آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊قسمت ۲۷۲
مانند بچهها شده است؛
آسیبپذیر و وابسته و البته ترحمبرانگیز. من اما نمیتوانم بیشتر از این کاری برایش بکنم.
دستان چروکیدهاش که روی صورتم مانده است را میگیرم
و نوازش میکنم:
- لایمکن. لازم اروح. لاتخف، لا أحد يزعجك. هدول اصدقائی، يساعدونك.(نمیشه. باید برم. نترسید، کسی اذیتتون نمیکنه. اینا دوستای منن، بهتون کمک میکنن.)
پیرمرد با صدایی پر از لرزش و تردید میپرسد:
- أ یمکننی رویه ابنی؟(میتونم پسرم رو ببینم؟)
- نحنا مو بعرف وینو. ترینو انشاءالله. اطلب من الله ان یهدیه.(ما نمیدونیم اون کجاست. انشاءالله میبینیش. از خدا بخواه هدایتش کنه.)
وقتی چشمم به صورت اندوهگین و درهم شکسته پیرمرد میافتد، ناخودآگاه سرش را در آغوش میگیرم و به سینه میچسبانم.
میان گریههایش، کلمات منقطعی را میشنوم:
- انتو... علی... حق... أشهد الله... انتو علی حق...(شما بر حقید... خدا رو شاهد میگیرم شما بر حقید...)
نور امیدی در دلم روشن میشود ،
که شاید پیرمرد بالاخره از داعش دست بکشد و با اعتقاد غلط از دنیا نرود.
آرام سرش را از سینه جدا میکنم و میگویم:
- فی امان الله.(به امان خدا.)
و اجازه میدهم پیرمرد را ببرند. خدا چقدر این پیرمرد را دوست داشته که نخواسته گمراه از دنیا برود...
***
جنگیدن کلا کار سختی ست؛
فرقی نمیکند کجا باشی.
کوه، بیابان، جنگل، دریا و هرجایی باشد ،
فرقی نمیکند، سختیهای خودش را دارد؛ اما جنگ شهری شاید از همه بدتر و سختتر باشد.
حتی عبارت "جنگ شهری" هم عبارت نحس و تلخی ست؛
ترکیب دو واژه ناهمگون.
شهری که قرار است محل زندگی و آرامش ،
و جنب و جوش باشد، میشود میدان جنگ و فهمیدنش هم سخت نیست که این میان،
مردم عادی بیشتر قربانی میشوند تا نظامیان آموزشدیده.
گاه سنگرت میشود اتاق خوابِ نیمهویرانی ،
که دیوارهای زخمیاش کاغذدیواری صورتی رنگ دارد و عروسکهایش زیر پوتینهای نظامیات میافتند؛
و گاه باید از پشت پنجره یک آشپزخانه،
به سمت دشمنت آرپیجی شلیک کنی؛ از داخل آشپزخانهای که حتما تا قبل از این به دست یک کدبانو اداره میشده و حالا بجای عطر غذاهای سنتی و محلی، بوی باروت میدهد.
برای همین است که میگویم ،
جنگ شهری بدتر از همه است؛ چون جنگ را وارد حریم امن انسانها میکند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۳
یادتان هست میگفتم در بیابان،
باید بدون جانپناه و زیر تیررس مستقیم گلوله جنگید؟
در جنگ شهری،
جانپناه هست اما نمیتوان به آن اعتماد کرد؛ چون نمیدانی دقیقاً دشمنت کیست و کجاست.
هرجایی میتواند باشد؛
در اتاقها و سالن پذیرایی یک خانه یا پشت قفسههای یک فروشگاه.
شاید اصلا دو قدمیات،
پشت همان دیواری باشد که تو به آن تکیه دادهای.
و هزاران شاید و اما و اگر دیگر که جنگ شهری را تبدیل میکند به یکی از سختترین و طاقتفرساترین شیوههای جنگ.
داعش به راحتی حاضر نبود دیرالزور را از دست بدهد؛ اما بالاخره مجبور به فرار شد.
