هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
💢 خب بعد از ۳ روز از شهادت شهید الداغی بالاخره موفق شدن به عکسهای شخصیشون دست پیدا کنن
🔹 حالا که مطمئن شدن شهید بسیجی یا سپاهی یا به قول خودشون ارزشی نبوده عکسها رو پخش میکنن و تسلیت میگن
🔹 تسلیت تو سرتون بخوره که حتی از خون پاک این جوون سواستفاده میکنید.
#سلبریتی
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اعتراف قاتل در مترو !!
من هم توی قتل شهید شریکم! اما دستگیرم نمیکنن‼️
•
•
حتما ببینید
+سهم ما از این خون چیه!؟
▫️#حمیدرضا_الداغی
▫️#پیشنهاد_دانلود
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
💢چیزی نیست...!
🔹سطل ماستی به سر کسی نخورده،هیچ سلبریتی به دادگاه احضار نشده و کاری خلاف حقوق بشر صورت نگرفته
🔹فقط به فرزندان شهید شهرکی خبر ترور و شهادت پدر و مادرشونو دادن.
🔹خیلی سخته مادر و پدرت صبح بزارند دم مدرسه ولی وقتی بر میگردی خبر ترور،شهادتشون بهت بدن
🔹خودتو جای این بچه ها بزار این خبرو به تو بدهند چه حالی میشی!!!!
#غیرت
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
💖 دنیای گلدوزی 💖
انواع تابلو های گلدوزی شده 🌺🌿
انواع زیورآلات گلدوزی شده 🍃🤍
و کلی آموزش رایگان گلدوزی😍✨
اگه دلت میخواد ی هنر جذاب یاد بگیری 🌸
اگه دلت میخواد از هنرت کسب درآمد کنی 💰
اگه دلت میخواد ی هدیه خاص به عزیزانت بدی 🎁
این کانال میتونه کمکت کنه 🌺
با ما دنیا تو قشنگ کن😊
https://eitaa.com/joinchat/2018509119C20d082f4e2
شما دعوت شدید به گلدوزک 🪡🧵
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
نمیخوایید روز معلمو به منم تبریک بگید؟؟؟😂🥺
منم معلمم اخهههه🥺😅
#فوووور
#چالش
این دفه چالشمون فرق میکنه، کاری به بسیجی و غیر بسیجی ندارم، دلی، همه باهم...
بیاید به عشق این بزگوار، تا چهلمشون سیاه بپوشیم🙂🖤
کم کاری نکردنا🖤، خیلی ارزش داره....
همه چیزو قاطی نکنیم لطفا🙂
پس دوتا خواهش دارم ازتون:
یک پروفایل و عکس این شهید، دو لباس مشکی🥀
بسم الله، یاعلی
#رسانه_انقلاب
سلام علیکم .حال شما
به خاطر شهید پروفایل ست شه
دلیه کاری به مذهبیو غیر مذهبی نداریم
هدایت شده از בر ܩسیر عاشــღـقـے💕
چند وقته روی همین آمار موندیم رفقا
ی هل کوچیک میدین زیاد شیم✨🤍🌿
@dokhtaranehhajghasem
#فور
یه عدد از ۱ تا ۱۰ انتخاب کن...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا هر عددی انتخاب کردی شانست افتاد هرچقدر نوشته شده صلوات بفرست☺️
.
.
.
.
۱_ ۴صلوات
۲_ ۶صلوات
۳_ ۱۱صلوات
۴_ ۸صلوات
۵_ ۱۰ صلوات
۶_ ۱۹ صلوات
۷_ ۱ صلوات
۸_ ۷ صلوات
۹_ ۳ صلوات
۱۰_ ۱۴ صلوات
.
.
.
.
واسه هرکی دوست داری بفرست تا ثوابش به توهم برسه🙃
به نیت ظهور منجی عالم🧚♀💚
May 11
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۱
خانههای این کوچه انقدر خرابه ،
و ویراناند که مطمئنم کسی اینجا زندگی نمیکند.
هرسه به هم تکیه میدهیم ،
تا هوای سه طرف را داشته باشیم.
در تمام کوچه چشم میچرخانم ،
و از چیزی که روی زمین خاکی کوچه افتاده است، خشکم میزند.
در تاریکی شب،
فقط میتوانم بفهمم که یک انسان است؛ اما نمیتوانم تشخیص بدهم زن است یا مرد و کودک است یا بزرگسال.
جلو نمیروم و نگاهش میکنم.
همزمان، نگاهی هم به اطراف دارم تا مطمئن شوم خبری نیست.
کسی که روی زمین افتاده،
با دستانش زمین را چنگ میزند و خودش را روی زمین میکشد؛ انگار دنبال چیزی روی زمین میگردد.
جثهاش خیلی لاغر و نحیف است ،
و موهای بلند و ژولیدهاش سرش را احاطه کرده.
قدمی جلو میگذارم تا صدای نالههای بیرمقش را بشنوم.
چندبار تقلا میکند بلند شود،
اما نمیتواند و میخورد روی زمین.
