eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۶۴ از جا بلند می‌شوم ، و آرام در کوچه قدم می‌زند. پیرمرد همچنان در کوچه افتاده و سعی می‌کند سر لرزانش را به دنبال صدای پای من بچرخاند. سرم را نزدیک گوشش می‌برم و آرام می‌گویم: - هیس! اصبر...(هیس! صبر کن...) و با دقت به ویرانه‌ها نگاه می‌کنم؛ هرچند در این تاریکی چیز زیادی پیدا نیست. با اسلحه آماده، مقابل در خانه‌ای که پیرمرد از آن بیرون افتاد می‌ایستم. پیرمرد دارد تلاش می‌کند بنشیند. دارد می‌لرزد. خانه چندان بزرگی نیست؛ یک دخمه کوچک که بوی تعفن می‌دهد و قسمتی از دیوارش خراب شده و ریخته. چراغ قوه‌ام را در خانه می‌چرخانم ، و کسی را نمی‌بینم. از خانه بیرون می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم؛ این پیرمرد چطور در چنین جای متعفنی دوام آورده است؟ پسرش چطور توانسته پدرش را در چنین جایی رها کند و برود؟ کنار پیرمرد می‌ایستم ، و با دقت نگاهش می‌کنم. ممکن است اسلحه همراهش باشد؛ دست می‌کشم روی لباسش و سرتاسر بدنش را بازرسی می‌کنم. بجز همان پیراهن کثیف چیزی تنش نیست. نگاهی به اطراف می‌اندازم ، تا ببینم چیزی برای بردن پیرمرد پیدا می‌شود یا نه؛ اما چیز به درد بخوری به چشمم نمی‌آید. شانه‌های پیرمرد را می‌گیرم ، و روی زمین می‌نشانمش. طوری می‌نشینم که پیرمرد بتواند روی کولم سوار شود ، و می‌گویم: - ارکب علی. یلا... اتفضل...(سوار من بشید. زود باشید... بفرمایید...) پیرمرد را کول می‌گیرم و از جا بلند می‌شوم. بدنش بسیار لاغر و استخوانی ست ، و وزن زیادی ندارد؛ با این وجود، حالا که وزن پیرمرد به وزن اسلحه و تجهیزاتم اضافه شده، سینه‌ام سنگین شده و زخمم می‌سوزد. نفس عمیقی می‌کشم ، و زیر لب یا علی می‌گویم. سر پیرمرد روی شانه‌ام افتاده؛ انگار نایی برای حرف زدن ندارد. نگاه کردن به اطراف ، در حالی که یک نفر روی شانه‌هایت سر گذاشته، کار آسانی نیست. باید مواظب دور و برم باشم ، مبادا به تور ماموران داعش بخورم و مبادا راه را گم کنم. کمیل را کنار خودم می‌بینم و می‌گوید: -برو. هواتو دارم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۶۵ هرچه وزن پیرمرد ، بیشتر به کمرم فشار می‌آورد، در درستی کارم بیشتر شک می‌کنم. چشمم از دور به بیمارستان الاسد می‌افتد. به ذهنم می‌رسد که می‌توانم پیرمرد را مقابل بیمارستان بگذارم و بروم. کمیل می‌گوید: - اونوقت ازش می‌پرسن کی تو رو پیدا کرد و تا این‌جا آورد. درسته که تو رو ندیده، ولی می‌فهمن یه نفر هست که امشب توی خیابونای شهر پرسه می‌زده و نمی‌خواد دیده بشه. اون‌وقت عملیات شناسایی‌تون لو می‌ره، شایدم خودت گیر بیفتی. راست می‌گوید. اگر پیرمرد را جلوی خانه‌اش رها می‌کردم هم همین خطر را داشت؛ چون صدای ما را شنیده بود. از طرفی هم من اصلا ، موقعیتم طوری نیست که بتوانم نزدیک بیمارستان الاسد یا مکان‌های پر رفت و آمد بشوم. باید از همین کوره‌راه‌ها ، خودم را به اردوگاه برسانم؛ چیزی نمانده، فقط یک و نیم کیلومتر! راه رفتن روی زمین ناهموار ، به اضافه وزن پیرمرد، سرعتم را پایین آورده. اگر خودم تنها بودم بیشتر مسیر را می‌دویدم. قطرات عرق از پیشانی‌ام سر می‌خورند ، و حتی دستانم آزاد نیست ، که بتوانم پاکشان کنم. پیرمرد انگار صدای نفس زدنم را می‌شنود و ناهمواری مسیر را حس می‌کند ، که می‌پرسد: - وین نروح ابنی؟