یه عدد از ۱ تا ۱۰ انتخاب کن...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا هر عددی انتخاب کردی شانست افتاد هرچقدر نوشته شده صلوات بفرست☺️
.
.
.
.
۱_ ۴صلوات
۲_ ۶صلوات
۳_ ۱۱صلوات
۴_ ۸صلوات
۵_ ۱۰ صلوات
۶_ ۱۹ صلوات
۷_ ۱ صلوات
۸_ ۷ صلوات
۹_ ۳ صلوات
۱۰_ ۱۴ صلوات
.
.
.
.
واسه هرکی دوست داری بفرست تا ثوابش به توهم برسه🙃
به نیت ظهور منجی عالم🧚♀💚
May 11
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۱
خانههای این کوچه انقدر خرابه ،
و ویراناند که مطمئنم کسی اینجا زندگی نمیکند.
هرسه به هم تکیه میدهیم ،
تا هوای سه طرف را داشته باشیم.
در تمام کوچه چشم میچرخانم ،
و از چیزی که روی زمین خاکی کوچه افتاده است، خشکم میزند.
در تاریکی شب،
فقط میتوانم بفهمم که یک انسان است؛ اما نمیتوانم تشخیص بدهم زن است یا مرد و کودک است یا بزرگسال.
جلو نمیروم و نگاهش میکنم.
همزمان، نگاهی هم به اطراف دارم تا مطمئن شوم خبری نیست.
کسی که روی زمین افتاده،
با دستانش زمین را چنگ میزند و خودش را روی زمین میکشد؛ انگار دنبال چیزی روی زمین میگردد.
جثهاش خیلی لاغر و نحیف است ،
و موهای بلند و ژولیدهاش سرش را احاطه کرده.
قدمی جلو میگذارم تا صدای نالههای بیرمقش را بشنوم.
چندبار تقلا میکند بلند شود،
اما نمیتواند و میخورد روی زمین.
باز هم سعی میکند زمینِ خاکی و پر از تکههای سنگ و آجر را با دستانش بگردد و خودش را روی زمین بکشد.
انگار چشمانش نمیبیند.
نزدیکتر که میشوم،
صدای نالههای ضعیفش را میشنوم که میگوید:
- ابنی خالد... انت وین؟ ابنی خالد... (پسرم خالد... کجایی؟ پسرم خالد...)
و بعد، انگار صدای پایم را میشنود ،
که خودش را میکشد به سمت من. سعی میکند سر و سینهاش را از زمین جدا کند و صورتش را به سمت من بگیرد.
دقت که میکنم،
چهره چروکیده و ژولیدهاش را میبینم؛ پیرمردی موسپید و نابینا.
خودش را به سمت من میکشد
و امیدوارانهتر صدایش را بلند میکند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)
یک لحظه میمانم چه بگویم.
وضع پیرمرد انقدر رقتبار است که نمیتوان بیخیالش بشویم و همینجا رهایش کنیم.
بشیر و رستم جلو میآیند:
- این کیه آقا؟
- نمیدونم. ولی دنبال پسرش میگرده. نابیناست. مثل این که نمیتونه راه بره.
پیرمرد به سختی خودش را جلو میکشد ،
تا دستش را برساند به ما؛ چون صدای گفت و گویمان را شنیده است.
دستان لرزان و چروکیدهاش را روی زمین به دنبال منبع صدا میچرخاند
و مینالد:
- مین؟(کیه؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۲
قلبم به درد میآید از حال پیرمرد.
به بشیر و رستم میگویم:
- شما برگردید. منم این بنده خدا رو میارم.
- آقا خطرناکه! چطوری میخواید بیاریدش؟
- کاری به من نداشته باشید. شما برید، منم بالاخره میرسونم خودم رو.
- اگه گیر بیفتید چی؟
نارنجکی که در جیب لباسم گذاشتهام را نشانشان میدهم
و میگویم:
- من اسیر نمیشم. اگه برگشتم که هیچی، اگرم برنگشتم حلالم کنید.