باز هم سعی میکند زمینِ خاکی و پر از تکههای سنگ و آجر را با دستانش بگردد و خودش را روی زمین بکشد.
انگار چشمانش نمیبیند.
نزدیکتر که میشوم،
صدای نالههای ضعیفش را میشنوم که میگوید:
- ابنی خالد... انت وین؟ ابنی خالد... (پسرم خالد... کجایی؟ پسرم خالد...)
و بعد، انگار صدای پایم را میشنود ،
که خودش را میکشد به سمت من. سعی میکند سر و سینهاش را از زمین جدا کند و صورتش را به سمت من بگیرد.
دقت که میکنم،
چهره چروکیده و ژولیدهاش را میبینم؛ پیرمردی موسپید و نابینا.
خودش را به سمت من میکشد
و امیدوارانهتر صدایش را بلند میکند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)
یک لحظه میمانم چه بگویم.
وضع پیرمرد انقدر رقتبار است که نمیتوان بیخیالش بشویم و همینجا رهایش کنیم.
بشیر و رستم جلو میآیند:
- این کیه آقا؟
- نمیدونم. ولی دنبال پسرش میگرده. نابیناست. مثل این که نمیتونه راه بره.
پیرمرد به سختی خودش را جلو میکشد ،
تا دستش را برساند به ما؛ چون صدای گفت و گویمان را شنیده است.
دستان لرزان و چروکیدهاش را روی زمین به دنبال منبع صدا میچرخاند
و مینالد:
- مین؟(کیه؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۲
قلبم به درد میآید از حال پیرمرد.
به بشیر و رستم میگویم:
- شما برگردید. منم این بنده خدا رو میارم.
- آقا خطرناکه! چطوری میخواید بیاریدش؟
- کاری به من نداشته باشید. شما برید، منم بالاخره میرسونم خودم رو.
- اگه گیر بیفتید چی؟
نارنجکی که در جیب لباسم گذاشتهام را نشانشان میدهم
و میگویم:
- من اسیر نمیشم. اگه برگشتم که هیچی، اگرم برنگشتم حلالم کنید.
بشیر آخرین تلاشش را میکند برای منصرف کردن من و بغضآلود میگوید:
- شما برگردید آقا. منم اینو میارمش.
شانههایشان را میگیرم و هلشان میدهم که بروند:
- زود باشید برید. من مافوقتونم، این یه دستوره. خودم میارمش. زود باشید. یا علی!
- ولی آقا...
دوباره تاکید میکنم:
- این یه دستوره! یا علی!
و آرام هلشان میدهم.
جرات نمیکنند مخالفت کنند و میروند.
دست پیرمرد حالا رسیده است به پوتینهایم.
مقابل ریش و موی سپیدش و حال رقتانگیزش تاب نمیآورم و روی زمین مینشینم.
دوباره زمزمه میکند:
- انت مین؟ خالد؟(تو کی هستی؟ خالد؟)
دستان پیرمرد را میگیرم ،
و نگاهی به اطراف میاندازم. هرچند این خانهها خالی از سکنهاند؛ اما ماندن اینجا دیگر به صلاح نیست.
میگویم:
- جای لمساعدتک. وین ابنک؟(اومدم کمکت کنم. پسرت کجاست؟)
لبخندی لرزان روی لبش مینشیند و دندانهای پوسیده و سیاهش را میبینم.
نیمخیز میشود:
- ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان ابوبکر بغدادیه. خدا بهش سلامتی بده.)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊قسمت ۲۶۳
نمیدانم منظورش از آرزوی سلامتی،
ابوبکر بغدادی بود یا پسرش؟
اما پیداست که از داعشی بودن پسرش ناراضی نیست.
از شنیدن این جمله چندان تعجب نمیکنم؛ تصمیمم هم برای کمک به پیرمرد تغییر نکرده است.
میگویم:
- وینو الان؟(الان کجاست؟)
- مو بَعرف وینو. راح للحرب. قال یجی قريبًا لكنو مو جای حتی الان.(نمیدونم کجاست. رفت جنگ، گفت زود میاد ولی تاحالا نیومده.)
احتمالاً پسرش در درگیری با ما ،
کشته شده است؛ شاید هم بخاطر درگیریهای اخیر نتوانسته برگردد.
نمیدانم؛
شاید پسرش قاتل یکی از رفقای خودم باشد و شاید من قاتل پسر او... مهم نیست.
هیچکدام از این حرفها را به زبان نمیآورم و میگویم:
- لیش ترکت بیتک؟(چرا از خونهت بیرون اومدی؟)
- لانو مریض؛ رجلی مجروح. مو عندی الاکِل، انو جوعان کتیر.(چون من مریضم، پام زخمیه. غذا نداشتم، خیلی گرسنهم.)
نگاهم کشیده میشود روی پاهای برهنه و باندپیچی شدهاش که از پیراهن بلند و چرکمُردهاش بیرون زده.
