آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وبیست_ودو
بلند میشود و چرخی در حیاط میزند.
این دقتش در انجام کار تحسینبرانگیز است. دوباره وارد میشود
و همانطور که ایستاده میگوید:
-اون شب، بهم خبر دادن دیگه هیچ راهی برای ارتباط گرفتن با اون نیست و کاملا از دسترس خارج شده. حتی نمیدونستن زندهست یا مُرده...
یک لحظه یاد روز عاشورا میافتم ،
و چند ساعتی که از ارمیا بیخبر بودم. چند ساعت برایم به اندازه چند سال طولانی بود و هرلحظه اش با فکرها و حدسهای ضد و نقیض و ناامیدکننده میگذشت.
بد دردیست بیخبری؛
مخصوصا وقتی از کسی که دوستش داری بیخبر باشی.
میپرسم:
-تو فکر میکنی چه اتفاقی براش افتاده؟
-نمیدونم... میگن شهید شده، اما هیچ نشونه و مدرکی از شهادتش نیست... تا وقتی توی تابوت نبینمش اجازه نمیدم کسی براش مراسم بگیره.
این جمله آخر را با یک بغض خاصی گفت. ا
گر من جای او بودم الان انقدر آرام بودم یا نه؟ نمیدانم. حتی شاید اگر همسرش شهید میشد بهتر از این بیخبری بود.
همین که یک قبر داشته باشد،
تکلیفت روشن باشد، بدانی چه اتفاقی برایش افتاده و کجاست دلت را آرام میکند.
اما وای به وقتی که ندانی...
انقدر احتمال و حدس و نظریه از ذهنت میگذرد که بیچاره میشوی.
سلام نماز مغرب را که میدهم، مرضیه مقابلم مینشیند و میگوید:
-برام دعا میکنی؟
یاد دعایش در اعتکاف میافتم و تنم میلرزد. با صدایی لرزان میپرسم:
-چه دعایی؟
نگاهش را میدزدد و میگوید:
-دعای عاقبت بخیری.
و سریع از مقابلم بلند میشود.
همراه مرضیه زنگ میخورَد و مرضیه بعد از چند کلمه صحبت با کسی که پشت خط است، چادر میپوشد،
سلاحش را مسلح میکند و میرود که در را باز کند.
تا مرضیه برسد به حیاط،
من هم چادرم را پوشیده ام. مرضیه در را باز میکند و دو مرد وارد میشوند. یکی به دیگری تکیه کرده و یک پایش را بالا گرفته.
خوب که دقت میکنم،
همان همکار لیلاست که قبلا هم با او حرف زده بودم؛ فقط ریشهایش بلندتر شده. مرد دیگر را نمیشناسم.
همکار لیلا خودش را تا اتاق میکشاند ،
و در آستانه در رها میشود. از چهره درهم رفته اش پیداست که درد دارد. مرد دیگر یک راست به اتاق دیگر میرود.
مرضیه میپرسد:
-خب تکلیف چیه؟
مرد از درد سرش را به دیوار تکیه داده و با صدایی گرفته میگوید:
-الان میگم... فقط دوتا ژلوفن دارید بدید به من؟
-الان میارم.
چشمش به من میافتد ،
و آرام سلام میکند. مچ پایش را گرفته و از شدت درد عرق کرده. مرضیه قرص مسکن را همراه یک لیوان آب به مرد میدهد.
مرد میگوید:
-مچ پام در رفت، مجبور شدم خودم جاش بندازم.
و قرص را فرو میدهد.
بعد از چند ثانیه، با چشمان بسته و سری که به دیوار تکیه داده میگوید:
-حدسمون درست بود. منصور رو گرفتیم و منتقلش کردیم ایران.
ناخودآگاه میپرسم:
-آرسینه و ستاره چطور؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_ودو
نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه میشود:
- الخضیر و درعا هم دستشونه. اینایی که این اطراف هستند اکثراً جبههالنصره و گروههای سلفی دیگه مثل احرارالشام هستن. بجز جنوب سوریه که یه قسمت خیلی محدودی دست داعشه که البته تثبیت هم نشده. قنیطره هم داره بین حزبالله و صهیونیستها دست به دست میشه.
یک دستش به فرمان ماشین است ،
و دست دیگرش را دراز میکند تا نقشه را نشان دهد.
انگشتش میرود به سمت ادلب:
- یه منطقه کوچیکی از شمال حمص و خود ادلب و شهرهای اطرافش دست جبههالنصره ست. شمال سوریه بیشترش دست کردهاست، بجز حسکه و قامشلی. ولی متاسفانه نیروهای کرد، طرف امریکا هستن. اخیراً با حمایت امریکاییها تونستند رقه رو بگیرن و داعشیهایی که توی رقه بودند رو هم فرستادند بوکمال.
به نقشه دقت میکنم. رقه پایتخت داعش بود.
حامد پوزخند میزند:
- ظاهرش این بود که پایتخت داعش رو نابود کردند؛ ولی حقیقت این بود که مردم بیچاره رقه رو کشتند و اجازه دادن داعشیها فرار کنن. هیچکدوم از رسانههای اونور آبی نخواستن کامیونهای سلاح و اتوبوسهای پر از داعشی رو نشون بدن که دارن جلوی چشم ارتش امریکا از رقه فرار میکنن.
من هم پوزخند میزنم.
همه دنیا فکر میکنند این امریکاست که در خط مقدم مبارزه با داعش ایستاده، درحالی که دعوای میان نیروهای داعشی و آمریکاییها بیشتر یک دعوای زرگری ست.
نشان به آن نشان که جبههالنصره هم ،
از اول به عنوان زیرمجموعه داعش کارش را شروع کرد و مبانی فکری و خط مشیاش هم دقیقاً مثل داعش بود،
تا جایی که سر یک اختلاف با رهبر داعش، خودش را از داعش جدا کرد.
از آنجا به بعد هم ،
علناً خودش را چسباند به نیروهای امریکایی و کمی هم سعی کرد خودش را مهربانتر نشان دهد.
سازمان ملل هم جبههالنصره را ،
از لیست گروههای تروریستی درآورد و حتی به عنوان مخالف بشار اسد، از آن حمایت کرد!
نگاهم میرود به سمت جنوب سوریه ،
و مرزش با کشور عراق. انگشت حامد هم به همان سمت رفته است.
با این که نگاهش به جاده است،
میداند دست روی چه نقطهای گذاشته؛ مرز مشترک عراق، سوریه و اردن.
میگوید:
- اینجا رو هم که میدونی، قرارگاه فوقالعاده مهمِ تنف. تا شعاع سی کیلومتریش پرواز ممنوع هست و دست امریکاست. دارن نیروهای ارتش آزاد و جبههالنصره رو آموزش میدن. چندین بار با بچههای فاطمیون رفتیم سمتش؛ اما هربار شدیداً هشدار دادن و حمله کردن.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