بشیر آخرین تلاشش را میکند برای منصرف کردن من و بغضآلود میگوید:
- شما برگردید آقا. منم اینو میارمش.
شانههایشان را میگیرم و هلشان میدهم که بروند:
- زود باشید برید. من مافوقتونم، این یه دستوره. خودم میارمش. زود باشید. یا علی!
- ولی آقا...
دوباره تاکید میکنم:
- این یه دستوره! یا علی!
و آرام هلشان میدهم.
جرات نمیکنند مخالفت کنند و میروند.
دست پیرمرد حالا رسیده است به پوتینهایم.
مقابل ریش و موی سپیدش و حال رقتانگیزش تاب نمیآورم و روی زمین مینشینم.
دوباره زمزمه میکند:
- انت مین؟ خالد؟(تو کی هستی؟ خالد؟)
دستان پیرمرد را میگیرم ،
و نگاهی به اطراف میاندازم. هرچند این خانهها خالی از سکنهاند؛ اما ماندن اینجا دیگر به صلاح نیست.
میگویم:
- جای لمساعدتک. وین ابنک؟(اومدم کمکت کنم. پسرت کجاست؟)
لبخندی لرزان روی لبش مینشیند و دندانهای پوسیده و سیاهش را میبینم.
نیمخیز میشود:
- ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان ابوبکر بغدادیه. خدا بهش سلامتی بده.)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊قسمت ۲۶۳
نمیدانم منظورش از آرزوی سلامتی،
ابوبکر بغدادی بود یا پسرش؟
اما پیداست که از داعشی بودن پسرش ناراضی نیست.
از شنیدن این جمله چندان تعجب نمیکنم؛ تصمیمم هم برای کمک به پیرمرد تغییر نکرده است.
میگویم:
- وینو الان؟(الان کجاست؟)
- مو بَعرف وینو. راح للحرب. قال یجی قريبًا لكنو مو جای حتی الان.(نمیدونم کجاست. رفت جنگ، گفت زود میاد ولی تاحالا نیومده.)
احتمالاً پسرش در درگیری با ما ،
کشته شده است؛ شاید هم بخاطر درگیریهای اخیر نتوانسته برگردد.
نمیدانم؛
شاید پسرش قاتل یکی از رفقای خودم باشد و شاید من قاتل پسر او... مهم نیست.
هیچکدام از این حرفها را به زبان نمیآورم و میگویم:
- لیش ترکت بیتک؟(چرا از خونهت بیرون اومدی؟)
- لانو مریض؛ رجلی مجروح. مو عندی الاکِل، انو جوعان کتیر.(چون من مریضم، پام زخمیه. غذا نداشتم، خیلی گرسنهم.)
نگاهم کشیده میشود روی پاهای برهنه و باندپیچی شدهاش که از پیراهن بلند و چرکمُردهاش بیرون زده.
پیراهنش پر از لکههای سیاه است ،
که احتمالاً خونِ خشکیده است. به چشمانش دقیق میشوم؛ پلکهایش نیمهبازند و مردمکهای سپیدش در تاریکی شب برق میزنند.
میگویم:
- مو عندی الاکِل، لکن آخذک الی مکان امن، هنا خطیر جدا. آخذک الی مکان یوجد الاکل. (من غذا ندارم، ولی میبرمتون یه جای امن. اینجا خیلی خطرناکه. میبرمتون جایی که غذا باشه.)
پیرمرد دوباره لبخند میزند:
- ابنی هناک کمان؟(پسرم هم اونجاست؟)
- مو بعرف، انشاءالله ترین ابنک.(نمیدونم، انشاءالله پسرت رو میبینی.)
میدانم احتمال این که پیرمرد ،
دوباره پسرش را پیدا کند نزدیک صفر است؛ اما حرف دیگری نمیشود زد.
