eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊قسمت ۲۳۱ و دوباره خنده‌اش شدت می‌گیرد. به کمیلِ جوان می‌گویم: - این چه طرز محافظته پسر جون؟ وقتی می‌بینی سوژه‌ت داره ضدتعقیب می‌زنه که نباید دنبالش بری! سرش را به زیر می‌اندازد و لبش را می‌گزد: - می‌دونم آقا، خیلی بد بود. ببخشید. آخه تازه‌کارم. هنوز چم و خم کار رو یاد نگرفتم. - با بخشش من چیزی فرق نمی‌کنه. این مدل تعقیب و مراقبت، سر خودت رو به باد می‌ده که هیچ، ممکنه کلا یه عملیات رو لو بده. گردنش را کج می‌کند و صدایش را پایین می‌آورد: - شرمنده آقا. قول می‌دم دیگه تکرار نشه. سرم را تکان می‌دهم و راه می‌افتم به سمت در سرویس بهداشتی. دارم در این فضای دم کرده و گرم خفه می‌شوم. هوای تازه و آمیخته با بوی بنزین که به مغزم می‌خورد، کمی حالم بهتر می‌شود. جوان پشت سرم راه می‌افتد: - آقا من تعریف شما رو خیلی شنیدم... روی پاشنه پا می‌چرخم و نمی‌گذارم حرفش را کامل کند: - هیس! دوباره سر به زیر می‌شود. دلم می‌سوزد بابت این که زدم توی ذوقش. بازویش را می‌گیرم و صمیمانه فشار می‌دهم: - ببخشید بابت امروز، خیلی اذیتت کردم. لبخند ریزی می‌نشیند روی لب‌هایش و دست می‌کشد به پشت گردنش: - نه آقا، اشکال نداره. حق داشتین. چند قدم دیگر که برمی‌دارم، چشمانم سیاهی می‌روند و درد و سوزش زخمم انقدر زیاد می‌شود که متوقفم کند. تلوتلو خوران، وزنم را روی دیوار می‌اندازم و چشمانم را روی هم فشار می‌دهم. سرم کمی گیج می‌رود که احتمالاً بخاطر خون‌ریزی ست. کمیلِ جوان می‌دود به طرفم و شانه‌هایم را می‌گیرد: - آقا! خوبین؟ چی شد؟ یک دستم را بالا می‌آورم و دست دیگرم را روی پانسمانم می‌گذارم: - چیزی نیست. میرم خودم. - رنگتون پریده. از زخمتون داره خون میاد. این‌طوری نمی‌تونین رانندگی کنین. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۲ کمی برای گفتن حرفش دل‌دل می‌کند و با تردید می‌گوید: - اگه اشکال نداره... من می‌شینم پشت فرمون، می‌رسونمتون بیمارستان. نگاهی به لکه خون روی پیراهنم می‌کنم که بزرگ‌تر شده. سوئیچ ماشین را از جیبم در می‌آورم و به سمتش دراز می‌کنم. لبخند می‌زند و دستم را می‌گیرد تا سوار ماشینم کند. می‌گویم: - خودم می‌تونم بیام. حقیقتش این است که چشمانم درست نمی‌بینند و قدم‌هایم سنگین شده؛ اما نمی‌خواهم کسی فکر کند هنوز آمادگی جسمی انجام ماموریت را ندارم. به هر بدبختی‌ای هست، خودم را به ماشین می‌رسانم و روی صندلی رها می‌شوم. جوان راه می‌افتد. می‌گویم: - موتورت چی؟ - اشکال نداره. بعد میام برش می‌دارم. شرمنده‌اش می‌شوم. هم یک ساعت در خیابان‌ها چرخاندمش، خفتش کرده‌ام و حسابی گلویش را فشرده‌ام، الان هم دارد من را می‌رساند به بیمارستان و موتورش را در پمپ بنزین رها کرده. به جلوی بیمارستان که می‌رسیم، می‌گویم: - فقط، یادت باشه کسی جریان خونریزی و بیمارستان رو نفهمه. هیچ‌کس؛ باشه؟ - چشم آقا. - انقدر به من نگو آقا. بگو عباس. - چشم آقا... یعنی ببخشید... چشم عباس آقا. می‌خندم و پیاده می‌شوم. پشت سرم که راه می‌افتد و وارد بخش اورژانس می‌شود، دوزاری‌ام می‌افتد که به این راحتی‌ها نمی‌شود دَکَش کرد. پانسمان زخم را که عوض می‌کنم و توصیه‌های رگباری پزشک را می‌شنوم، از بیمارستان بیرون می‌زنیم. به کمیل می‌گویم برود اداره. می‌خواهم با حاج رسول صحبت کنم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۳ با توپ پر می‌رسم به دفتر حاج رسول. قبل از این که در باز بشود، نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم و اعصابم و جملاتم مسلط باشم. سینه‌ام هنوز تیر می‌کشد. - سلام حاجی. حاج رسول نشسته است پشت میز و روی کاغذِ مقابلش چیزی می‌نویسد. من را که می‌بیند، از بالای شیشه‌های عینکش نگاهم می‌کند. خودکاری که در دستش بود متوقف می‌شود و آن را می‌گذارد روی زمین: - سلام عباس جان! زیادی مهربان شده؛ انقدر که حتی گوشه لبش هم به نشانه لبخند کمی بالا می‌آید. حتما می‌خواهد جریان محافظ را از دلم دربیاورد. بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب: - حاجی، چرا قضیه رو جدی گرفتی؟ هیچ مدرکی دال بر ترور نداریم. حتماً پرستاره با شوهرش دعواش شده بوده، اشتباهی مسکن زیاد ریخته توی سرم. - چرا مثل آدمای معمولی حرف می‌زنی؟ خیر سرت مامور امنیتی هستی! باید... - بعله می‌دونم، باید به همه چیز شک داشته باشم، باید محطاط باشم... همه اینا رو می‌دونم... ولی حاجی، اگه از ترس مُردن بشینم توی خونه که نمی‌شه! حاج رسول از پشت میزش بلند می‌شود و میز را دور می‌زند: - عباس جان! برای تربیت یه نیرو مثل تو، کلی بیت‌المال هزینه شده. ما الان کمبود نیرو داریم. می‌دونی چقدر شرایط الان نسبت به سال‌های قبل خاص‌تر و پیچیده‌تر شده. پس قبول کن برامون مهم باشه جون نیروهامون رو حفظ کنیم. نیروی انسانی رو به این راحتی نمی‌شه پرورش داد. - همه حرفاتون درست؛ ولی دارم می‌گم دست و پام رو نبندین. با این وضع حفاظت، دیر یا زود خانواده‌م می‌فهمن. نگران می‌شن. به میزش تکیه می‌دهد و از فلاسک، برای خودش و خودم چای می‌ریزد: - مگه کمیل کار اشتباهی کرده؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۴ آرام با کف دست به پیشانی‌ام می‌زنم: - کار اشتباه؟ حاجی این بنده خدا اصلا تعقیب مراقبت بلد نیست! من راحت گیرش انداختم. این نیروهای جدید رو کی آموزش داده؟ لبخند حاج رسول کمی پررنگ می‌شود: - می‌دونم... بالاخره تازه‌کاره، نمی‌شه خیلی ازش انتظار داشت. عمداً گذاشتمش کنار تو که ازت کار یاد بگیره. باهاش راه بیا. اذیتش هم نکن. باشه؟ دستم را می‌برم میان موهایم و نفسم را بیرون می‌دهم: - باشه؛ ولی حاجی من این‌طوری نمی‌تونم کار کنم. تو رو خدا بهش بگید توی دست و پای من نیاد. - باشه، انقدر حرص نخور. بجاش چایی بخور. و فنجان چای را می‌گذارد مقابلم. می‌گوید: - جدای از همه اینا، حواست رو بیشتر جمع کن؛ مخصوصاً توی سوریه. چون فکر می‌کنم قضیه ترورت جدی باشه. فنجان را میان دستانم می‌گیرم به و بخاری که از سطح چای بلند می‌شود خیره می‌شوم: - چرا اینو می‌گید؟ امکان نداره من لو رفته باشم. - امکان نداره لو رفته باشی، مگر از جایی که فکرشو نمی‌کنیم. دارم شخصاً بررسی می‌کنم. *** چند بار زنگ می‌زنم؛ اما کسی در را باز نمی‌کند. نگران می‌شوم؛ با خانواده پرجمعیتی که داریم، کم‌تر پیش می‌آید خانه‌مان خالی بشود. دوباره دستم را روی زنگ فشار می‌دهم. صدای زنگ خانه‌مان در سکوت کوچه می‌پیچد. نگاهی به سر و ته کوچه تاریک می‌اندازم. کمیل را ردش کردم که برود و حالا هیچ‌کس در کوچه نیست. چرا کسی در را باز نمی‌کند؟ چند بار با کف دست به در می‌کوبم؛ باز هم صدای ناله‌های در آهنی در کوچه تاریک می‌پیچد. خیال نگران‌کننده‌ای در ذهنم پررنگ می‌شود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟ نکند... نکند... نکند... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۵ مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد ، و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟ دست می‌برم داخل جیبم ، تا کلیدم را بیرون بیاورم؛ اما یادم می‌افتد کلید ندارم. لبم را می‌گزم و بعد، دوباره نگاهی به کوچه خلوت و می‌اندازم. کسی نیست. دیوار خانه را برانداز می‌کنم ، و چند قدم عقب می‌روم و خیز می‌گیرم. زیر لب بسم‌الله می‌گویم و می‌دوم. با یک پرش سریع، دستانم را می‌اندازم لبه دیوار خانه و خودم را بالا می‌کشم. فشار و درد شدید دنده‌ها و زخم سینه‌ام را نادیده می‌گیرم و روی دیوار می‌نشینم. چراغ‌های خانه خاموش است. قلبم تندتر می‌زند و تمام احتمالات ترسناک در ذهنم ردیف می‌شوند. قبل از این که کسی ببیندم، از روی دیوار به حیاط می‌پرم و دستانم را به هم می‌کوبم که خاکش را بتکانم. با احتیاط به سمت اتاق‌ها قدم برمی‌دارم. حس این که در خانه خودم، چه چیزی یا چه کسی انتظارم را می‌کشد، عرق را می‌نشاند روی پیشانی‌ام. این با همه موقعیت‌های دلهره‌آوری ، که قبلا تجربه کرده بودم فرق دارد؛ حالا خطر آمده است داخل خانه‌ام و نزدیک خانواده‌ام. کاش مسلح بودم. شاید هم اشتباه کردم که وارد خانه شدم... هیچ صدایی از داخل خانه نمی‌شنوم. با کوچک‌ترین صدایی به عقب برمی‌گردم ، و اطرافم را نگاه می‌کنم؛ حتی با صدای تکان خوردن برگ درختان حیاط در نسیم ملایم شب. در دل قسم می‌خورم ، گردن کسی که آرامش خانواده‌ام را بهم زده را بشکنم؛ در اولین نگاه و در اولین حرکت. پله‌های ایوان را طوری بالا می‌روم که صدای پایم بلند نشود. در اتاق نیمه‌باز است ، و کفش‌های همه اعضای خانواده، در جاکفشی چیده شده. این یعنی کسی از خانه بیرون نرفته... پس... چیزی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد. کفش‌هایم را از پا در می‌آورم و بدون این که درِ نیمه‌باز را هل دهم، وارد خانه می‌شوم. داخل خانه تاریک‌تر از حیاط است؛ انقدر که تا چند لحظه چشمانم اصلا جایی را نمی‌بیند. هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که نور شدیدی می‌زند به صورتم... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۶ هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است ، که نور شدیدی می‌زند به صورتم؛ همه چراغ‌های خانه با هم روشن می‌شوند. صدای کف و سوت ، من را از جا می‌پراند و برف شادی می‌ریزد روی سرم. کمی طول می‌کشد تا آن‌چه می‌بینم و آن‌چه می‌شنوم را بفهمم. - تولد، تولد، تولدت مبارک... چند لحظه هاج و واج سر جایم می‌ایستم؛ چه فکرها که نکردم! خنده‌ام می‌گیرد از این نگاه امنیتی ، که همیشه و همه‌جا همراهم است. خواهرم برف شادی روی سرم اسپری می‌کند و بقیه دست می‌زنند. مگر تولدم بود؟ امروز چندم ماه است؟ اصلا تولد من چه روزی بود و کدام ماه؟ هیچ‌کدام یادم نیست. مادر دست‌زنان جلو می‌آید ، و دست می‌اندازد دور گردنم. صورتم را می‌بوسد و در گوشم می‌گوید: - تولدت مبارک مادر. الهی دورت بگردم. - راضی به زحمتتون نبودم مامان! دستتون درد نکنه. مادر دستم را می‌گیرد ، و می‌نشاند پشت میز عسلی مقابل مبل؛ جایی که یک کیک بزرگ خانگی روی آن گذاشته‌اند. نگرانیِ چند لحظه پیش یادم می‌رود. از چشمان خواهر و برادرهایم ، دلتنگی می‌بارد و طوری دورم را گرفته‌اند که انگار می‌ترسند از دستشان فرار کنم. احساس شرمندگی می‌کنم از این که نتوانسته‌ام برادر بزرگ‌تر خوبی باشم برایشان. با وجود تمام خوشحالی امشب، جای خالی مطهره بدجور توی ذوقم می‌زند. تا احکام و آداب مراسم تولد را به‌جا بیاورند و هدیه‌ها باز بشوند و کیک را با ناشی‌گری برش بزنم و حین کیک و چای و میوه خوردن، توی سر و کله هم بزنیم، ساعت یازده شب می‌شود. دوتا خواهرهایم دستم را می‌گیرند و می‌کشانند تا آشپزخانه. یک نفرشان پیش‌بند صورتی مادر را دور کمرم می‌بندد و دیگری، دسته دسته ظرف‌های کثیف را می‌گذارد داخل سینک. با چشمان گرد نگاهشان می‌کنم: - چکار دارین می‌کنین؟ خواهرم گره پیش‌بند را محکم می‌کند و می‌گوید: - به عنوان آخرین هدیه تولدت باید ظرف‌ها رو بشوری! و روی پنجه پایش بلند می‌شود و گردنم را می‌بوسد. بعد هردو غش‌غش به قیافه من با پیش‌بند صورتی می‌خندند و وقتی می‌بینند دستم را زیر شیر آب گرفته‌ام که خیس‌شان کنم، از خنده ریسه می‌روند و فرار می‌کنند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۷ ‼️ هشتم: بی‌شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند؟ جنگیدن سخت است؛ فرقی نمی‌کند در چه موقعیتی. جنگ شهری سختی خودش را دارد، جنگ در کوهستان و جنگل هم سختی خودش را؛ اما جنگیدن در بیابانی صاف و بدون جان‌پناه، فقط کار آدم‌های دیوانه است. و چیزی که این‌جا زیاد پیدا می‌شود، آدمِ دیوانه! شما بگویید؛ کدام عاقلی حاضر است از شهر و خانه امنش جدا شود، از خانواده‌اش جدا شود و کیلومترها بیاید در یک کشور دیگر، با وحشی‌ترین آدم‌های روی زمین بجنگد و تازه هرشب و هر روز، توهین و تهمت هم بشنود؟ برای همین است که می‌گویم این‌جا، بیابان‌های شرقی سوریه پر از آدم‌های دیوانه است. دیوانه‌هایی که یک تار مویشان به صدتا عاقلِ راحت‌طلب می‌ارزد؛ چون دیوانه حسین‌اند و خوشا دیوانگی‌ای که برای حسین باشد! بنا به گفته حاج قاسم، قرار است تا کم‌تر از سه ماه دیگر، پایان حکومت داعش اعلام شود. این یعنی باید تا آخرین پایتخت داعش، تخته‌گاز برویم جلو. رقه که پایتخت داعش بود، سقوط کرده است و حالا دیرالزور پایتخت داعش است؛ شهری میان ساحل فرات و بیابان. گفتم که؛ این بیابان هیچ جان‌پناهی ندارد جز خاکریزها و تپه‌های نصفه‌نیمه‌ای که واحد مهندسی زده است. با این وجود، تکلیفت روشن است که دشمن کجاست و از سویی، پراکندگی نیروهای دشمن باعث می‌شود کار سریع پیش برود. - امیدی به لطف و کرم داره این دل/ دوباره هوای حرم داره این دل... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) قسمت ۲۳۸ صدای حامد است ، که حلقه‌ای از رزمنده‌های فاطمیون را نشانده دور خودش و دارد برایشان روضه می‌خواند. رزمنده‌ها بی‌خیالِ معرکه جنگ ، و صفیر گلوله و موج انفجار، نشسته‌اند روی خاک و صورتشان را با دست پوشانده‌اند. صدای هق‌هق‌شان انقدر بلند است ، که در این سر و صدا هم شنیده می‌شود. - کی یار دل ما تو این غربتا هست؟/ کی جز تو می‌گیره از این نوکرا دست؟ می‌خواند و اشک از چشمانش می‌ریزد. فرقی نمی‌کند کجای دنیا باشی. هرجا که باشی، نزدیک محرم که می‌شود، بوی محرم خودش را می‌رساند به سلول‌های عصبی‌ات و دلت روضه می‌خواهد. چند قدم مانده به حلقه بچه‌ها، روی زمین می‌نشینم. صورتم را با دست می‌پوشانم و بغضِ رسوب کرده در گلویم را می‌شکنم. این‌جا، این بیابان گرم و بی‌آب و علف، خیلی قابل‌تحمل‌تر از شهر است برای من. قبلا اینطور نبود؛ اما از بعد از مجروحیتم، تحمل محدودیت‌های دنیا برایم سخت شده؛ رنج‌هایش هم. این‌جا که هستم آرام‌ترم؛ اما نمی‌دانم چرا. - بگیر دستمونو ببر تا نهایت/ بذار اسم ما رو تو لوح شهادت... حامد می‌خواند، و میان هر بیت و هر مصراع می‌شکند؛ انقدر بلند هق‌هق می‌کند که شانه‌هایش می‌لرزند. دوباره این بیت را تکرار می‌کند. کمیل خیره به حامد می‌گوید: - این ندیده مست شده، ببینه چکار می‌کنه؟ فکر کنم اگه ببینه، یه دور دیگه بمیره! خجالت می‌کشم از این که نمرده‌ام. کمیل همچنان خیره است به حامد: - می‌دونی چرا این‌جا آروم‌تری؟ چون این‌جا، اون چیزایی که بین تو و آخرت فاصله انداختن کمرنگ شدن. توجهت بهشون کم شده. برای همین بیشتر احساس سبکی می‌کنی. - آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۹ - آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره... صدای گریه بچه‌ها اوج می‌گیرد. حامد هم دیگر نمی‌تواند بخواند. نفس کم می‌آورد. دو دستش را می‌گذارد روی صورتش و های‌های گریه می‌کند؛ مثل بچه‌ها. دیگر هیچ‌کس چیزی نمی‌خواند، انگار آهنگ هق‌هق کردنشان موزون‌ترین و سوزناک‌ترین نوحه است. راستش را بخواهید، هیچ چیز نمی‌تواند در یک بیابان بدون جان‌پناه و در مقابل یک لشگر وحشی و زخم‌خورده به داد آدم برسد؛ بجز همین اشک‌ها و توسل‌ها. این اشک‌ها قدرتشان از صدها موشک کورنت و تاو قدرتمندتر است. نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد که یک نفر دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام و زمزمه می‌کند: - آقا سید! با پشت دست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم: - بله؟ و سرم را کمی برمی‌گردانم. بشیر است و کنارش، کمیل هم ایستاده. نگرانی را در چشمان کمیل جوان می‌خوانم. بشیر می‌گوید: - پهپادها دوتا انتحاری شناسایی کردند. دارن میان سمت‌مون. با شنیدن کلمه انتحاری از جا بلند می‌شوم. می‌گویم: - چقدر فاصله دارن؟ - نیم‌کیلومتر. داعشی‌ها همینند. به بن‌بست که می‌خورند، بجای این که مردانه شکست را بپذیرند، از آخرین اهرم فشارشان یعنی انتحاری استفاده می‌کنند. انتحاری یعنی: اگر من نباشم می‌خواهم سر به تن هیچ‌کس نباشد! رنگ کمیل پریده است و لب‌هایش خشکیده. بشیر می‌گوید: - فکر نکنم جای نگرانی باشه. بچه‌های مهندسی جلوی خاکریزها خندق زدن. - خوبه. با این وجود آماده بشید که اگه لازم شد بزنیدش. کمیل که سعی دارد لرزش صدایش را پنهان کند، می‌گوید: - آقا... اگه انتحاری بیاد... همه‌مون... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۰ اجازه نمی‌دهم جمله‌اش را کامل کند: - نترس. ان‌شاءالله می‌زنیمش. و دوربین دوچشمی را از بشیر می‌گیرم ، و خودم را می‌کشانم بالای خاکریز. دو ماشین انتحاری را می‌بینم ، که دارد با سرعت وحشتناکی به سمت‌مان می‌تازند و از پشت سرشان خاک به آسمان می‌رود. هدفش دقیقاً خاکریز ماست. با دیدن انتحاری، تصویر پایگاه چهارم و سیاوش می‌آید جلوی چشمم. سیاوش اگر بود، الان یکی از موشک‌های آرپی‌جی را برمی‌داشت و می‌دوید بالای خاکریز؛ بدون ترس. حتماً اگر بود، انتحاری را در همین فاصله می‌زد؛ طوری که حتی پای انتحاری به خندق نرسد. - چی شده؟ برمی‌گردم. حامد دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند. می‌گویم: - هیچی. انتحاریه. خودم هم تعجب می‌کنم ، از این که انقدر عادی درباره یک انتحاری حرف می‌زنم. شاید چون یک بار با ترکش انتحاری زخمی شده‌ام، ترسم ریخته است. بعضی چیزها همین‌طورند؛ از دور ترسناک‌تر هستند تا از نزدیک. دوباره نگاهم روی کمیل جوان می‌ماند. رنگش مثل گچ سفید شده. حاج رسول به زور فرستادش که همراه من بیاید و هم وظیفه محافظت را انجام دهد، هم تجربه کسب کند. با این وجود من بیشتر مراقب او هستم تا او مراقب من! می‌گوید: - نمی‌ترسید آقا؟ - از دور ترسناکه. یه بار که بیاد می‌فهمی چیزی نیست. حامد همان کاری را می‌کند ، که سیاوش اگر بود انجام می‌داد؛ یک موشک آرپی‌جی را روی لانچر می‌بندد و از خاکریز بالا می‌رود. می‌خواهم جلویش را بگیرم؛ اما نمی‌توانم. نمی‌دانم چرا بیشتر برای حامد می‌ترسم تا خودم. انگار می‌ترسم او را هم مانند کمیل از دست بدهم. تا بخواهم به خودم بجنبم، صدای فریاد یا زهرای حامد در بیابان می‌پیچد و بعد از چند ثانیه، صدای انفجار. یکی از انتحاری‌ها را زده است. دارد موشک بعدی را روی لانچر می‌بندد؛ اما دستم را روی دستش می‌گذارم و به انتحاری که حالا خیلی نزدیک است اشاره می‌کنم: - ببینش! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌مشترک گرامی بسته سی روزه شما رو به اتمام است‼️ +همراه دائمی←پروردگــارتـــ🌿 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر حجاب ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