پیراهنش پر از لکههای سیاه است ،
که احتمالاً خونِ خشکیده است. به چشمانش دقیق میشوم؛ پلکهایش نیمهبازند و مردمکهای سپیدش در تاریکی شب برق میزنند.
میگویم:
- مو عندی الاکِل، لکن آخذک الی مکان امن، هنا خطیر جدا. آخذک الی مکان یوجد الاکل. (من غذا ندارم، ولی میبرمتون یه جای امن. اینجا خیلی خطرناکه. میبرمتون جایی که غذا باشه.)
پیرمرد دوباره لبخند میزند:
- ابنی هناک کمان؟(پسرم هم اونجاست؟)
- مو بعرف، انشاءالله ترین ابنک.(نمیدونم، انشاءالله پسرت رو میبینی.)
میدانم احتمال این که پیرمرد ،
دوباره پسرش را پیدا کند نزدیک صفر است؛ اما حرف دیگری نمیشود زد.
حتی اصلا نمیدانم چطور میخواهم ،
این پیرمرد را با خودم تا اردوگاه خودی ببرم؛ فقط میدانم باید ببرمش.
یک لحظه کسی در ذهنم نهیب میزند:
- ممکنه یه تله باشه!
و سریع جوابش را میدهم که:
-کسی از اومدن ما خبر نداشت که بخواد برامون تله بذاره!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۴
از جا بلند میشوم ،
و آرام در کوچه قدم میزند. پیرمرد همچنان در کوچه افتاده و سعی میکند سر لرزانش را به دنبال صدای پای من بچرخاند.
سرم را نزدیک گوشش میبرم و آرام میگویم:
- هیس! اصبر...(هیس! صبر کن...)
و با دقت به ویرانهها نگاه میکنم؛
هرچند در این تاریکی چیز زیادی پیدا نیست.
با اسلحه آماده،
مقابل در خانهای که پیرمرد از آن بیرون افتاد میایستم. پیرمرد دارد تلاش میکند بنشیند. دارد میلرزد.
خانه چندان بزرگی نیست؛
یک دخمه کوچک که بوی تعفن میدهد و قسمتی از دیوارش خراب شده و ریخته.
چراغ قوهام را در خانه میچرخانم ،
و کسی را نمیبینم.
از خانه بیرون میزنم و نفس عمیقی میکشم؛ این پیرمرد چطور در چنین جای متعفنی دوام آورده است؟
پسرش چطور توانسته پدرش را در چنین جایی رها کند و برود؟
کنار پیرمرد میایستم ،
و با دقت نگاهش میکنم. ممکن است اسلحه همراهش باشد؛ دست میکشم روی لباسش و سرتاسر بدنش را بازرسی میکنم.
بجز همان پیراهن کثیف چیزی تنش نیست.
نگاهی به اطراف میاندازم ،
تا ببینم چیزی برای بردن پیرمرد پیدا میشود یا نه؛ اما چیز به درد بخوری به چشمم نمیآید.
شانههای پیرمرد را میگیرم ،
و روی زمین مینشانمش. طوری مینشینم که پیرمرد بتواند روی کولم سوار شود ،
و میگویم:
- ارکب علی. یلا... اتفضل...(سوار من بشید. زود باشید... بفرمایید...)
پیرمرد را کول میگیرم و از جا بلند میشوم.
بدنش بسیار لاغر و استخوانی ست ،
و وزن زیادی ندارد؛ با این وجود، حالا که وزن پیرمرد به وزن اسلحه و تجهیزاتم اضافه شده، سینهام سنگین شده و زخمم میسوزد.
نفس عمیقی میکشم ،
و زیر لب یا علی میگویم.
سر پیرمرد روی شانهام افتاده؛ انگار نایی برای حرف زدن ندارد.
نگاه کردن به اطراف ،
در حالی که یک نفر روی شانههایت سر گذاشته، کار آسانی نیست.
باید مواظب دور و برم باشم ،
مبادا به تور ماموران داعش بخورم و مبادا راه را گم کنم.
کمیل را کنار خودم میبینم و میگوید:
-برو. هواتو دارم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۵
هرچه وزن پیرمرد ،
بیشتر به کمرم فشار میآورد، در درستی کارم بیشتر شک میکنم.
چشمم از دور به بیمارستان الاسد میافتد.
به ذهنم میرسد که میتوانم پیرمرد را مقابل بیمارستان بگذارم و بروم.
کمیل میگوید:
- اونوقت ازش میپرسن کی تو رو پیدا کرد و تا اینجا آورد. درسته که تو رو ندیده، ولی میفهمن یه نفر هست که امشب توی خیابونای شهر پرسه میزده و نمیخواد دیده بشه. اونوقت عملیات شناساییتون لو میره، شایدم خودت گیر بیفتی.
راست میگوید.
اگر پیرمرد را جلوی خانهاش رها میکردم هم همین خطر را داشت؛
چون صدای ما را شنیده بود.
از طرفی هم من اصلا ،
موقعیتم طوری نیست که بتوانم نزدیک بیمارستان الاسد یا مکانهای پر رفت و آمد بشوم.