حتی اصلا نمیدانم چطور میخواهم ،
این پیرمرد را با خودم تا اردوگاه خودی ببرم؛ فقط میدانم باید ببرمش.
یک لحظه کسی در ذهنم نهیب میزند:
- ممکنه یه تله باشه!
و سریع جوابش را میدهم که:
-کسی از اومدن ما خبر نداشت که بخواد برامون تله بذاره!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۴
از جا بلند میشوم ،
و آرام در کوچه قدم میزند. پیرمرد همچنان در کوچه افتاده و سعی میکند سر لرزانش را به دنبال صدای پای من بچرخاند.
سرم را نزدیک گوشش میبرم و آرام میگویم:
- هیس! اصبر...(هیس! صبر کن...)
و با دقت به ویرانهها نگاه میکنم؛
هرچند در این تاریکی چیز زیادی پیدا نیست.
با اسلحه آماده،
مقابل در خانهای که پیرمرد از آن بیرون افتاد میایستم. پیرمرد دارد تلاش میکند بنشیند. دارد میلرزد.
خانه چندان بزرگی نیست؛
یک دخمه کوچک که بوی تعفن میدهد و قسمتی از دیوارش خراب شده و ریخته.
چراغ قوهام را در خانه میچرخانم ،
و کسی را نمیبینم.
از خانه بیرون میزنم و نفس عمیقی میکشم؛ این پیرمرد چطور در چنین جای متعفنی دوام آورده است؟
پسرش چطور توانسته پدرش را در چنین جایی رها کند و برود؟
کنار پیرمرد میایستم ،
و با دقت نگاهش میکنم. ممکن است اسلحه همراهش باشد؛ دست میکشم روی لباسش و سرتاسر بدنش را بازرسی میکنم.
بجز همان پیراهن کثیف چیزی تنش نیست.
نگاهی به اطراف میاندازم ،
تا ببینم چیزی برای بردن پیرمرد پیدا میشود یا نه؛ اما چیز به درد بخوری به چشمم نمیآید.
شانههای پیرمرد را میگیرم ،
و روی زمین مینشانمش. طوری مینشینم که پیرمرد بتواند روی کولم سوار شود ،
و میگویم:
- ارکب علی. یلا... اتفضل...(سوار من بشید. زود باشید... بفرمایید...)
پیرمرد را کول میگیرم و از جا بلند میشوم.
بدنش بسیار لاغر و استخوانی ست ،
و وزن زیادی ندارد؛ با این وجود، حالا که وزن پیرمرد به وزن اسلحه و تجهیزاتم اضافه شده، سینهام سنگین شده و زخمم میسوزد.
نفس عمیقی میکشم ،
و زیر لب یا علی میگویم.
سر پیرمرد روی شانهام افتاده؛ انگار نایی برای حرف زدن ندارد.
نگاه کردن به اطراف ،
در حالی که یک نفر روی شانههایت سر گذاشته، کار آسانی نیست.
باید مواظب دور و برم باشم ،
مبادا به تور ماموران داعش بخورم و مبادا راه را گم کنم.
کمیل را کنار خودم میبینم و میگوید:
-برو. هواتو دارم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۵
هرچه وزن پیرمرد ،
بیشتر به کمرم فشار میآورد، در درستی کارم بیشتر شک میکنم.
چشمم از دور به بیمارستان الاسد میافتد.
به ذهنم میرسد که میتوانم پیرمرد را مقابل بیمارستان بگذارم و بروم.
کمیل میگوید:
- اونوقت ازش میپرسن کی تو رو پیدا کرد و تا اینجا آورد. درسته که تو رو ندیده، ولی میفهمن یه نفر هست که امشب توی خیابونای شهر پرسه میزده و نمیخواد دیده بشه. اونوقت عملیات شناساییتون لو میره، شایدم خودت گیر بیفتی.
راست میگوید.
اگر پیرمرد را جلوی خانهاش رها میکردم هم همین خطر را داشت؛
چون صدای ما را شنیده بود.