حالا تقریباً میتوان گفت دیرالزور آزاد است؛ اما هنوز تکتیراندازهای انتحاری و باقیماندههای داعش در شهر ماندهاند و باید شهر را پاکسازی کنیم.
از سویی در درگیریها و آتشباران توپخانه دوطرف، خانهها آسیب دیده و ممکن است مردم هم زخمی شده باشند.
من و حامد همراه بچههای تخریب ،
جلوتر از همه وارد دیرالزور شدهایم؛ شهری که من نیمهشبهایش را بارها قدم زدهام و حالا باید بقیه را راهنمایی کنم.
آفتاب ابتدای پاییز هنوز هم تندی و حرارت آفتاب تابستانی را دارد.
اثر درگیریهای شدید چند ساعت پیش هنوز در شهر پیداست و دود سیاه و غلیظی از گوشه کنار خیابان به آسمان میرود.
آسفالت خیابان شخم خورده است ،
و ما بخاطر خطر تکتیراندازها، مجبوریم در پناه دیوارهای نیمهویران پیش برویم و خطر ریزش دیوار را هم به جان بخریم.
از دور هنوز صدای انفجار و درگیری میآید؛ اما اطراف ما به طرز مرگآوری ساکت است. هیچکس حرفی نمیزند.
همه به این سکوت گوش سپردهایم؛
به انتظار سر و صدایی که حاکی از حضور نیروهای داعش یا خانوادههای آسیبدیده باشد.
یکی از بچههای تخریب فاطمیون،
همقدم با من جلو میآید و هرچیز مشکوکی که به تله انفجاری شباهت داشته باشد را بررسی میکند.
جوان باریکاندام و سبزه و ریزنقشی ست به نام صَفَر. کمسن و سال است؛ اما همه به چیرهدستیاش در تخریب اعتراف کردهاند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۴
یک تویوتا وسط خیابان پارک شده است؛
با بدنهای سوخته و درب و داغان و البته رانندهاش که با فاصله کمی، بیرون از ماشین افتاده.
میتوان از سر و شکل رانندهاش فهمید داعشی بوده. نمیتوانم بفهمم دقیقاً چطور کشته شده؛ چون تمام بدنش خونی ست.
صفر با اشاره دست نگهمان میدارد و آرام با لهجه افغانستانیاش میگوید:
- این تله ست. نیاید جلو.
همانجا در پناه دیوار میایستیم و صفر جلو میرود.
با خنجری که تقریباً تنها ابزار تخریبش است ،
و هیچوقت آن را از خودش جدا نمیکند، آرام به خاکهای اطراف جنازه ضربه میزند
تا بالاخره سیمی روی زمین پیدا میشود که حدس صفر را تایید کند.
حامد زیر لب میگوید:
- خدا لعنتشون کنه، به جنازه رفیقشونم رحم نمیکنن! یکی نیس بهشون بگه ما رو مسلمون نمیدونید که به جنازه شهدامون رحم نمیکنین، ولی همرزم خودتونم مسلمون نبود که جنازهش براتون حرمت نداره؟
خیرهام به تلاش صفر برای خنثی کردن تله انفجاری و میگویم:
- اینا اگه حرمت حالیشون میشد که وضع سوریه این نبود. هیچ حد و مرزی ندارن... هیچی...
و تمام چیزهایی که در سوریه دیدهام دوباره میآید جلوی چشمم.
قلبم تیر میکشد.
حتی نمیتوان تصورش را کرد که اگر پای اینها به ایران باز میشد،
وحشیگری و حیوانصفتی را به کجا میرساندند...
تکان خوردن چیزی آن سوی بیابان،
توجهم را از صفر به خودش معطوف میکند؛ یک پارچه سپید که در باد تکان میخورد.
با دقت بیشتری نگاهش میکنم؛
یک آدم است؛ یک خانم. یک خانم با چادر سپید دارد آن سوی خیابان راه میرود؛ چیزی که اصلا در یک شهر جنگزده نمیتوان انتظارش را داشت.
