عمل سوم: دعاى عهد است: از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده: هرکه چهل صبحگاه این عهد را بخواند، از یاوران قائم ما باشد، و اگر پیش از ظهور آن حضرت از دنیا برود، خدا او را از قبر بیرون آورد، که در خدمت آن حضرت باشد، و حق تعالى بر هر کلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید، و هزار گناه از او محو سازد، و آن عهد این است:
اللهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِیلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبِینَ وَ الْأَنْبِیَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِینَ اللهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِوَجْهِکَ [بِاسْمِکَ] الْکَرِیمِ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنِیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدِیمِ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِکَ الَّذِی یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ یَا حَیّا قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ وَ یَا حَیّا بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ وَ یَا حَیّا حِینَ لا حَیَّ یَا مُحْیِیَ الْمَوْتَى وَ مُمِیتَ الْأَحْیَاءِ یَا حَیُّ لا إِلَهَ اِلّا أَنْتَ
خداى اى پروردگار نور بزرگ، و پروردگار کرسى بلند، و پروردگار دریاى جوشان، و فرو فرستنده تورات و انجیل و زبور، و پروردگار سایه و حرارت آفتاب، و نازل کننده قرآن بزرگ، و پروردگار فرشتگان مقرّب، و پیامبران و رسولان. خدایا از تو مى خواهم به روى کریمت، و به نور وجه نوربخشت، و فرمانروایى دیرینه ات، اى زنده و پا برجاى دائم، از تو مى خواهم به حق نامت، که به آن آسمان ها و زمین ها روشن شد، و به حق نامت که پیشینیان و پسینیان به آن شایسته مى شوند، اى زنده پیش از هر زنده، اى زنده پس از هر زنده، اى زنده در آن وقتى که زنده اى نبود، اى زنده کننده مردگان، و میراننده زندگان، اى زنده، معبودى جز تو نیست
اللهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِیَ الْمَهْدِیَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِکَ صَلَوَاتُ اللهِ عَلَیْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِینَ عَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِی مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّی وَ عَنْ وَالِدَیَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَ مِدَادَ کَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [کِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِهِ کِتَابُهُ [عِلْمُهُ] اللهُمَّ إِنِّی أُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَةِ یَوْمِی هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَیَّامِی عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَیْعَةً لَهُ فِی عُنُقِی لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِینَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُحَامِینَ عَنْهُ وَ السَّابِقِینَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْهِ اللهُمَّ إِنْ حَالَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِی جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِکَ حَتْما مَقْضِیّا
خدایا برسان به مولاى ما امام راهنماى راهیافته، قیام کننده به فرمانت که درودهاى خدا بر او و پدران پاکش، از جانب همه مردان و زنان مؤمن، در مشرق های زمین و مغرب هایش، همواریها و کوههایش، خشکیها و دریاهایش، و از طرف من و پدر و مادرم، از درودها به گرانى عرش خدا، و کشش کلماتش، و آنچه دانشش برشمرده، و کتابش به آن احاطه یافته، خدایا در صبح این روز و تا زندگى کنم از روزهایم، براى آن حضرت بر عهده ام، عهد و پیمان و بیعت تجدید مى کنم، که از آن رو نگردانم، و هیچگاه دست برندارم. خدایا مرا، از یاران و مددکاران و دفاع کنندگان از او قرار ده، و از شتابندگان به سویش، در برآوردن خواسته هایش، و اطاعت کنندگان اوامرش، و مدافعان حضرتش، و پیشگیرندگان به جانب خواسته اش، و کشته شدگان در پیشگاهش. خدایا اگر بین من و او مرگى که بر بندگانت حتم و قطعى ساختى حائل شد
فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی مُؤْتَزِرا کَفَنِی شَاهِرا سَیْفِی مُجَرِّدا قَنَاتِی مُلَبِّیا دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحَاضِرِ وَ الْبَادِی اللهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ وَ اکْحُلْ نَاظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ بِی مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللهُمَّ بِهِ بِلادَکَ وَ أَحْیِ بِهِ عِبَادَکَ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللهُمَّ لَنَا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
کفن پوشیده از قبر مرا بیر
جزءیازدهم.mp3
4.06M
🔊 با جان دل، گوش کنیم| تند خوانی جزء یازدهم قرآن کریم
🌙 #ماه_رمضان
⏯ 🎙#ترتیل/ زمان: 00:33:50
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
ون آور، با شمشیر از نیام برکشیده، و نیزه برهنه، پاسخگو به دعوت آن دعوت کننده، در میان شهرنشین و بادیه نشین. خدایا آن جمال با رشادت، و پیشانى ستوده را به من بنمایان، و با نگاهى از من به او دیده ام را سرمه بنه، و در گشایش امرش شتاب کن، و درآمدنش را آسان گردان، و راهش را وسعت بخش، و مرا به راهش درآور، و فرمانش را نافذ کن و پشتش را محکم گردان، خداى به دست او کشورهایت را آباد کن، و بندگانت را به وسیله او زنده فرما، به درستى که تو فرمودى، و گفته ات حق است که: فساد در خشکى و دریا، در اثر اعمال مردم نمایان شد، خدایا ولىّات، و فرزند دختر پیامبرت که به نام رسولت نامیده شده
حَتَّى لا یَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ اِلّا مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِکَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَیْرَکَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْکَامِ کِتَابِکَ وَ مُشَیِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِینِکَ وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِینَ اللهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّدا صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِکَانَتَنَا بَعْدَهُ اللهُمَّ اکْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
براى ما آشکار کن، تا به چیزى از باطل دست نیابد، مگر آن را از هم بپاشد، و حق را پابرجا و ثابت نماید، خدایا او را قرار ده پناهگاهى براى ستمدیدگان از بندگانت، و یاور براى کسى که یارى براى خود جز تو نمى یابد، و تجدیدکننده آنچه از احکام کتابت تعطیل شده، و محکم کننده آنچه از نشانه هاى دینت و روشهاى پیامبرت (درود خدا بر او و خاندانش) رسیده است، و او را قرار ده، خدایا، از آنان که از حمله متجاوزان، نگاهش دارى، خدایا پیامبرت محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) را به دیدار او، و کسانى که بر پایه دعوتش از او پیروى کردند شاد کن، و پس از او به درماندگى ما رحم فرما، خدایا این اندوه را از این امت به حضور آن حضرت برطرف کن، و در ظهورش براى ما شتاب فرما، که دیگران ظهورش را دور مى بینند، و ما نزدیک مى بینیم، به مهربانى ات اى مهربان ترین مهربانان
آنگاه سه بار بر ران خود دست مى زنى، و در هر مرتبه مى گویى:
الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_ویک
از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛
انگار از درون آتش گرفتهام.
تقلا میکنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمیدانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟ به سختی شانههایم را از زمین جدا میکنم
و دوباره از درد داد میزنم:
- یا حسین!
زمین زیر بدنم میلرزد.
نفسم به سختی میرود و میآید.
کمیل کنارم مینشیند و موهایم را نوازش میکند.
میخواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟
اما کمیل انگشتش را روی لبانم میگذارد:
- هیس! بگو یا حسین!
- یا حسین... س...سیاوش...
- نگران نباش، حالش خوبه.
با تکیه به آرنجهایم،
کمی از زمین جدا میشوم. درد وحشتناکی در سینهام حس میکنم، اما لبم را گاز میگیرم که صدایم در نیاید.
من الان نباید بیفتم.
باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی میکند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحهام تکیه میکنم تا بتوانم بلند شوم.
دنیا دور سرم میچرخد ،
و درد در بدنم دور میزند. روی زانوهایم مینشینم. چیزی نمانده.
مینالم:
- آخ... یا قمر بنیهاشم...
رطوبت خون را روی بدنم حس میکنم؛
اما نمیخواهم به زخمم نگاه کنم. من باید بایستم. باید سر پا شوم.