از طرفی هم من اصلا ،
موقعیتم طوری نیست که بتوانم نزدیک بیمارستان الاسد یا مکانهای پر رفت و آمد بشوم.
باید از همین کورهراهها ،
خودم را به اردوگاه برسانم؛ چیزی نمانده، فقط یک و نیم کیلومتر!
راه رفتن روی زمین ناهموار ،
به اضافه وزن پیرمرد، سرعتم را پایین آورده. اگر خودم تنها بودم بیشتر مسیر را میدویدم.
قطرات عرق از پیشانیام سر میخورند ،
و حتی دستانم آزاد نیست ،
که بتوانم پاکشان کنم.
پیرمرد انگار صدای نفس زدنم را میشنود و ناهمواری مسیر را حس میکند ،
که میپرسد:
- وین نروح ابنی؟(کجا میریم پسرم؟)
لحنش خشن نیست؛
اما کمی احساس خطر میکنم. هرچه باشد این پیرمرد طرفدار داعش است.
شاید اگر بفهمد من ایرانیام،
قید جان خودش را بزند و در همین حال که روی کولم نشسته، خفهام کند.
کوتاه جواب میدهم:
- مکان امن. لاتخف.(یه جای امن. نترس.)
- شو اسمک ابنی؟(اسمت چیه پسرم؟)
در ذهنم دنبال اسمی میگردم ،
که شیعه بودنم را لو ندهد و اولین اسمی که به ذهنم میرسد، نام همان کسی ست که من را فروخت:
سعد!
باز هم کوتاه و محطاط جواب میدهم:
- سعد.
کمیل که قدم به قدمم راه میرود، میزند زیر خنده:
- اسم قحط بود اینو گذاشتی رو خودت؟
و از شدت خنده، روی زانوهایش خم میشود:
- وای خدا... تن خدا بیامرز توی گور لرزید!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊قسمت ۲۶۶
خودم هم خندهام گرفته است.
خوب شد پیرمرد چهرهام را نمیبیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک میکرد و خودش را میانداخت پایین!
میپرسد:
- انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟)
قبل از این که دهان باز کنم،
کمیل میگوید:
- آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامیای که توی فکر شماس فرق داره!
خنده را از روی لب و لوچهام جمع میکنم و میگویم:
- ای.(آره.)
- الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.)
کمیل باز هم میخندد:
- احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت میکنه!
نفسم تنگتر از قبل شده است؛
اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمیارزد.
یاد دورههای زندگی ،
در شرایط سخت میافتم؛ یاد وقتهایی که با یک کولهپشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان میزدیم
و از صبح تا عصر و گاه یک شبانهروز، باید با همانها دوام میآوردیم.
قیافههایمان بعد از این دورهها دیدنی بود و صدای آه و نالهمان بلند.
یادم هست اولین بار ،
که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت.
- حیدر، حیدر، عابس!
حامد است که پشت بیسیم صدایم میزند.
به ساعت نگاه میکنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است.
حتماً نگرانم شدهاند.
به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد میکنم و شاسی بیسیم را فشار میدهم:
- بله عابس جان؟
- من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم!
- باشه، من تا پنج دقیقه دیگه میرسم انشاءالله.
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۷
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
یک لحظه میمانم چه جوابی بدهم.
با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، میتواند خفهام کند یا چیزی مشابه این!
قدمهایم سنگینتر شده است؛
انگار در رسیدن به دو قدمی قرارم با حامد دارم از پا میافتم.
فکرم همزمان درگیر پیدا کردن جواب ،
برای پیرمرد و پیدا کردن محل قرار با حامد است.
قدم به یک مسیر خاکی میگذارم ،
که دوطرفش مزارع سوخته است؛ زمینهایی که چند سال است رنگ کشت و کار را به خود ندیدهاند
و شاید حتی صاحبانشان،
بدون درو کردن محصول آنها را رها کردهاند.