زن برمیگردد ،
و روی یکی از صندلیهای شکستهی ایستگاه اتوبوسِ آن سوی خیابان مینشیند.
صورتش را میبینم؛
دارد مستقیم به من نگاه میکند.
مطهره است!
عین خیالش نیست که اینجا یک منطقه جنگی ست. لبخند میزند و برایم دست تکان میدهد.
نمیدانم باید بخندم یا نه.
چندبار پلک میزنم
و صدای صفر را میشنوم:
- حل شد حاجی. به خیر گذشت الحمدلله.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۵
وقتی بار دیگر نگاهم را از صفر ،
به سمت مطهره میچرخانم، میبینم که مطهره غیبش زده.
ایمان دارم که خیالاتی نشدهام.
شاید مطهره آمده که من را با خودش ببرد.
شوق غریبی میان رگهایم میدود.
شاید الان همان وقتی باشد که مطهره و کمیل به من وعده داده بودند...
شاید یکی از تیر و ترکشهایی که مثل نقل و نبات بر سرمان میبارد،
سند رهاییام باشد...
صفر با چشم روی زمین دنبال چیزی میگردد و تکه پلاستیک زباله بزرگ و پارهای را از روی زمین برمیدارد.
آن را روی صورت جنازه میاندازد ،
و درحالی که خنجرش را در هوا تکان میدهد،
به سمت ما میآید:
- توی تخریب، دومین اشتباه آخرین اشتباهه.
حامد ابرو در هم میکشد:
- دومی یا اولی؟ پس اولی چی؟
صفر که نگاهش روی زمین است ،
و با دقت به تکههای سنگ و آجرِ روی زمین نگاه میکند،
میخندد و میگوید:
- اولیش اینه که اومدیم تخریبچی شدیم!
من و حامد که تازه متوجه شوخیاش شدهایم، لبمان به خنده باز میشود.
تکیه از دیوار برمیداریم ،
و با دیدن اولین خانهای که هنوز تقریباً سالم است، جست و جوی خانه به خانه را شروع میکنیم.
از این که مجبوریم وارد خانههای مردم شویم حس خوبی ندارم؛
اما چارهای نیست.
با حامد، دو طرف درِ آهنی و زنگزدهی خانه میایستیم که احتمالا روزی رنگش کرمی بوده.
صفر، در ورودی را بررسی میکند و با سر، به من اشاره میکند که بزن.
قفل در را نشانه میگیرم ،
و دستم روی ماشه میلغزد. با صدای بلند و گوشخراشی، قفل از جا میپرد و در کمی باز میشود.
حامد لگد آرامی به در میزند ،
تا در بیشتر باز شود و اینبار هم صفر، با دقت به آستانه در و حیاط خانه نگاه میکند.
زیر لب بسمالله میگوید ،
و وارد میشود. با دست به ما هم چراغ سبز نشان میدهد.
خانه حیاطدار و کوچکی ست؛
خانهای در حاشیه شهر. با حیاطی که میتوان حدس زد قبلا پر بوده از بوتههای گل.
پشت سر بشیر ،
و با اسلحهی آماده به شلیک قدم برمیدارم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۶
حیاط جانپناهی ندارد ،
و اگر کسی داخل خانه باشد، میتواند به راحتی بزندمان.
برای همین است که سریع خودمان را به دیوار خانه میرسانیم و به آن تکیه میدهیم.
بوی تعفنی که از گوشه حیاط برمیخیزد،
باعث میشود چهرههایمان را درهم بکشیم.
با نگاه به گوشهای از حیاط ،
میتوان فهمید این بو از لانه مرغ و خروسهایی ست که گوشه حیاط است.
جنازه چند مرغ و خروس کف لانهشان افتاده که حتما از گرسنگی مُردهاند.
حامد نگاهی به مرغ و خروسها میاندازد:
- بیچارهها، اینا نتونستن از دست داعش فرار کنن.