باید از همین کورهراهها ،
خودم را به اردوگاه برسانم؛ چیزی نمانده، فقط یک و نیم کیلومتر!
راه رفتن روی زمین ناهموار ،
به اضافه وزن پیرمرد، سرعتم را پایین آورده. اگر خودم تنها بودم بیشتر مسیر را میدویدم.
قطرات عرق از پیشانیام سر میخورند ،
و حتی دستانم آزاد نیست ،
که بتوانم پاکشان کنم.
پیرمرد انگار صدای نفس زدنم را میشنود و ناهمواری مسیر را حس میکند ،
که میپرسد:
- وین نروح ابنی؟(کجا میریم پسرم؟)
لحنش خشن نیست؛
اما کمی احساس خطر میکنم. هرچه باشد این پیرمرد طرفدار داعش است.
شاید اگر بفهمد من ایرانیام،
قید جان خودش را بزند و در همین حال که روی کولم نشسته، خفهام کند.
کوتاه جواب میدهم:
- مکان امن. لاتخف.(یه جای امن. نترس.)
- شو اسمک ابنی؟(اسمت چیه پسرم؟)
در ذهنم دنبال اسمی میگردم ،
که شیعه بودنم را لو ندهد و اولین اسمی که به ذهنم میرسد، نام همان کسی ست که من را فروخت:
سعد!
باز هم کوتاه و محطاط جواب میدهم:
- سعد.
کمیل که قدم به قدمم راه میرود، میزند زیر خنده:
- اسم قحط بود اینو گذاشتی رو خودت؟
و از شدت خنده، روی زانوهایش خم میشود:
- وای خدا... تن خدا بیامرز توی گور لرزید!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊قسمت ۲۶۶
خودم هم خندهام گرفته است.
خوب شد پیرمرد چهرهام را نمیبیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک میکرد و خودش را میانداخت پایین!
میپرسد:
- انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟)
قبل از این که دهان باز کنم،
کمیل میگوید:
- آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامیای که توی فکر شماس فرق داره!
خنده را از روی لب و لوچهام جمع میکنم و میگویم:
- ای.(آره.)
- الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.)
کمیل باز هم میخندد:
- احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت میکنه!
نفسم تنگتر از قبل شده است؛
اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمیارزد.
یاد دورههای زندگی ،
در شرایط سخت میافتم؛ یاد وقتهایی که با یک کولهپشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان میزدیم
و از صبح تا عصر و گاه یک شبانهروز، باید با همانها دوام میآوردیم.
قیافههایمان بعد از این دورهها دیدنی بود و صدای آه و نالهمان بلند.
یادم هست اولین بار ،
که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت.
- حیدر، حیدر، عابس!
حامد است که پشت بیسیم صدایم میزند.
به ساعت نگاه میکنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است.
حتماً نگرانم شدهاند.
به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد میکنم و شاسی بیسیم را فشار میدهم:
- بله عابس جان؟
- من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم!
- باشه، من تا پنج دقیقه دیگه میرسم انشاءالله.
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۷
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
یک لحظه میمانم چه جوابی بدهم.
با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، میتواند خفهام کند یا چیزی مشابه این!
قدمهایم سنگینتر شده است؛
انگار در رسیدن به دو قدمی قرارم با حامد دارم از پا میافتم.
فکرم همزمان درگیر پیدا کردن جواب ،
برای پیرمرد و پیدا کردن محل قرار با حامد است.
قدم به یک مسیر خاکی میگذارم ،
که دوطرفش مزارع سوخته است؛ زمینهایی که چند سال است رنگ کشت و کار را به خود ندیدهاند
و شاید حتی صاحبانشان،
بدون درو کردن محصول آنها را رها کردهاند.
قرار است حامد را در انتهای این جاده خاکی ببینم.
پیرمرد که سکوتم را میبیند، سوالش را بلندتر تکرار میکند.
اولین و مسخرهترین جوابی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم تا از شر سوالاتش خلاص شوم:
- لغۀ اجنبیۀ!(زبون خارجی!)
کمیل کف دستش را به سمتم میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت که عرضه پیچوندنم نداری!
چشمانم را ریز میکنم ،
تا در تاریکی بتوانم ماشین حامد را ببینم. هیچکداممان نمیتوانیم چراغ روشن کنیم.
سایه شبحمانندی از یک ماشین را میبینم و صدای بیسیم درمیآید:
- حیدر خودتی؟
- آره.
- مطمئنی؟ یه سایه خیلی بزرگ داره میاد سمت من، مطمئنی تویی؟
- آره، مهمون آوردم با خودم.
خودم را میرسانم به ماشین. به نفسنفس افتادهام و دهانم طعم خون گرفته است.
بریدهبریده میگویم:
- در عقب رو باز کن!
حامد از ماشین پیاده میشود ،
و در عقب را باز میکند. پیرمرد کمی عصبی شده است:
- انتو مین؟ وین نروح؟ (شما کی هستید؟ کجا میریم؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۸
پیرمرد را روی صندلی عقب مینشانم.