اسلحه را عصا میکنم و نیمخیز میشوم؛
اما رمق از پاهایم میرود. نفسم بالا نمیآید
و سرفههای پشت سر هم،
باعث میشوند با زانو بیفتم روی زمین.
دستم را ستون میکنم ،
که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را میگذارم پایین سینهام.
انگشتانم بجای لباس،
گوشت بدنم را لمس میکنند. پایین ریهام میسوزد و دستم هم طاقت نمیآورند؛ دوباره میافتم.
دونفر داد میزنند:
- سیدحیدر افتاد! سیدحیدر!
بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعلهورتر میشود.
پایم را روی زمین میسایم ،
و به خودم میپیچم. نمیتوانم بیدار بمانم.
کسانی که بالای سرم آمدهاند را تار میبینم. یک نفرشان چندبار به صورتم میزند:
- سیدحیدر! صدامو میشنوی؟
پلکهایم را برهم فشار میدهم.
میگوید:
- بهوشه. بذارش روی برانکارد ببریمش.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_ودو
یعنی واقعاً مجروح شدهام؟
درد بدی در تمام بدنم میپیچد.
یک نفرشان زیر کتفهایم را میگیرد و دیگری پاهایم را.
از زمین که جدا میشوم، نالهام به آسمان میرود. سینهام تیر میکشد و میخواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛
اما کمیل سرم را میان دستانش میگیرد و میگوید:
- چیزی نیست. آروم باش.
مطمئن میشوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمیدهد نگاه کنم.
برانکارد که از زمین جدا میشود،
درد من هم شدت میگیرد و با هر تکان، جانم به لبم میرسد.
دستانم را مشت میکنم،
پیراهنم را چنگ میزنم و لبم را گاز میگیرم. انقدر با دندانهایم روی لبم فشار میآورم که طعم خون میرود زیر زبانم.
جانم دارد از درد بالا میآید.
از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس میکنم که روی بدنم میخزد.
نمیدانم تیر خوردهام یا ترکش؛
اما حس میکنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینهام سنگین شده و میسوزد.
دلم میخواهد بخوابم؛ اما تکانهای برانکارد نمیگذارد.
کمیل که دنبال برانکارد میدود، سرش را میآورد نزدیک گوشم و میگوید:
- بچههای عراقی و افغانستانی اگه ببینن زخمی شدی روحیهشونو میبازن. صورتت رو بپوشون.
راست میگوید.
رزمندگان کشورهای دیگر، امیدشان به بچههای ایرانی ست. شهادت یا مجروحیت ایرانیها روحیه بقیه نیروها را ضعیف میکند.
دستم را به سختی بالا میآورم ،
و نقاب صورتم میکنم تا شناخته نشوم.
صدای درگیری به اوجش رسیده است ،
و از این که الان مجروح شدهام حرص میخورم.
داعشیها دارند جلو میآیند... من نباید از پا بیفتم.
نگاه تار و بیرمقم را در پایگاه چهارم میچرخانم. چندتا از چادرها در آتش میسوزند. هوا دارد روشن میشود. زمین و آسمان تار و دلگیر است.
صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟
کمیل دستم را میگیرد و شروع میکند به روضه خواندن:
- دارند یک به یک وَ جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
لبخند میزنم و همراهش زمزمه میکنم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
برانکارد تکانی میخورد و داخل آمبولانس میگذارندم.
کمیل همچنان میخواند:
- حالا که حجم کل حسینیهها کم است/ از خاک کنده و به سماء میبرندمان...
پلکهایم میافتند روی هم...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وسه
***
صدای لرزش شیشه ،
و جیرجیر میلههای فلزی را میشنوم. گلویم خشک است.
زمین میلزرد.
احساس میکنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم میپیچد.
جایی را نمیبینم. مُردهام؟
کسی دستم را نوازش میکند. چشمانم را باز میکنم و چندبار پلک میزنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش میکند را واضح ببینم.
مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت میدهد و لبخند میزند.
پس حتماً شهید شدهام؛ اما چرا انقدر تشنهام؟ چرا نمیتوانم تکان بخورم؟
مطهره حرفی نمیزند ،
و نگاهم میکند فقط. به سختی زبان میچرخانم و صدای خش خوردهای از گلویم خارج میشود:
- من... شهید شدم؟
صدای خنده مردانهای را از سوی دیگر تخت میشنوم. برمیگردم به سمت صدا.
کمیل است که میگوید:
- آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟
وا میروم. فکر میکردم همه چیز تمام شده ها... نشد! مینالم:
- من کجام؟
دوباره زمین میلرزد ،
و باز هم صدای لرزش شیشه. چشمم میخورد به پنجرههایی که چسب ضربدری خوردهاند و با موج انفجار در جا میلرزند.
دقت که میکنم،
سوزن سرم را میبینم که در دستم فرو رفته و یک لوله باریک را مقابل سوراخهای بینیام حس میکنم.
کمیل لبخند میزند:
- فهمیدی کجایی؟
زیر لب غر میزنم:
- بیمارستان.
- آفرین. پس عقلت سر جاشه.
و حرفش را تکمیل میکند:
- توی یکی از بیمارستانهای تدمریم.
دوباره بیمارستان، دوباره تدمر.
تازه از شر تخت بیمارستان و بوی الکل و سرمهای پشت سر هم راحت شده بودم...
ای خدا...
جرات ندارم به خدا غر بزنم.
قربانش بروم هیچ کارش بیحکمت نیست.
اصلا چطور زخمی شدهام؟ چرا بدنم را حس نمیکنم؟
میپرسم:
- چه بلایی سر من اومده کمیل؟ نکنه قطع نخاع شدم؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وچهار
کمیل میزند زیر خنده؛
حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خندههای بیموقعش بدم میآید که نگو.
میخواهم داد بزنم؛
اما نفس کم میآورم. انگار یک جسم سنگین روی سینهام گذاشتهاند. صورتم از درد جمع میشود.
کمیل تیغه دست راستش را ،
روی مچ دست چپش میگذارد و کف دست چپش را نشانم میدهد:
- یه ترکش اینقدری خورده توی شکم و ریهت!
با چشمان گرد نگاهش میکنم.
امکان ندارد با چنین ترکشی زنده مانده باشم!
کمیل کمی از نگاه به چهره بهتزدهام لذت میبرد و بعد دوباره میخندد:
- شوخی کردم، انقدرام گُنده نبود. دو سه تا ترکش خوردی. همین. یه چند گالن هم خون از دست دادی!
و دوباره میزند زیر خنده.
نگاهم میچرخد به سمت سرمی که قطرهقطره میچکد و وارد خونم میشود.
میگویم:
- وضعم خیلی خرابه؟
- فکر کنم آره.
صدای قدمهای کسی باعث میشود مکالمهمان را تمام کنیم.
چشمانم را تنگ میکنم و پوریا را میبینم که وارد اتاق میشود:
- به، آقا سید! خوبی؟
به زور لبخندی میزنم و سلامِ شکستهای از حلقم درمیآید.
پوریا بالای سرم میایستد و نگاهی به سرمم میاندازد:
- بهتری؟ حالت خوبه؟
- الحمدلله، خوبم. مشکل الان دقیقاً چیه؟
- هیچی حیدر جان. مثل این که توی انفجار انتحاری، دوتا ترکش کوچولو به شکمت خورده و یکی به ریهت.
حرفهایش چندان امیدوارکننده نیست.
یاد لحظات اول مجروحیت میافتم و احساس سوختنی که به جانم افتاده بود.
منتظر ادامه توضیحاتش میمانم.
میگوید:
-ترکشهایی که توی شکمت بودن رو درآوردیم و وضعیتش خوبه... ولی...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وپنج
حس میکنم دیگر کسی ،
دستم را نوازش نمیکند. مطهره سر جایش نیست و صندلی خالی شده. دلم برایش تنگ میشود.
