آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وبیست_وسه
-متاسفم اینو میگم اما منصور کار آرسینه رو تموم کرد، بعد هم که دید ستاره در رفته خواست با سیانور خودکشی کنه که نذاشتیم.
باشنیدن حرفش دلم میگیرد.
مجازات جاسوسی معمولا اعدام است؛
عزیز و آقاجون اگر بفهمند چه حالی میشوند؟ مطمئنم اگر بدانند پسرشان جاسوس از آب درآمده، دیگر او را پسر خود نمیدانند و مُرده حسابش میکنند؛
چه منصور اعدام بشود چه نشود.
حالا به ارمیا چطوری بگویم آرسینه کشته شده؟
حیف آرسینه...
میتوانست طوری زندگی کند که سرنوشتش این نباشد.
مرضیه جعبه کمکهای اولیه را به مرد میدهد و میپرسد:
-خب الان چکار میکنید آقا مرصاد؟
مرد که حالا فهمیده ام اسمش مرصاد است، جوراب را از پای آسیبدیده اش درمیآورد و شلوارش را کمی بالا میدهد.
با اخم نگاهی به قوزک پای متورم و کبودش میکند
و میگوید:
-من الان اومدم که ستاره رو هم پیدا کنم و ببرمش ایران. شما هم صبح بعد اذان خانم منتظری رو ببرید به طرف کنسولگری ایران و از اونجا با بچههای ما برمیگردن به طرف نجف و بعدم از همونجا منتقل میشن ایران.
یک باند کشی از داخل جعبه درمیآورد و به مرضیه میگوید:
-ببخشید یخ ندارید؟ این خیلی ورم داره!
مرضیه میرود به آشپزخانه و با یک کمپرس یخ برمیگردد:
-مطمئنید اینطوری میتونید عملیات رو ادامه بدید؟
مرصاد یخ را روی قوزک پایش قرار میدهد و لبش را میگزد:
-خودتون که میدونید چقدر محدودیت داریم... نمیشه نیروی دیگه ای بذارم جای خودم؛ مخصوصا با این حفره ای که توی عراق داریم و هنوز پیداش نکردم، نمیشه به کسی اعتماد کرد.
مرضیه شانه بالا میاندازد و مرصاد میگوید:
-کسی که تعقیبتون نکرد؟
-نه.
مرصاد به من رو میکند و میپرسد:
-خانم منتظری، شما مطمئنید این مدت کاری نکردید که مشکوکشون کرده باشه؟
-نه. من هرکاری که شما گفتید انجام دادم.
زیر لب میگوید:
-پس باگ داریم، بایدم توی همین عراق باشه چون توی ایران مشکلی نداشتیم... خانم محمودی لطفا بیشتر احتیاط کنید. من امشب با فؤاد توی ماشین شیشه دودی میرم که احیانا اگه رد اینجا رو زدن، فکر کنن خانم منتظری رفته. بعدش شما و خانم منتظری و اویس خارج بشین. فقط لطفا برای احتیاط بیشتر، خانم منتظری عقب ماشین دراز بکشن که خیالم راحت باشه.
-چشم.
مرصاد که باند کشی را دور مچ پایش بسته است به سختی پایش را دراز میکند. سرش را به دیوار تکیه میدهد
و میگوید:
-من یه چرت میزنم، یه ساعت دیگه بیدارم کنید. نماز عشا رو نخوندم، زود هم باید برم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وسه
انگشتم را روی تنف میکشم؛
-شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. جایی که امریکاییها آن را محکم گرفتهاند و رها نمیکنند لعنتیها.
حامد همین را بلند میگوید:
این آمریکاییها ول نمیکنن لعنتیا!
***
ناعمه از روی صندلیهای آهنی سالن انتظار بلند شد و رفت دستشویی.
مرصاد بهشان نزدیکتر بود ،
و یک ردیف عقبتر، داشت پفک میخورد. صدای خرچخرچ پفک خوردنش توی بیسیم میآمد و رفته بود روی اعصابم.
وقتی دیدم پفک خریده، توپیدم که:
-وسط ماموریت بچه شدی؟
مرصاد هم زد به بیخیالی و خندید:
اینا پوششه اخوی.
بعد هم بسته پفک را باز کرد و گرفت جلوی من:
-بیا بزن روشن شی!
دل و رودهام از گرسنگی داشت به هم میپیچید؛ اما نمیتوانستم چیزی بخورم.
مرصاد هم رفت و با آرامش،
لم داد روی صندلیهای سالن انتظار. ساک و کتش را هم گذاشت کنار دستش؛
مثل یک جنتلمن که یک پرواز کاری دارد ،
و اصلاً هم برایش مهم نیست دور و برش چه میگذرد.
انصافاً هم این کارش باعث میشد ،
حساسیت ایجاد نشود؛ چون هیچکس نمیتواند باور کند که یک مامور امنیتی، وسط عملیات تعقیب و مراقبت، با آرامش لم بدهد و پفک بخورد و بعد هم با انگشتان نارنجی، برود دستبند بزند به متهم و دستگیرش کند.
من عقبتر جلوی یکی از مغازهها ایستاده بودم.
چون سمیر قبلاً چهرهام را دیده بود،
نباید من را میدید.
پشتم به سمیر بود ،
و از انعکاس تصویرشان در شیشه مغازه میتوانستم ناعمه را ببینم که وارد سرویس بهداشتی شد.
در بیسیم به مرصاد گفتم:
-رفت دستشویی، حواست باشه.
مرصاد جواب نداد ،
و باز هم فقط صدای خرچخرچ پفک خوردنش را شنیدم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