساختمان مجلس تیراندازی میکردند.
قلبم تیر میکشید.
این که نمیدانستم دقیقاً چه خبر است ،
و عمق فاجعه تا کجاست زجرم میداد.
زیرچشمی و با غیظ ،
نگاهی به سمیر و ناعمهی لعنتی کردم.
یاد آن شش تیم تروریستی افتادم ،
که در اصفهان گرفته بودیم.
تازه فقط شش تیم را ما گرفتیم،
بقیه هم کم و بیش درگیر این پروندهها بودند. فقط بعضی از ،
اخبار دستگیری تیمهای تروریستی به گوش مردم رسید.
تیمهایی که فقط یک موردش ،
میتوانست فجایعی هزاران بار وحشتناکتر از حادثه تروریستی مجلس و حرم امام را رقم بزند.
داعش واقعاً میخواست ،
در ایران هم مثل سوریه حمام خون راه بیندازد؛
اما مگر ما مردهایم؟
- همینجاست عباس، وایسا.
باز هم صدای حامد است ،
که من را از فکر گذشته بیرون میکشد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