(کجا می‌ریم پسرم؟) لحنش خشن نیست؛ اما کمی احساس خطر می‌کنم. هرچه باشد این پیرمرد طرفدار داعش است. شاید اگر بفهمد من ایرانی‌ام، قید جان خودش را بزند و در همین حال که روی کولم نشسته، خفه‌ام کند. کوتاه جواب می‌دهم: - مکان امن. لاتخف.(یه جای امن. نترس.) - شو اسمک ابنی؟(اسمت چیه پسرم؟) در ذهنم دنبال اسمی می‌گردم ، که شیعه بودنم را لو ندهد و اولین اسمی که به ذهنم می‌رسد، نام همان کسی ست که من را فروخت: سعد! باز هم کوتاه و محطاط جواب می‌دهم: - سعد. کمیل که قدم به قدمم راه می‌رود، می‌زند زیر خنده: - اسم قحط بود اینو گذاشتی رو خودت؟ و از شدت خنده، روی زانوهایش خم می‌شود: - وای خدا... تن خدا بیامرز توی گور لرزید! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊قسمت ۲۶۶ خودم هم خنده‌ام گرفته است. خوب شد پیرمرد چهره‌ام را نمی‌بیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک می‌کرد و خودش را می‌انداخت پایین! می‌پرسد: - انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟) قبل از این که دهان باز کنم، کمیل می‌گوید: - آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامی‌ای که توی فکر شماس فرق داره! خنده را از روی لب و لوچه‌ام جمع می‌کنم و می‌گویم: - ای.(آره.) - الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.) کمیل باز هم می‌خندد: - احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت می‌کنه! نفسم تنگ‌تر از قبل شده است؛ اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمی‌ارزد. یاد دوره‌های زندگی ، در شرایط سخت می‌افتم؛ یاد وقت‌هایی که با یک کوله‌پشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان می‌زدیم و از صبح تا عصر و گاه یک شبانه‌روز، باید با همان‌ها دوام می‌آوردیم. قیافه‌هایمان بعد از این دوره‌ها دیدنی بود و صدای آه و ناله‌مان بلند. یادم هست اولین بار ، که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت. - حیدر، حیدر، عابس! حامد است که پشت بی‌سیم صدایم می‌زند. به ساعت نگاه می‌کنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است. حتماً نگرانم شده‌اند. به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد می‌کنم و شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم: - بله عابس جان؟ - من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم! - باشه، من تا پنج دقیقه دیگه می‌رسم ان‌شاءالله. هنوز پاسخ حامد نشنیده‌ام که پیرمرد می‌گوید: - اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف می‌زنی؟) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۶۷ هنوز پاسخ حامد نشنیده‌ام که پیرمرد می‌گوید: - اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف می‌زنی؟) یک لحظه می‌مانم چه جوابی بدهم. با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، می‌تواند خفه‌ام کند یا چیزی مشابه این! قدم‌هایم سنگین‌تر شده است؛ انگار در رسیدن به دو قدمی قرارم با حامد دارم از پا می‌افتم. فکرم همزمان درگیر پیدا کردن جواب ، برای پیرمرد و پیدا کردن محل قرار با حامد است. قدم به یک مسیر خاکی می‌گذارم ، که دوطرفش مزارع سوخته است؛ زمین‌هایی که چند سال است رنگ کشت و کار را به خود ندیده‌اند و شاید حتی صاحبانشان، بدون درو کردن محصول آن‌ها را رها کرده‌اند. قرار است حامد را در انتهای این جاده خاکی ببینم. پیرمرد که سکوتم را می‌بیند، سوالش را بلندتر تکرار می‌کند. اولین و مسخره‌ترین جوابی که به ذهنم می‌رسد را به زبان می‌آورم تا از شر سوالاتش خلاص شوم: - لغۀ اجنبیۀ!