پشهها و مورچهها روی لاشه مرغ و خروسها جشن گرفتهاند.
یاد بچگی خودم میافتم ،
و خانه پدربزرگ که مانند همه خانههای قدیمی و سنتی، چند مرغ و خروس داشت و تابستانهای دوران کودکی من و بقیه نوهها به بازی با آنها میگذشت.
از صبح تا ظهر،
زیر تیغ آفتاب تابستانی با دستان خودم کاهگل درست میکردم و با چوب و کاهگل،
برای جوجهها خانه میساختم.
خانههای کوچکی ،
که معمولا زیاد دوام نمیآوردند
و با یک لگد خروسها، فرو میریختند و باز هم فردایش روز از نو روزی از نو.
از ساختن خسته نمیشدم.
وقتی از کار دست میکشیدم که مادربزرگ صدایم میکرد برای ناهار و وقتی لباسهای گلیام را میدید حرص میخورد.
حامد کنار در ورودی اتاق میایستد،
و من، با لگدی به در وارد میشوم.
خبری نیست جز همان سکوت وهمآلود که صدایش مانند ناقوس مرگ است.
خانه آسیب زیادی ندیده؛
فقط شیشه پنجرههایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته.
گویا ساکنان خانه خیلی وقت است ،
که دار و ندارشان را رها کردهاند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریختهاند از شر داعش.
حامد آشپزخانه را میگردد ،
و من میروم سراغ تنها اتاق کوچکی که در خانه هست.
اتاق خالی و دستنخورده است ،
و نور خورشید خودش را پهن کرده روی فرش رنگ و رو رفته اتاق.
همه چیز کهنه است و بوی مرگ میدهد.
یک گوشه اتاق، چند رختخواب روی هم چیده شده است و سمت دیگرش،
کنار یک کمد چوبی قدیمی،
یک گهواره خاک گرفته و خالی مدتهاست برای یک نوزاد آغوش گشوده.
نوزادی که اصلا معلوم نیست به دنیا آمده یا نه و الان کجاست؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۷
دست روی حصار گهواره میکشم ،
و آرام آن را تاب میدهم.
تشک و پتوی کوچک و صورتی رنگ نوزاد ،
کف آن پهن است و چند عروسک از بالای آن آویزان شده.
لبخند تلخی میزنم.
حتما این نوزاد دختر بوده. حتماً شیرین بوده و دوستداشتنی.
حتماً داخل این گهواره میخوابیده ،
و دست و پا میزده و پدر و مادرش با دیدنش عشق میکردند.
شاید اگر مطهره زنده بود...
از ته قلب آه میکشم و از اتاق بیرون میآیم.
حامد وسط سالن ایستاده و میگوید:
- کسی اینجا نیست. بریم.
و قاب عکسی که روی میز عسلی هست را،
طوری میخواباند که تصویرش معلوم نباشد.
قبل از این که علت کارش را بپرسم،
خودش توضیح میدهد:
- عکس نامحرم بود. یکی ممکنه بیاد چشمش بیفته بهش.
از خانه خارج میشویم ،
و سراغ خانه بعدی میرویم که درش نیمهباز است و کمی تو رفته.
صفر مثل قبل،
آستانه در را بررسی میکند و بعد از چند ثانیه، از جا بلند میشود.
عرقش را پاک میکند و میگوید:
- تله ست. برید عقب تا خنثیش کنم.
به دستان صفر دقت میکنم.
چیز زیادی از تخریب سر درنمیآورم؛
اما میتوانم تشخیص بدهم که حرکت دستان صفر و بازیاش با خنجر و سیم، چقدر هنرمندانه و ماهرانه است.
نگاهی به اطراف میاندازم ،
و یک تیم دیگر از بچهها را میبینم که درحال پاکسازی آن سوی خیاباناند.
دوباره پارچه سپیدی میبینم ،
که در هوا تاب میخورد؛ دوباره مطهره. با آرامش در خیابان قدم میزند.