وزن پیرمرد که از روی کمرم برداشته میشود، مُهرههای کمرم تیر میکشند
و نمیتوانم راست بایستم.
دست به کمر میگیرم و به حامد میگویم:
- دستاشو ببند. ممکنه شر درست کنه.
حامد طنابی از داشبورد ماشین در میآورد
و به دستان پیرمرد میبندد.
پیرمرد از این کارمان جا خورده است؛
اما قبل از این که حرفی بزند، انگشت سبابهام را روی لبش میگذارم:
- هیس! نحنا لن نؤذيك، نريد مساعدتک. (ما اذیتت نمیکنیم، میخوایم کمکت کنیم.)
پیرمرد میلرزد؛
اما حرفی نمیزند چون میداند با داد و فریاد کردن هم کسی نیست که به دادش برسد.
لبهایش از ترس خشکیده و به سختی نفس میکشد.
بریدهبریده و با ترس میپرسد:
- ألم... تقل... أنك... جندي الخلافة؟(مگه نگفتی سرباز خلافت هستی؟)
قمقمهام را درمیآورم و مقابل لبهایش میگیرم:
- مای...(آب...)
کمی مینوشد ،
و بیشتر آب میریزد روی ریشهای سفید و ژولیدهاش.
دستی میان موهایش میکشم و با ملایمت میگویم:
- اسمی حیدر. انا جندی قاسم سلیمانی. تعرفه؟(اسم من حیدره، من سرباز قاسم سلیمانیام. میشناسیش؟)
عضلات دور چشمش از هم باز میشوند؛
انگار میخواهد چشمان نداشتهاش را گرد کند و با تعجب به من خیره شود. دهانش باز میماند و لبانش میلرزند. پیداست که حاج قاسم را میشناسد.
آرام و ترسان میگوید:
- انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟)
- ای. لاتخف. نروح الی مکان امن. (آره. نترس. میریم یه جای امن.)
کمر راست میکنم و از درد لب میگزم.
حامد میگوید:
- بدو بریم. تا رسیدن گشت بعدیشون ده دقیقه بیشتر وقت نداریم.
پیرمرد مات شده است و حرفی نمیزند.
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد.
میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۹
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد.
میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
- اونا رو رسوندم اردوگاه. بهم گفتن تو دوباره دلرحم شدی و ممکنه توی دردسر بیفتی. برگشتم که اگه لازم شد بیام کمکت. ترسیدم مثل جریان سعد، دوباره دلرحمیت کار دستت بده.
میخندم و صورتم از درد کمرم در هم میرود.
کمیل میگوید:
- کجای کاری؟ از اول دلرحمی این بچه کار دستش داد که اومد سوریه و خودشو انداخت توی هچل.
دوست دارم برگردم،
برای کمیل که صندلی عقب کنار پیرمرد نشسته شکلک دربیاورم و بگویم:
- تا باشه از این هچلا!
حامد میگوید:
- داداش تو که خودت این کارهای، نگفتی یهو بلایی سرت بیاد؟ ممکن بود تله باشه.
- نه، بررسی کردم. تله نبود. اگه ولش میکردم میمُرد.
حامد از آینه ماشین نگاهی به پیرمرد میاندازد:
- حالا این بابا کی هست؟
- بابای یه داعشی!
حامد ناگاه میزند روی ترمز:
- چی؟
و دوباره راه میافتد. میخندم:
- آره، پسرش عضو داعشه. احتمالاً کشته شده، خلاصه هر چی هست باباشو ول کرده بود توی یه دخمه کثیف و رفته بود. پیرمرده از زور گرسنگی از خونه اومده بود پسرشو صدا میزد.
- حتماً خیلی از دست پسرش شاکیه!
- نه اتفاقاً. خودشم طرفدار داعشه. منم اولش بهش گفتم داعشیام تا قبول کرد باهام بیاد.
حامد چهرهاش را درهم میکشد و لب میگزد.
بعد از چند لحظه میگوید:
- نابیناست؟
- اینطور که معلومه آره. پاهاشم زخمیه. نشد درست ببینم زخمش چطوریه ولی نمیتونست راه بره.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊قسمت ۲۷۰
حامد زیر لب زمزمه میکند:
- بنده خدا... این نامردا به فکر خانواده سربازای خودشونم نیستن... معلومه که به زن و بچه مردم رحم نمیکنن.
سر برمیگردانم ،
و به چهره ترسان و مضطرب پیرمرد نگاه میکنم.
به حامد میگویم:
- چیزی برای خوردن داری؟ این بنده خدا الان غش میکنه!
حامد با چشم به داشبورد اشاره میکند:
- ببین اون تو چیزی هست یا نه.
از داخل داشبورد،
یک بسته بیسکوییت پیدا میکنم و نفس راحتی میکشم. یک بیسکوییت از آن بیرو میآورم و به عقب میچرخم.
بیسکوییت را توی دستان پیرمرد میگذارم و میگویم:
- اتفضل... بسکویت! (بفرمایید، بیسکوییته!)