قرار است حامد را در انتهای این جاده خاکی ببینم.
پیرمرد که سکوتم را میبیند، سوالش را بلندتر تکرار میکند.
اولین و مسخرهترین جوابی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم تا از شر سوالاتش خلاص شوم:
- لغۀ اجنبیۀ!(زبون خارجی!)
کمیل کف دستش را به سمتم میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت که عرضه پیچوندنم نداری!
چشمانم را ریز میکنم ،
تا در تاریکی بتوانم ماشین حامد را ببینم. هیچکداممان نمیتوانیم چراغ روشن کنیم.
سایه شبحمانندی از یک ماشین را میبینم و صدای بیسیم درمیآید:
- حیدر خودتی؟
- آره.
- مطمئنی؟ یه سایه خیلی بزرگ داره میاد سمت من، مطمئنی تویی؟
- آره، مهمون آوردم با خودم.
خودم را میرسانم به ماشین. به نفسنفس افتادهام و دهانم طعم خون گرفته است.
بریدهبریده میگویم:
- در عقب رو باز کن!
حامد از ماشین پیاده میشود ،
و در عقب را باز میکند. پیرمرد کمی عصبی شده است:
- انتو مین؟ وین نروح؟ (شما کی هستید؟ کجا میریم؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۸
پیرمرد را روی صندلی عقب مینشانم.
وزن پیرمرد که از روی کمرم برداشته میشود، مُهرههای کمرم تیر میکشند
و نمیتوانم راست بایستم.
دست به کمر میگیرم و به حامد میگویم:
- دستاشو ببند. ممکنه شر درست کنه.
حامد طنابی از داشبورد ماشین در میآورد
و به دستان پیرمرد میبندد.
پیرمرد از این کارمان جا خورده است؛
اما قبل از این که حرفی بزند، انگشت سبابهام را روی لبش میگذارم:
- هیس! نحنا لن نؤذيك، نريد مساعدتک. (ما اذیتت نمیکنیم، میخوایم کمکت کنیم.)
پیرمرد میلرزد؛
اما حرفی نمیزند چون میداند با داد و فریاد کردن هم کسی نیست که به دادش برسد.
لبهایش از ترس خشکیده و به سختی نفس میکشد.
بریدهبریده و با ترس میپرسد:
- ألم... تقل... أنك... جندي الخلافة؟(مگه نگفتی سرباز خلافت هستی؟)
قمقمهام را درمیآورم و مقابل لبهایش میگیرم:
- مای...(آب...)
کمی مینوشد ،
و بیشتر آب میریزد روی ریشهای سفید و ژولیدهاش.
دستی میان موهایش میکشم و با ملایمت میگویم:
- اسمی حیدر. انا جندی قاسم سلیمانی. تعرفه؟(اسم من حیدره، من سرباز قاسم سلیمانیام. میشناسیش؟)
عضلات دور چشمش از هم باز میشوند؛
انگار میخواهد چشمان نداشتهاش را گرد کند و با تعجب به من خیره شود. دهانش باز میماند و لبانش میلرزند. پیداست که حاج قاسم را میشناسد.
آرام و ترسان میگوید:
- انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟)
- ای. لاتخف. نروح الی مکان امن. (آره. نترس. میریم یه جای امن.)
کمر راست میکنم و از درد لب میگزم.
حامد میگوید:
- بدو بریم. تا رسیدن گشت بعدیشون ده دقیقه بیشتر وقت نداریم.
پیرمرد مات شده است و حرفی نمیزند.
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد.
میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۹
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد.
میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
- اونا رو رسوندم اردوگاه. بهم گفتن تو دوباره دلرحم شدی و ممکنه توی دردسر بیفتی. برگشتم که اگه لازم شد بیام کمکت. ترسیدم مثل جریان سعد، دوباره دلرحمیت کار دستت بده.
میخندم و صورتم از درد کمرم در هم میرود.