غرق نگاه به مطهرهام که حامد صدایم میزند:
- امروز چندمه؟
چند لحظه طول میکشد ،
تا سوالش را در ذهنم تحلیل کنم. این وسط جای پرسیدن تاریخ است؟
کمی با حافظهام کلنجار میروم و میگویم:
- هشتم محرمه.
حامد فکورانه سرش را تکان میدهد و به زمین خیره میشود.
زمزمه آرامش را میشنوم:
- فردا تاسوعاست!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۸
طبق یک قانون نانوشته،
هر وقت قرار است روضهخوانی و سینهزنی باشد، حامد برایمان میخواند.
برای همین تعجبی ندارد ،
که بخواهد برای مراسم شب تاسوعا و عاشورا برنامه مداحی بریزد.
مطهره دوباره غیبش زده.
صفر هنوز سرگرم خنثی کردن تله انفجاری ست که صدای سوت، رسیدن یک خمپاره را هشدار میدهد.
قبل از این که خیز برویم ،
و به حامد بگویم «بخواب روی زمین»، غرش بلند انفجار صدایم را در گلو خفه میکند.
زمین میلرزد ،
و موج انفجار تعادلمان را بهم میزند.
همهجا پر از خاک میشود و به سرفه میافتم.
گرد و خاک که میخوابد،
اول از همه چیز، به صفر نگاه میکنم که اگر دستش بلغزد، ممکن است همهمان برویم روی هوا.
صفر با نفسی که در سینه حبس کرده،
دستانش را بالا نگه داشته و به سمتی نگاه میکند که صدای انفجار را شنیدیم.
نفس راحتی میکشم.
حامد که دستش را به دیوار تکیه داده، چشمانش را تنگ میکند و با دست اشاره میکند به پنجاه متر جلوتر:
- حیدر! ببین اونجا بود!
و سرفه امانش را میبُرد.
برمیگردم و دود سیاه غلیظی را میبینم ،
که به آسمان میرود.
در فاصله پنجاه متریمان،
دو تپه خاکی درست شده که به سختی میتوان فهمید قبلا خانه بوده است.
پشت صدای انفجار ، صدای جیغ گوشمان را میخراشد.
حامد با چشمان گرد به ویرانهها خیره است:
- آدم توش بود! بدو بریم!
منتظرم نمیشود،
میدود به سمت ویرانهها و روی تکهپارههای سنگ و آجر سکندری میخورد.
دنبالش میدوم.
چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است.
صدای جیغی ریز و ممتد را ،
از پشت سرم میشنوم و وقتی سرم را به سمتش برمیگردانم، دخترکی را میبینم که دویده وسط خیابان.
پشت سرش،
در نیمهباز خانهای ست که دیوار به دیوار خانهای که خراب شده.
دخترک یکسره جیغ میکشد و میدود. از ترس این که تلهای سر راهش باشد،
با چند گام بلند خودم را به او میرسانم ،
و از پشت سر در آغوشش میگیرم.
بدون توجه به دست و پا زدنها و جیغهای ممتدش، از روی زمین بلندش میکنم و میدوم به سمت دیوار.
دختر جیغ میکشد و به لباسم چنگ میاندازد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۷۹
کنار دیوار بر زمین میگذارمش.
دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله میکند.
مقابلش زانو میزنم.
از حالات و رفتارهایش پیداست دچار شوک شدیدی شده.
بدنش میلرزد ،
و دندانهایش از ترس بهم میخورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد.
موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته.
سرتا پایش خاکی ست ،
و با چشمانی طوسی و زیبا اما لبریز از ترس، به من نگاه میکند.
طبیعی ست که از بخاطر لباس نظامیای ،
که به تن دارم، از من بترسد.
تابهحال دختری نداشتهام ،
که بلد باشم یک دختربچه را چطور باید آرام کرد و باید اعتراف کنم واقعاً در موقعیت سختی قرار دارم!
مطهره را میبینم که کنار دختربچه ایستاده و میگوید:
- فقط نوازشش کن، همین!