پیرمرد با دستان بسته ،
و لرزانش بیسکوییت را لمس میکند و بعد آن را از دستم میقاپد.
تمام حواسش معطوف میشود به خوردن بیسکوییت؛ انگار تمام دنیا را به او دادهاند.
با ولع بیسکوییت را در دهانش میگذارد ،
و سعی دارد آن را با دندانهای کرمخوردهاش بجود.
میگویم:
- معلوم نیست بنده خدا چقدر گرسنگی کشیده!
- ببینم، با این وضعش بازم طرفدار داعش بود؟
آه میکشم:
- آره... کاش ما هم به اندازهای که اینا به حرف باطل خودشون ایمان داشتن، به حرف حقمون ایمان داشتیم.
و دوباره برمیگردم به سمت پیرمرد.
بیسکوییت را خورده است ،
و قبل از این که بعدی را بخواهد، بیسکوییت دیگری در دستش میگذارم.
بدون هیچ حرفی شروع به خوردن میکند.
اگر کمی برای کمک کردن به پیرمرد شک داشتم، الان دیگر مطمئن شدم کارم درست بوده.
من اگر دشمنم را درحال مرگ رها میکردم ،
تا بمیرد، چه فرقی داشتم با همان داعشیها؟
حامد روی نقشه جیپیاسش زوم میکند
و زیر لب میگوید:
- دیگه رسیدیم... حالا میخوای با این بنده خدا چکار کنی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۱
حامد روی نقشه جیپیاسش زوم میکند و زیر لب میگوید:
- دیگه رسیدیم... حالا میخوای با این بنده خدا چکار کنی؟
شانه بالا میاندازم:
- تحویلش میدم به بچههای سوری. باید بره اردوگاه آوارهها. اونجا بهش میرسن.
به اردوگاه که میرسیم،
کسی بیدار نیست جز بشیر و رستم و کمیل که منتظر ما بودهاند.
کمیل جلوتر از همه میدود و با چشمانی که از بیخوابی و نگرانی دودو میزند، میپرسد:
- آقا... کجا بودین؟ فکر کردم...
لبخندی میزنم و طوری که توجه کسی را جلب نکنم، دست به کمر میگیرم:
- میبینی که اینجام، چیزیم هم نشده.
و دستم را روی شانهاش میزنم:
- ما اگه اینجاییم بخاطر اینه که سرمون درد میکنه برای دردسر!
چشمکی میزنم و به سمت چادرها میروم؛
اما صدای پیرمرد را از پشت سرم میشنوم:
- حیدر! وین حیدر؟(حیدر! حیدر کجاست؟)
بشیر و رستم که داشتند تلاش میکردند پیرمرد را پیاده کنند هم من را صدا میزنند.
پیرمرد مانند بچهها بهانه من را میگیرد.
انگار از بقیه میترسد.
هنوز روی صندلی عقب ماشین نشسته است.
مقابلش میایستم و شانههایش را میگیرم:
- شو مشکلۀ؟(مشکل چیه؟)
پیرمرد گریه میکند و سعی دارد با دستانش صورتم را لمس کند.
دست میکشد روی محاسنم و مینالد:
- لیش ساعدتنی؟ (چرا کمکم کردی؟)
موهای بهم ریخته و پیشانیِ آفتابسوختهاش را نوازش میکنم:
- لأنو مسلم. لأنو شيعي علي بن أبي طالب.(چون مسلمانم. چون شیعه علی بن ابیطالبم.)
- ابنی هوی عدوک، انا عدوک...(پسر من دشمن توئه، من دشمنتم...)
- کنت بحاجۀ المساعده. (شما به کمک نیاز داشتید.)
پیرمرد حرفی نمیزند و فقط گریه میکند. بعد از چند دقیقه میگوید:
- بدی أكون معك. لا تتركني. انا خائف.(میخوام همره تو باشم. تنهام نذار. میترسم.)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊قسمت ۲۷۲
مانند بچهها شده است؛
آسیبپذیر و وابسته و البته ترحمبرانگیز. من اما نمیتوانم بیشتر از این کاری برایش بکنم.
دستان چروکیدهاش که روی صورتم مانده است را میگیرم
و نوازش میکنم:
- لایمکن. لازم اروح. لاتخف، لا أحد يزعجك. هدول اصدقائی، يساعدونك.(نمیشه. باید برم. نترسید، کسی اذیتتون نمیکنه. اینا دوستای منن، بهتون کمک میکنن.)
پیرمرد با صدایی پر از لرزش و تردید میپرسد:
- أ یمکننی رویه ابنی؟(میتونم پسرم رو ببینم؟)
- نحنا مو بعرف وینو. ترینو انشاءالله. اطلب من الله ان یهدیه.(ما نمیدونیم اون کجاست. انشاءالله میبینیش. از خدا بخواه هدایتش کنه.)
وقتی چشمم به صورت اندوهگین و درهم شکسته پیرمرد میافتد، ناخودآگاه سرش را در آغوش میگیرم و به سینه میچسبانم.
