eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
140 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند. تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است. یعنی ارمیا و مرضیه را با همین شماره سه رقمی می‌شناسند؟ دست روی تابوت ارمیا می‌کشم ، و تازه بغضم باز می‌شود. یاد تعزیه می‌افتم و شعر مداح که می‌گفت: -مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد... دوست دارم تابوت را باز کنند ، که ارمیا را ببینم. آن موقع که دیدمش، بدنش هنوز گرم بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بودند. خودم چشمانش را بستم. دلم می‌خواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. همانطور که الان هم لال شده ام. عمو در گوشم می‌گوید: -بچه‌های حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و به ضریح متبرک کردن. هواپیما تیک‌آف می‌کند ، و من در این فکرم که ارمیا نه ایرانی بود، نه آلمانی. ارمیا آسمانی بوده و هست. مرز برای آدم‌هایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزها اعتبارهای زمینی و خاکی اند. کسی که آسمانی باشد، در قید و بند مرزها نیست. برایش فرقی ندارد کجا باشد، هرجا برود آنجا را تبدیل می‌کند به میدان جهادش. ارمیا حریف تمرینی ام بود؛ حتی بعد از آمدن آرسینه. می‌خواست من قوی بشوم؛ حتما برای همین روزها. حتما برای همان چند دقیقه که نگذارم ستاره در برود. اوایل موقع مبارزه با ارمیا، عمدا طوری مبارزه می‌کرد که من اذیت نشوم. ضربه نمی‎زد، من هم اعصابم خرد می‌شد و تا می‌خورد می‌زدمش. می‌گفتم چرا درست مبارزه نمی‌کنی؟ می‌خندید و می‌گفت: -مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست! حرصم می‌گرفت و بیشتر می‌زدمش. یک روز دیگر ذله شد، پایم را که بالا بردم تا یک ضربه پهلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوری که با صورت زمین خوردم و از آنجا به بعد مبارزه‌مان جدی‌تر شد. مبارزه‌مان هم ساعت‌های تعطیل باشگاه ستاره بود. می‌رفتیم و انقدر به در و دیوار و کیسه بوکس مشت و لگد می‌زدیم که دست و پایمان کبود می‌شد. بعد باشگاه هم معمولا بستنی مهمانم می‌کرد. الان هم دلم می‌خواهد انقدر بکوبم روی تابوتش که بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم. دلم می‌خواهد با هم کل‌کل کنیم، حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمی‌شود. ارمیا برای همیشه من را تنها گذاشته است. دلم می‌خواهد بگویم چقدر کمرم درد می‌کند. اصلا مثل بچه‌ها جیغ و داد راه بیندازم و گریه کنم؛ شاید ارمیا اینطوری دلش به رحم بیاید. یکبار از همان تاب کذایی خانه عزیز افتادم. هنوز پنج سالم هم نبود شاید... تاب پشتی نداشت، از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان هم افتادم کف حیاط. جیغم به هوا رفت و ارمیا که خانه عزیز بود، از اتاق بیرون دوید که ببیند چی شده. بیچاره برقش گرفته بود انگار. عزیز را صدا زد و دوید طرف من که فقط گریه می‌کردم. عزیز بلندم کرد و من را برد به اتاق. من یکی یکدانه اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران می‌شود. همانطور که عزیز من را بغل گرفته بود و می‌بوسید و نوازش می‌کرد، ارمیا یک تکه یخ آورد که بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربه‌زیر نشست مقابلم. انگار که او من را از تاب انداخته. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند. تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است. یعنی ارمیا و مرضیه را با همین شماره سه رقمی می‌شناسند؟ دست روی تابوت ارمیا می‌کشم ، و تازه بغضم باز می‌شود. یاد تعزیه می‌افتم و شعر مداح که می‌گفت: -مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد... دوست دارم تابوت را باز کنند ، که ارمیا را ببینم. آن موقع که دیدمش، بدنش هنوز گرم بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بودند. خودم چشمانش را بستم. دلم می‌خواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. همانطور که الان هم لال شده ام. عمو در گوشم می‌گوید: -بچه‌های حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و به ضریح متبرک کردن. هواپیما تیک‌آف می‌کند ، و من در این فکرم که ارمیا نه ایرانی بود، نه آلمانی. ارمیا آسمانی بوده و هست. مرز برای آدم‌هایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزها اعتبارهای زمینی و خاکی اند. کسی که آسمانی باشد، در قید و بند مرزها نیست. برایش فرقی ندارد کجا باشد، هرجا برود آنجا را تبدیل می‌کند به میدان جهادش. ارمیا حریف تمرینی ام بود؛ حتی بعد از آمدن آرسینه. می‌خواست من قوی بشوم؛ حتما برای همین روزها. حتما برای همان چند دقیقه که نگذارم ستاره در برود. اوایل موقع مبارزه با ارمیا، عمدا طوری مبارزه می‌کرد که من اذیت نشوم. ضربه نمی‎زد، من هم اعصابم خرد می‌شد و تا می‌خورد می‌زدمش. می‌گفتم چرا درست مبارزه نمی‌کنی؟ می‌خندید و می‌گفت: -مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست! حرصم می‌گرفت و بیشتر می‌زدمش. یک روز دیگر ذله شد، پایم را که بالا بردم تا یک ضربه پهلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوری که با صورت زمین خوردم و از آنجا به بعد مبارزه‌مان جدی‌تر شد. مبارزه‌مان هم ساعت‌های تعطیل باشگاه ستاره بود. می‌رفتیم و انقدر به در و دیوار و کیسه بوکس مشت و لگد می‌زدیم که دست و پایمان کبود می‌شد. بعد باشگاه هم معمولا بستنی مهمانم می‌کرد. الان هم دلم می‌خواهد انقدر بکوبم روی تابوتش که بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم. دلم می‌خواهد با هم کل‌کل کنیم، حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمی‌شود. ارمیا برای همیشه من را تنها گذاشته است. دلم می‌خواهد بگویم چقدر کمرم درد می‌کند. اصلا مثل بچه‌ها جیغ و داد راه بیندازم و گریه کنم؛ شاید ارمیا اینطوری دلش به رحم بیاید. یکبار از همان تاب کذایی خانه عزیز افتادم. هنوز پنج سالم هم نبود شاید... تاب پشتی نداشت، از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان هم افتادم کف حیاط. جیغم به هوا رفت و ارمیا که خانه عزیز بود، از اتاق بیرون دوید که ببیند چی شده. بیچاره برقش گرفته بود انگار. عزیز را صدا زد و دوید طرف من که فقط گریه می‌کردم. عزیز بلندم کرد و من را برد به اتاق. من یکی یکدانه اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران می‌شود. همانطور که عزیز من را بغل گرفته بود و می‌بوسید و نوازش می‌کرد، ارمیا یک تکه یخ آورد که بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربه‌زیر نشست مقابلم. انگار که او من را از تاب انداخته. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت - آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داشت جلبش کن. هماهنگ شده و دسترسی لازم رو داری. - به روی چشمم. یا زهرا. - ابراهیمی جان؛ شمام که از قبل توجیه شدی. با من هماهنگ باش. صدای ابراهیمی از میان تظاهرات به سختی شنیده می‌شد: - چشم. یا زهرا. حسین نگاهی به امید انداخت ، که پشت سیستم بود و کمیل که ایستاده بود کنارش. به امید گفت: -امید جان؛ تو هم مثل همیشه پشتیبانی مخابراتی عملیات رو انجام می‌دی. با من هم مرتبط باش و خبر تازه‌ای شد درجریانم بذار. امید از جایش بلند شد و لبخند زد: - درخدمتم آقا. یا زهرا. کمیل طاقتش تمام شد: - پس من چی حاجی؟ من چکار کنم؟ - تو با خودم بیا. لب‌های کمیل به خنده باز شد؛ طوری که کنار چشمانش چروک افتاد و دندان‌هایش پیدا شدند. گردنش را کج کرد و گفت: - غلامتم حاجی! یا زهرا! * نیازی چند پوشه و وسایل مورد نیازش را ، در سامسونت رمزدار گذاشت و درش را بست. گوشی غیرکاری‌اش را در آورد و برای بهزاد پیام داد: - یه یادگاری به دکتر بخش دادم که بتونی بهش سر بزنی و ازش تشکر کنی. نگاهی به اتاق کارش کرد، سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. داشت تندتند در راهرو قدم برمی‌داشت که مرصاد را دید؛ مرصاد با دیدن نیازی، ایستاد و احترام گذاشت: - سلام قربان. نیازی حتی نایستاد تا جواب مرصاد را بدهد؛ سر تکان داد و زیر لب سلامی پراند. مرصاد با دیدن این واکنش نیازی تعجب نکرد و لبخند زد. پیام نیازی که برای بهزاد رسید، میان حرص خوردن و اخمش لبخند زد. دوتا کوکتل‌مولوتف و اسلحه کمری‌ای که داشت را گذاشت داخل کوله‌اش و در آینه مسافرخانه، به چهره جدیدش نگاه کرد. ریش پرپشتِ جوگندمی و سر کچلش از او بهزادی دیگر ساخته بود یا شاید وحیدی دیگر؛ فرقی نمی‌کرد. خیلی وقت بود که برایش اهمیتی نداشت نامش چه باشد؛ هویت برایش تبدیل شده بود به یک قراردادِ بی‌اعتبار. کوله‌اش را در گونیِ بزرگی انداخت و لباس مندرسی پوشید؛ گونی را انداخت روی کولش و دوباره در آینه نگاه کرد: -دارم میام سراغت حاج حسین! و الفِ «حاج حسین» را کشید. *** 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت شانه بالا می‌اندازم و بغض گلویم را می‌گیرد: -شهید شد. چشمانش از خوشحالی برق می‌زنند. می‌دانم به چه فکر می‌کند. از فکرش هم اعصابم به هم می‌ریزد. برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید، ادامه می‌دهم: -تنها کسی بود که باهاش عقد اخوت خوندم. برادرم بود... دیگر نمی‌توانم جمله‌ام را ادامه بدهم. می‌ترسم صدایم از بغض بلرزد. می‌ترسم بغضم بترکد. حامد آه می‌کشد: -خوش بحالش. - جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم می‌شد. خیلی سر نترسی داشت. به حامد نگاه می‌کنم و جمله‌ام را کامل می‌کنم: -مثل تو! کمیل سر جایش ایستاده و می‌گوید: -من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زنده‌ایم، هستیم. و ادایم را درمی‌آورد: -اگه بود! انگار نیستم! به جایی که کمیل ایستاده نگاه می‌کنم ، و بی‌اختیار با دیدنش لبخند می‌زنم: -هنوزم نمی‌تونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم. - من شهادت خیلی‌ها رو دیدم؛ ولی هیچ‌وقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. خوش به حال تو. سرم را برمی‌گردانم ، به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل می‌چرخد. چقدر شبیه هم‌اند! حامد می‌پرسد: -وقتی شهید شد پیشش بودی؟ از یادآوری آن شب دلم در هم می‌پیچد. هیچ‌کس این سوال را از من نپرسیده بود. چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته می‌زند زیر بینی‌ام. به سختی لب می‌جنبانم: -نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر! نمی‌دانم حامد چه چیزی در چشمانم می‌بیند، که دستش را جلو می‌آورد و دستم را می‌گیرد. دستش گرم است. کمی فکر می‌کند تا چیزی یادش بیاید و بی‌مقدمه می‌گوید: -واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...( برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) می‌ورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار می‌دهم...) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