دو دستم را دوطرف صورتم میگذارم و نوازشش میکنم.
آرام نمیشود و اشک از چشمانش میچکد.
با دستپاچگی دنبال قمقمهام میگردم و آن را مقابل لبان دخترک میگیرم:
- مای! (آب!)
دختر که حتما گلویش از جیغهای ممتد خراشیده شده، دهانش را برای نوشیدن آب باز میکند.
کمی آب در دهانش میریزم و دستش را میگیرم.
مطهره هم مقابل دختر مینشیند ،
و میان موهای وزوزی و بور دخترک دست میکشد.
دخترک آرامتر میشود و کمکم به من اعتماد میکند.
مینشانمش روی پایم،
کمی از آب قمقمه را روی صورتش میریزم و اشکهایش را پاک میکنم.
موهای خاکآلودش را نوازش میکنم و میگویم:
- اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.)
صدای جیغ هنوز به گوش میرسد.
دخترک نفسنفس میزند. با دستان کوچکش پیراهنم را میگیرد و خودش را به سینهام میچسباند.
دستانش زخمیاند ،
و پارچهای که روی زخمش بستهاند، کثیف و سیاه شده.
میپرسم:
- شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟)
چندثانیهای درنگ میکند و جواب نمیدهد. سوال دیگری میپرسم:
- وین ماما؟(مامانت کجاست؟)
بازهم جواب نمیدهد و اشک چشمانش را پر میکند. الان است که گریه بیفتد.
مطهره با صدایی نرم و مادرانه میگوید:
-چه دختر خوشگلی! چه خانومی! عزیز دلم!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۸۰
و به صورت دخترک دست میکشد.
دخترک لبخند میزند و تنفسش به حالت عادی برمیگردد.
سرش را به سینه من تکیه میدهد.
دستم را پشت گردنش میگذارم و خاک را از میان موهایش میتکانم.
یعنی دخترک مطهره را میبیند؟ میترسم چنین سوالی از او بپرسم.
کاش شکلاتی چیزی همراهم بود که بدهم به دخترک؛ اما هیچ ندارم.
چشمم به حامد میافتد که به سختی از روی تلّ خاک عبور میکند و پایین میآید.
نفسنفس میزند:
- کسی توی این خونه نبود، ولی دیوار خونه کناریش ریخته. مثل این که توی همون خونه، یه خانواده زندگی میکردن.
تازه انگار متوجه دختربچهای میشود که روی زانوهای من نشسته و چشمانش گرد میشوند:
- این کیه؟
کوتاه توضیح میدهم:
- از همون خونه دوید بیرون. خیلی ترسیده.
دخترک نگاه کوتاه و ترسانی به حامد میاندازد و خودش را بیشتر به من میچسباند.
حامد به دخترک لبخند میزند:
- شو اسمک عزیزتی؟(اسمت چیه عزیزم؟)
دختر باز هم جواب نمیدهد.
حامد قدم تند میکند به سمت همان خانه و میگوید:
- صدای جیغشون میومد. باید بریم کمکشون.
یکی دونفر از بچههای خودمان ،
که صدای انفجار را شنیدهاند هم حالا رسیدهاند به خانه و حامد دارد برایشان شرایط را توضیح میدهد.
دخترک را بغل میگیرم ،
و از جا بلند میشوم. کمرم کمی درد میگیرد؛ یعنی از آن شب که آن پیرمرد را کول گرفتم، کمرم گاه و بیگاه تیر میکشد.
به سمت خانهشان میروم و میگویم:
- هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟)
با حرکت سر تایید میکند.
پشت سر حامد که بلند یاالله میگوید، وارد خانه میشوم.
صدای گریه یک نوزاد و جیغ دو زن را واضحتر میشنویم.
سر دختر را روی شانهام میگذارم:
- لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۲۰ پارت تقدیم نگاهتون ✨
نظراتتون 👇
https://harfeto.timefriend.net/16802057730631
May 11