هدایت شده از "سکوت اجباری"🇵🇸
سلام.. سلام😃 چالش داریم چه چالشی😍 تازه همراه با جایزه هم هست😉🎁 خوب قراره سوالاتی از موضوعات تلوزیونی، مذهبی، هنری، ادبیات، تاریخ بپرسم.. هر سوالی که پرسیده میشه شما باید کوتاه ترین زمان ممکن تو پی وی بنده جوابش رو بگید و تا ساعت ۱۸:۰۰ فرصت دارید اسمتون رو بگید💛😌 زمان اسم نویسی: 18:00 زمان مسابقه: 20:00 اما بریم سراغ جوایز چالش😌‼️ نفر اول: پی دی اف رمان مذهبی☆ نفر دوم: تم مورد علاقه با هرعکسی که درخواست دادند♡ نفر سوم: هر نوع پروفایل درخواستی^_^ منتظرتون هستیم😉♥️ https://eitaa.com/joinchat/1009385788Cf9d67b6ae2 آیدی ارسال نام👇 @Dayana137
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
همسایه ها حمایت کنید پنج تا تازه نفس بفرستید اینور 😎👊🏻
تخریب صد درصدی اینه بقیه سو تفاهم بود🤣
هیچ‌قدرتی‌نمی‌تواندباانقلابی‌‌که مبنایش‌، در افتد🖐🏾:)! 🙂
هدایت شده از 🌚ℛℴ𝓏 𝒮ℯ𝒻𝒾𝒹
https://harfeto.timefriend.net/16791224522202 چالش از هر قسمت گوشیم ک شما بگید شات میدم اینجا بگو👆
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
radio.oanah.mp3
2.27M
رادیو پناه 🎙️📻 دلخوانی قسمت دوم 🌱🌹 مولای تنهایی هام ....😔💔 🧕🏼✍🏻 به قلم خانم ویدا 🧕🏼✍🏻 به خوانش : خادم المهدی کاری از تیم نویسندگی و گویندگی رادیو پناه ❤️ با ما همراه باشید ✅ زمان نشر توسط ما : جمعه ها 🌾 زمان نشر توسط شما : انشاالله همیشه 🎙️📻 ┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈ 「⃢❤️→@yaregaeb313 ┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈
😍شما هم با ارسال عکس برادر شهیدت برنده پک مذهبی و عطر حرم امام حسین(ع) خیلی قشنگ شو😍! فقط کافیه عکس برادر شهیدت رو برامون ارسال کنی!):-♥️ به همین آسونی!!!):- ابتدا رو لینک بزنید و در مسابقه شرکت کنید...ضرر نمیکنید.🤩 https://eitaa.com/joinchat/3900178629Cb7bec0b4ee ✅کدشما:195
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
radio.oanah.mp3
2.27M
رادیو پناه 🎙️📻 دلخوانی قسمت دوم 🌱🌹 مولای تنهایی هام ....😔💔 🧕🏼✍🏻 به قلم خانم ویدا 🧕🏼✍🏻 به خوانش : خــــٰانُومِ اَلِفْــــ کاری از تیم نویسندگی و گویندگی رادیو پناه ❤️ با ما همراه باشید ✅ زمان نشر توسط ما : جمعه ها 🌾 زمان نشر توسط شما : انشاالله همیشه 🎙️📻 ┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈ 「⃢❤️→@yaregaeb313 ┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈
هدایت شده از [ سَربآز ³¹³ ]
خیلییییی ریزش داشتیم🥲 همسایه های گل... یه چند نفر میدید به ما؟؟🙂🌱 @sarrbazz_313 @sarrbazz_313