به چهره پوریا دقیق میشوم؛
مثل همیشه سرحال نیست. حتی دور چشمانش کمی پف کرده. صورتش بیشتر از قبل گرفتهاست.
میگویم:
- ولی چی؟
- ترکش سومی دندهت رو شکسته و ریهت رو سوراخ کرده. هنوز هم نتونستیم درش بیاریم. باید بری دمشق. احتمالا از اونجا هم اعزام بشی ایران.
دنیا روی سرم آوار میشود؛ یعنی دیگر نمیتوانم در سوریه بمانم؟
پوریا میگوید:
- احتمالاً بخاطر داروی مسکن، یکم بدنت احساس کرختی داره. خوب میشه. هرچند اگه بازم درد داشتی، بگو برات مسکن تزریق کنیم.
با این که میدانم فایده ندارد،
باز هم تقلا میکنم برای بلند شدن.
نیمخیز که میشوم،
درد در سینهام میپیچد؛ انگار یک چیز محکم و نوکتیز در ریهام تکان میخورد و آن را میخراشد.
بیتوجه به دردی که نفسم را بریده،
میگویم:
- من خوبم. لازم نیست برگردم ایران، همینجا درستش کنید دیگه!
پوریا شانههایم را میگیرد تا من را روی تخت بخواباند:
- مگه ماشینه که همینجا درستش کنیم؟ میگم دندهت شکسته، ریهت پاره شده! اصلا نباید تکون بخوری، چون ممکنه ترکش حرکت کنه و اوضاع بدتر بشه. پسر خوبی باش و بخواب سر جات، باشه؟ امشب با هواپیما میبرنت دمشق.
باز هم توی کتم نمیرود.
خوابیدن روی تخت بدترین کابوسم است؛ آن هم وقتی از اوضاع پایگاه چهارم بیخبرم.
کنار روپوش سپید پوریا را میگیرم و به رگبار سوال میبندمش:
- من چند روزه بیهوشم؟ از قاسمآباد خبری نداری؟ بعد این که من مجروح شدم چی شد؟ سیاوش حالش خوبه؟
پوریا نگاهش را میدزدد و خودش را با معاینهام سرگرم میکند:
- دو روزه بیهوشی. راستش من خیلی از اخبار نظامی سر در نمیارم؛ ولی فکر کنم اوضاع خوبه.
این جملهاش بیشتر از این که آرامم کند،
نگرانم میکند. مطمئنم چیزی هست که نمیتواند به من بگوید.
دوباره سعی میکنم به بازویم تکیه کنم و از جا بلند شوم:
- چیزی شده که به من نمیگی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وشش
دهان پوریا باز میماند؛
دارد با خودش فکر میکند چه جوابی بدهد که تقهای به در میخورد و صدای سلامِ بلندِ حاج احمد را میشنوم.
پوریا انگار که فرشته نجاتش رسیده باشد، میگوید:
- بیا، از حاج احمد هرچی میخوای بپرس.
حاج احمد خودش را میرساند بالای تختم؛ این بار هم سیدعلی پشت سرش است.
مانند بازجوها چهره حاج احمد و سیدعلی را میکاوم بلکه چیزی دستگیرم شود و میشود؛ هردو گرفته و ناراحتاند و سعی دارند به زور بخندند که مثلا به من روحیه بدهند.
من را بچه فرض کردهاند؟
قبل از این که دهان حاج احمد برای پرسیدن حالم باز شود، میپرسم:
- پایگاه چهارم چی شد؟
حاج احمد دستش را روی شانهام فشار میدهد:
- نگران نباش، همون روز جلوی پیشروی رو گرفتیم. از پایگاه چهارم جلوتر نیومدن. حسین قمی خوب از پس فرماندهی بچهها بر اومد، به موقع تونست درگیری رو مدیریت کنه. اگه حسین قمی نبود همه صد و سی نفری که توی پایگاه چهارم بودن یا شهید میشدن یا اسیر. هرچند...