کمیل میگوید:
- کجای کاری؟ از اول دلرحمی این بچه کار دستش داد که اومد سوریه و خودشو انداخت توی هچل.
دوست دارم برگردم،
برای کمیل که صندلی عقب کنار پیرمرد نشسته شکلک دربیاورم و بگویم:
- تا باشه از این هچلا!
حامد میگوید:
- داداش تو که خودت این کارهای، نگفتی یهو بلایی سرت بیاد؟ ممکن بود تله باشه.
- نه، بررسی کردم. تله نبود. اگه ولش میکردم میمُرد.
حامد از آینه ماشین نگاهی به پیرمرد میاندازد:
- حالا این بابا کی هست؟
- بابای یه داعشی!
حامد ناگاه میزند روی ترمز:
- چی؟
و دوباره راه میافتد. میخندم:
- آره، پسرش عضو داعشه. احتمالاً کشته شده، خلاصه هر چی هست باباشو ول کرده بود توی یه دخمه کثیف و رفته بود. پیرمرده از زور گرسنگی از خونه اومده بود پسرشو صدا میزد.
- حتماً خیلی از دست پسرش شاکیه!
- نه اتفاقاً. خودشم طرفدار داعشه. منم اولش بهش گفتم داعشیام تا قبول کرد باهام بیاد.
حامد چهرهاش را درهم میکشد و لب میگزد.
بعد از چند لحظه میگوید:
- نابیناست؟
- اینطور که معلومه آره. پاهاشم زخمیه. نشد درست ببینم زخمش چطوریه ولی نمیتونست راه بره.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊قسمت ۲۷۰
حامد زیر لب زمزمه میکند:
- بنده خدا... این نامردا به فکر خانواده سربازای خودشونم نیستن... معلومه که به زن و بچه مردم رحم نمیکنن.
سر برمیگردانم ،
و به چهره ترسان و مضطرب پیرمرد نگاه میکنم.
به حامد میگویم:
- چیزی برای خوردن داری؟ این بنده خدا الان غش میکنه!
حامد با چشم به داشبورد اشاره میکند:
- ببین اون تو چیزی هست یا نه.
از داخل داشبورد،
یک بسته بیسکوییت پیدا میکنم و نفس راحتی میکشم. یک بیسکوییت از آن بیرو میآورم و به عقب میچرخم.
بیسکوییت را توی دستان پیرمرد میگذارم و میگویم:
- اتفضل... بسکویت! (بفرمایید، بیسکوییته!)
پیرمرد با دستان بسته ،
و لرزانش بیسکوییت را لمس میکند و بعد آن را از دستم میقاپد.
تمام حواسش معطوف میشود به خوردن بیسکوییت؛ انگار تمام دنیا را به او دادهاند.
با ولع بیسکوییت را در دهانش میگذارد ،
و سعی دارد آن را با دندانهای کرمخوردهاش بجود.
میگویم:
- معلوم نیست بنده خدا چقدر گرسنگی کشیده!
- ببینم، با این وضعش بازم طرفدار داعش بود؟
آه میکشم:
- آره... کاش ما هم به اندازهای که اینا به حرف باطل خودشون ایمان داشتن، به حرف حقمون ایمان داشتیم.
و دوباره برمیگردم به سمت پیرمرد.
بیسکوییت را خورده است ،
و قبل از این که بعدی را بخواهد، بیسکوییت دیگری در دستش میگذارم.
بدون هیچ حرفی شروع به خوردن میکند.
اگر کمی برای کمک کردن به پیرمرد شک داشتم، الان دیگر مطمئن شدم کارم درست بوده.
من اگر دشمنم را درحال مرگ رها میکردم ،
تا بمیرد، چه فرقی داشتم با همان داعشیها؟
حامد روی نقشه جیپیاسش زوم میکند
و زیر لب میگوید:
- دیگه رسیدیم... حالا میخوای با این بنده خدا چکار کنی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