میان گریههایش، کلمات منقطعی را میشنوم:
- انتو... علی... حق... أشهد الله... انتو علی حق...(شما بر حقید... خدا رو شاهد میگیرم شما بر حقید...)
نور امیدی در دلم روشن میشود ،
که شاید پیرمرد بالاخره از داعش دست بکشد و با اعتقاد غلط از دنیا نرود.
آرام سرش را از سینه جدا میکنم و میگویم:
- فی امان الله.(به امان خدا.)
و اجازه میدهم پیرمرد را ببرند. خدا چقدر این پیرمرد را دوست داشته که نخواسته گمراه از دنیا برود...
***
جنگیدن کلا کار سختی ست؛
فرقی نمیکند کجا باشی.
کوه، بیابان، جنگل، دریا و هرجایی باشد ،
فرقی نمیکند، سختیهای خودش را دارد؛ اما جنگ شهری شاید از همه بدتر و سختتر باشد.
حتی عبارت "جنگ شهری" هم عبارت نحس و تلخی ست؛
ترکیب دو واژه ناهمگون.
شهری که قرار است محل زندگی و آرامش ،
و جنب و جوش باشد، میشود میدان جنگ و فهمیدنش هم سخت نیست که این میان،
مردم عادی بیشتر قربانی میشوند تا نظامیان آموزشدیده.
گاه سنگرت میشود اتاق خوابِ نیمهویرانی ،
که دیوارهای زخمیاش کاغذدیواری صورتی رنگ دارد و عروسکهایش زیر پوتینهای نظامیات میافتند؛
و گاه باید از پشت پنجره یک آشپزخانه،
به سمت دشمنت آرپیجی شلیک کنی؛ از داخل آشپزخانهای که حتما تا قبل از این به دست یک کدبانو اداره میشده و حالا بجای عطر غذاهای سنتی و محلی، بوی باروت میدهد.
برای همین است که میگویم ،
جنگ شهری بدتر از همه است؛ چون جنگ را وارد حریم امن انسانها میکند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۳
یادتان هست میگفتم در بیابان،
باید بدون جانپناه و زیر تیررس مستقیم گلوله جنگید؟
در جنگ شهری،
جانپناه هست اما نمیتوان به آن اعتماد کرد؛ چون نمیدانی دقیقاً دشمنت کیست و کجاست.
هرجایی میتواند باشد؛
در اتاقها و سالن پذیرایی یک خانه یا پشت قفسههای یک فروشگاه.
شاید اصلا دو قدمیات،
پشت همان دیواری باشد که تو به آن تکیه دادهای.
و هزاران شاید و اما و اگر دیگر که جنگ شهری را تبدیل میکند به یکی از سختترین و طاقتفرساترین شیوههای جنگ.
داعش به راحتی حاضر نبود دیرالزور را از دست بدهد؛ اما بالاخره مجبور به فرار شد.
حالا تقریباً میتوان گفت دیرالزور آزاد است؛ اما هنوز تکتیراندازهای انتحاری و باقیماندههای داعش در شهر ماندهاند و باید شهر را پاکسازی کنیم.
از سویی در درگیریها و آتشباران توپخانه دوطرف، خانهها آسیب دیده و ممکن است مردم هم زخمی شده باشند.
من و حامد همراه بچههای تخریب ،
جلوتر از همه وارد دیرالزور شدهایم؛ شهری که من نیمهشبهایش را بارها قدم زدهام و حالا باید بقیه را راهنمایی کنم.
آفتاب ابتدای پاییز هنوز هم تندی و حرارت آفتاب تابستانی را دارد.
اثر درگیریهای شدید چند ساعت پیش هنوز در شهر پیداست و دود سیاه و غلیظی از گوشه کنار خیابان به آسمان میرود.
آسفالت خیابان شخم خورده است ،
و ما بخاطر خطر تکتیراندازها، مجبوریم در پناه دیوارهای نیمهویران پیش برویم و خطر ریزش دیوار را هم به جان بخریم.
از دور هنوز صدای انفجار و درگیری میآید؛ اما اطراف ما به طرز مرگآوری ساکت است. هیچکس حرفی نمیزند.
همه به این سکوت گوش سپردهایم؛
به انتظار سر و صدایی که حاکی از حضور نیروهای داعش یا خانوادههای آسیبدیده باشد.
یکی از بچههای تخریب فاطمیون،
همقدم با من جلو میآید و هرچیز مشکوکی که به تله انفجاری شباهت داشته باشد را بررسی میکند.
جوان باریکاندام و سبزه و ریزنقشی ست به نام صَفَر. کمسن و سال است؛ اما همه به چیرهدستیاش در تخریب اعتراف کردهاند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۴
یک تویوتا وسط خیابان پارک شده است؛
با بدنهای سوخته و درب و داغان و البته رانندهاش که با فاصله کمی، بیرون از ماشین افتاده.
