eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت با چشمانش به دفتر مادر که هنوز آن را به سینه چسبانده ام اشاره می‎کند: -این دفتریه که توی اعتکافم دیدم، درسته؟ -آره همونه! چه دقیق یادت مونده. -نوشته‌هاش خیلی قشنگ بود. خوش به حال مادرت. معلومه شهادت لیاقتشون بوده. سرم را پایین می‌اندازم و با بغض می‌گویم: -اگه اونا زنده بودن این اتفاقا نمی‌افتاد. -چرا فکر می‌کنی زنده نیستن؟ سوالش قلبم را می‌لرزاند. چرا فکر کردم پدر و مادر زنده نیستند، وقتی بارها آن‌ها را زنده‌تر از همیشه دیده ام؟ مرضیه ادامه می‌دهد: -تو خیلی شبیه مادرتی. -واقعا؟ -اصلا ما از شباهتت حدس زدیم باید باهم یه نسبتی داشته باشین. چند دقیقه به سکوت می‌گذرد ، و وقتی دوباره چشمم به مرضیه می‌افتد، چند قطره اشک روی گونه اش می‌بینم. دل به دریا می‌زنم و می‌گویم: -یاد شب آخر توی اعتکاف افتادم. -چطور؟ -بهم ریخته بودی اما به روی خودت نمی‌آوردی. نفسش را بیرون می‌دهد و دوباره به حیاط خیره می‌شود. می‌پرسم: -چی بهت گفتن که انقدر بهمت ریخت؟ مرضیه لبش را می‌گزد و با انگشتر عقیقی که در انگشت سومش است بازی می‌کند. انگار می‌خواهد از سوالم فرار کند که بلند می‌شود و در حیاط دوری می‌زند. پیداست خیلی وقت است یک غصه التیام‌ناپذیر را با خودش حمل می‌کند. مهم نیست بگوید یا نه، فقط دلم می‌خواهد کمی دلش آرام شود. وقتی داخل می‌آید، بلند می‌شوم و در آغوشش می‌گیرم. مرضیه اول جامی‌خورد اما بعد، سرش را روی شانه ام می‌گذارد. خودش را از آغوشم جدا می‌کند ، و می‌بینم که صورتش خیس است. مرضیه که آدم آهنی نیست، احساس دارد. تندتند اشک‌هایش را پاک می‌کند ، و سعی می‌کند بخندد. پشت پنجره می‌نشیند که بتواند بیرون را ببیند. می‌گویم: -دوست نداری حرف بزنی؟ -چرا... -پس چرا انقدر تو خودت می‌ریزی عزیزم؟ بازهم لبش را به دندان می‌گیرد و لبخند شیرینی روی لبانش می‌نشیند: -اون روز که اومدم اعتکاف فقط دو هفته از عقدمون گذشته بود... می‌دونی، تو تشکیلات ما خانم‌ها در بدو ورود باید حتما مجرد باشن و بعد هم اگه خواستن ازدواج کنن باید با یکی از همکارهاشون ازدواج کنن. منم از این قاعده مستثنی نبودم... دوباره حیاط را چک می‌کند. حواسش هست وظیفه‌اش را فراموش نکند. ادامه می‎دهد: -هردو مرخصی بودیم اما هنوز با مهمونا خداحافظی نکرده بودیم که بهش زنگ زدن و مجبور شد بره سرکارش. منم خودمو آماده کرده بودم با این مسئله... دوباره نگاهی به حیاط می‌اندازد و بعد چهره اش کمی سرخ می‌شود: -من یه معامله ای کردم، کم‌کم موعدش داشت می‌رسید. برای همین وقتی گفت یه عملیات برون‌مرزی بره و تا مدت نامشخصی نمی‌تونه برگرده، چیزی نگفتم. چی داشتم که بگم؟ قبل ازدواج هم شنیده بودم یکی از نیروهای خیلی فعال و زبده عملیات برون‌مرزیه، پذیرفته بودم سرش شلوغ باشه. همونطور که اونم منو انتخاب کرده بود چون نیروی عملیات بودم و حرف همدیگه رو می‌فهمیدیم. رفت و بعد چهار روز، ارتباطش با ایران قطع شد... 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت حامد ابوحسام را مرخص می‌کند. می‌خواهد خودش پشت فرمان بنشیند. حدس می‌زنم می‌خواهد حرف‌هایی بزند که فقط من باید بشنوم. حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته. به ابوحسام چشمک می‌زنم: -رفتی پی نخودسیاه؟ نمی‌فهمد. چشمانش را ریز می‌کند، لبخند نمکینی می‌زند و ابرو در هم می‌کشد: -چی؟ نخودِ سیاه کو؟ خنده‌ام را می‌خورم و با دست، مکان نامعلومی را نشان می‌دهم: -اوناهاش دیگه، نخودسیاه. تو باید بری دنبالش. به مکانی که با دستم اشاره کردم نگاه می‌کند ، و فقط آبیِ آسمان را می‌بیند. باز هم نمی‌فهمد و سعی دارد یک نخودِ سیاه را وسط آسمان پیدا کند. دست به دامان حامد می‌شود ، که تازه از صحبت با یکی از نیروها فارغ شده و دارد می‌آید که سوار شود: -نخودِ سیاه کجاست؟ حامد می‌زند زیر خنده و مشت آرامی به بازوی من می‌زند: -سر کار گذاشتیش بنده خدا رو؟ ابوحسام هنوز گیج است ، و لبخند روی لبش ماسیده. گنگ نگاهمان می‌کند. حامد می‌گوید: -داره شوخی می‌کنه. من بعداً برات توضیح می‌دم. بهش فکر نکن. کمی از گنگی نگاه ابوحسام کم می‌شود؛ اما از چهره‌اش پیداست هنوز هم می‌خواهد بداند نخودِ سیاه چیست و کجاست. دلم برایش می‌سوزد. دوباره چشمک می‌زنم برایش: -ولش کن. می‌نشینم روی صندلی کمک‌راننده. حامد استارت می‌زند و بی‌مقدمه شروع می‌کند: -شمال شرقی شهر دست مسلحینه... و با دستش به سمت چپمان اشاره می‌کند: -این سمت که ما هم داریم از نزدیکشون رد می‌شیم. نقشه‌ای از جیبش درمی‌آورد و نشانم می‌دهد. نقشه سوریه است. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