حرفش را میخورد و لبش را میگزد.
چشمانش قرمز میشوند و دستی به صورتش میکشد.
میگویم:
- هر چند چی؟
- حسین قمی شهید شد.
جا میخورم و ناخودآگاه کمی از جا بلند میشوم. باز هم ترکش تکان میخورد و سینهام میسوزد.
هرچه اثر مسکن کمرنگتر میشود،
درد من هم شدیدتر میشود.
حاج احمد مانع تکان خوردنم میشود:
- آروم باش!
مینالم:
- چطوری؟
-زخمی شد، به بیمارستان نرسید.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وهفت
و دیگر نمیتواند ادامه بدهد.
با دست صورتش را میپوشاند و شانههایش تکان میخورند.
من هنوز باور نکردهام؛ مگر میشود؟
حسین قمی از بهترین نوابغ نظامی جنگ سوریه بود...
دستم را میگذارم روی صورتم ،
تا قطره اشک گرمی که از کنار چشمانم سر میخورد را پاک کنم.
چند ثانیهای میگذرد و میروم سراغ سوال بعدی:
- سیاوش کجاست؟
سیدعلی سرش را پایین میاندازد ،
و پشت گردنش دست میکشد. مطمئن میشوم خبر خوبی ندارد.
سوالم را تکرار میکنم.
حاج احمد دوباره دستی به صورتش میکشد و دوباره یک لبخند ساختگی میزند:
- اونم توی انفجار انتحاری زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه.
طوری جمله آخرش را با قاطعیت میگوید که حس میکنم میشود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهرهاش مشکوک میزند.
فعلا چارهای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم.
میگویم:
- فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟
سیدعلی هنوز هم وانمود میکند که دارد به در و پنجره نگاه میکند.
حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه میکند و میگوید:
- جابر رو میشناختی؟
حتماً میخواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم!
میگویم:
- آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچههای لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟
- نه!
اخمهایم را در هم میکشم و میگویم:
- من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب!
- میدونم، ما هم فکر میکردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم. جابر همون روز مجروح شد و بعد هم اسیرش کردن.
سرم تیر میکشد از شنیدن این خبر.
درد خودم را از یاد میبرم:
- خب، الان کجاست؟
- بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح شهیدش کردن.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وهشت
نفسم را میدهم بیرون.
صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم میپیچد:
- حجی خیالت راحت!
حاج احمد گوشیاش را درمیآورد و عکسی را نشانم میدهد:
-اسمش محسن حججیه. این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد.
چشم میدوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبهرو خیره است. اصلا باکش نیست.
بغض راه نفسم را سد میکند. جلوی گریهام را میگیرم:
- تکلیف پیکرش چی میشه؟
حاج احمد سرش را تکان میدهد و آه میکشد:
- دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. عزیزکرده خداس. به قول خودش: حجی خیالت راحت!
حاج احمد دوباره شانهام را فشار میدهد:
- برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب میبرنت دمشق و فردا شب هم ایران.
- ولی...
- هیس! با این اوضاع اینجا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی.
سیدعلی جلو میآید ،
و پیشانیام را میبوسد. دستم را فشار میدهد و از اتاق خارج میشود.
من میمانم و ،
بغض نصفهنیمهای که تازه مجال شکستن پیدا میکند.
بخاطر شکستگی دندهام،
هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست.
نوازش مطهره را روی دستانم حس میکنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خوردهام میکشد.
از مطهره خجالت میکشم؛
چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟
پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ میدانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛
این را وقتی فهمیدم که در حرم امام رضا علیهالسلام دیدمش.
الان هم مطمئن شدهام ،
نمیتوانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همانطور که او هم به فکر من است.
تلخندی میزنم و میگویم:
- میبینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید اینجا زندانی باشم؟
مطهره هر دو دستش را میگذارد روی دست من و آرام لب میزند:
- بخواب. خوب میشی.
پلکهایم به فرمان مطهره عمل میکنند و بسته میشوند.
***
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