میتوان از سر و شکل رانندهاش فهمید داعشی بوده. نمیتوانم بفهمم دقیقاً چطور کشته شده؛ چون تمام بدنش خونی ست.
صفر با اشاره دست نگهمان میدارد و آرام با لهجه افغانستانیاش میگوید:
- این تله ست. نیاید جلو.
همانجا در پناه دیوار میایستیم و صفر جلو میرود.
با خنجری که تقریباً تنها ابزار تخریبش است ،
و هیچوقت آن را از خودش جدا نمیکند، آرام به خاکهای اطراف جنازه ضربه میزند
تا بالاخره سیمی روی زمین پیدا میشود که حدس صفر را تایید کند.
حامد زیر لب میگوید:
- خدا لعنتشون کنه، به جنازه رفیقشونم رحم نمیکنن! یکی نیس بهشون بگه ما رو مسلمون نمیدونید که به جنازه شهدامون رحم نمیکنین، ولی همرزم خودتونم مسلمون نبود که جنازهش براتون حرمت نداره؟
خیرهام به تلاش صفر برای خنثی کردن تله انفجاری و میگویم:
- اینا اگه حرمت حالیشون میشد که وضع سوریه این نبود. هیچ حد و مرزی ندارن... هیچی...
و تمام چیزهایی که در سوریه دیدهام دوباره میآید جلوی چشمم.
قلبم تیر میکشد.
حتی نمیتوان تصورش را کرد که اگر پای اینها به ایران باز میشد،
وحشیگری و حیوانصفتی را به کجا میرساندند...
تکان خوردن چیزی آن سوی بیابان،
توجهم را از صفر به خودش معطوف میکند؛ یک پارچه سپید که در باد تکان میخورد.
با دقت بیشتری نگاهش میکنم؛
یک آدم است؛ یک خانم. یک خانم با چادر سپید دارد آن سوی خیابان راه میرود؛ چیزی که اصلا در یک شهر جنگزده نمیتوان انتظارش را داشت.
زن برمیگردد ،
و روی یکی از صندلیهای شکستهی ایستگاه اتوبوسِ آن سوی خیابان مینشیند.
صورتش را میبینم؛
دارد مستقیم به من نگاه میکند.
مطهره است!
عین خیالش نیست که اینجا یک منطقه جنگی ست. لبخند میزند و برایم دست تکان میدهد.
نمیدانم باید بخندم یا نه.
چندبار پلک میزنم
و صدای صفر را میشنوم:
- حل شد حاجی. به خیر گذشت الحمدلله.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۵
وقتی بار دیگر نگاهم را از صفر ،
به سمت مطهره میچرخانم، میبینم که مطهره غیبش زده.
ایمان دارم که خیالاتی نشدهام.
شاید مطهره آمده که من را با خودش ببرد.
شوق غریبی میان رگهایم میدود.
شاید الان همان وقتی باشد که مطهره و کمیل به من وعده داده بودند...
شاید یکی از تیر و ترکشهایی که مثل نقل و نبات بر سرمان میبارد،
سند رهاییام باشد...
صفر با چشم روی زمین دنبال چیزی میگردد و تکه پلاستیک زباله بزرگ و پارهای را از روی زمین برمیدارد.
آن را روی صورت جنازه میاندازد ،
و درحالی که خنجرش را در هوا تکان میدهد،
به سمت ما میآید:
- توی تخریب، دومین اشتباه آخرین اشتباهه.
حامد ابرو در هم میکشد:
- دومی یا اولی؟ پس اولی چی؟
صفر که نگاهش روی زمین است ،
و با دقت به تکههای سنگ و آجرِ روی زمین نگاه میکند،
میخندد و میگوید:
- اولیش اینه که اومدیم تخریبچی شدیم!
من و حامد که تازه متوجه شوخیاش شدهایم، لبمان به خنده باز میشود.
تکیه از دیوار برمیداریم ،
و با دیدن اولین خانهای که هنوز تقریباً سالم است، جست و جوی خانه به خانه را شروع میکنیم.
از این که مجبوریم وارد خانههای مردم شویم حس خوبی ندارم؛
اما چارهای نیست.
با حامد، دو طرف درِ آهنی و زنگزدهی خانه میایستیم که احتمالا روزی رنگش کرمی بوده.
صفر، در ورودی را بررسی میکند و با سر، به من اشاره میکند که بزن.
قفل در را نشانه میگیرم ،
و دستم روی ماشه میلغزد. با صدای بلند و گوشخراشی، قفل از جا میپرد و در کمی باز میشود.
حامد لگد آرامی به در میزند ،
تا در بیشتر باز شود و اینبار هم صفر، با دقت به آستانه در و حیاط خانه نگاه میکند.
زیر لب بسمالله میگوید ،
و وارد میشود. با دست به ما هم چراغ سبز نشان میدهد.
خانه حیاطدار و کوچکی ست؛
خانهای در حاشیه شهر. با حیاطی که میتوان حدس زد قبلا پر بوده از بوتههای گل.
پشت سر بشیر ،
و با اسلحهی آماده به شلیک قدم برمیدارم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