(زبون خارجی!) کمیل کف دستش را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: - خاک تو سرت که عرضه پیچوندنم نداری! چشمانم را ریز می‌کنم ، تا در تاریکی بتوانم ماشین حامد را ببینم. هیچ‌کداممان نمی‌توانیم چراغ روشن کنیم. سایه شبح‌مانندی از یک ماشین را می‌بینم و صدای بی‌سیم درمی‌آید: - حیدر خودتی؟ - آره. - مطمئنی؟ یه سایه خیلی بزرگ داره میاد سمت من، مطمئنی تویی؟ - آره، مهمون آوردم با خودم. خودم را می‌رسانم به ماشین. به نفس‌نفس افتاده‌ام و دهانم طعم خون گرفته است. بریده‌بریده می‌گویم: - در عقب رو باز کن! حامد از ماشین پیاده می‌شود ، و در عقب را باز می‌کند. پیرمرد کمی عصبی شده است: - انتو مین؟ وین نروح؟ (شما کی هستید؟ کجا میریم؟) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۶۸ پیرمرد را روی صندلی عقب می‌نشانم. وزن پیرمرد که از روی کمرم برداشته می‌شود، مُهره‌های کمرم تیر می‌کشند و نمی‌توانم راست بایستم. دست به کمر می‌گیرم و به حامد می‌گویم: - دستاشو ببند. ممکنه شر درست کنه. حامد طنابی از داشبورد ماشین در می‌آورد و به دستان پیرمرد می‌بندد. پیرمرد از این کارمان جا خورده است؛ اما قبل از این که حرفی بزند، انگشت سبابه‌ام را روی لبش می‌گذارم: - هیس! نحنا لن نؤذيك، نريد مساعدتک. (ما اذیتت نمی‌کنیم، می‌خوایم کمکت کنیم.) پیرمرد می‌لرزد؛ اما حرفی نمی‌زند چون می‌داند با داد و فریاد کردن هم کسی نیست که به دادش برسد. لب‌هایش از ترس خشکیده و به سختی نفس می‌کشد. بریده‌بریده و با ترس می‌پرسد: - ألم... تقل... أنك... جندي الخلافة؟(مگه نگفتی سرباز خلافت هستی؟) قمقمه‌ام را درمی‌آورم و مقابل لب‌هایش می‌گیرم: - مای...(آب...) کمی می‌نوشد ، و بیشتر آب می‌ریزد روی ریش‌های سفید و ژولیده‌اش. دستی میان موهایش می‌کشم و با ملایمت می‌گویم: - اسمی حیدر. انا جندی قاسم سلیمانی. تعرفه؟(اسم من حیدره، من سرباز قاسم سلیمانی‌ام. می‌شناسیش؟) عضلات دور چشمش از هم باز می‌شوند؛ انگار می‌خواهد چشمان نداشته‌اش را گرد کند و با تعجب به من خیره شود. دهانش باز می‌ماند و لبانش می‌لرزند. پیداست که حاج قاسم را می‌شناسد. آرام و ترسان می‌گوید: - انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟) - ای. لاتخف. نروح الی مکان امن. (آره. نترس. می‌ریم یه جای امن.) کمر راست می‌کنم و از درد لب می‌گزم. حامد می‌گوید: - بدو بریم. تا رسیدن گشت بعدی‌شون ده دقیقه بیشتر وقت نداریم. پیرمرد مات شده است و حرفی نمی‌زند. سوار می‌شویم و حامد در جاده خاکی گاز می‌دهد. می‌پرسم: - بشیر و رستم کجان؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۶۹ سوار می‌شویم و حامد در جاده خاکی گاز می‌دهد. می‌پرسم: - بشیر و رستم کجان؟ - اونا رو رسوندم اردوگاه. بهم گفتن تو دوباره دل‌رحم شدی و ممکنه توی دردسر بیفتی. برگشتم که اگه لازم شد بیام کمکت. ترسیدم مثل جریان سعد، دوباره دل‌رحمی‌ت کار دستت بده. می‌خندم و صورتم از درد کمرم در هم می‌رود. کمیل می‌گوید: - کجای کاری؟ از اول دل‌رحمی این بچه کار دستش داد که اومد سوریه و خودشو انداخت توی هچل. دوست دارم برگردم، برای کمیل که صندلی عقب کنار پیرمرد نشسته شکلک دربیاورم و بگویم: - تا باشه از این هچلا! حامد می‌گوید: - داداش تو که خودت این کاره‌ای، نگفتی یهو بلایی سرت بیاد؟ ممکن بود تله باشه. - نه، بررسی کردم. تله نبود. اگه ولش می‌کردم می‌مُرد. حامد از آینه ماشین نگاهی به پیرمرد می‌اندازد: - حالا این بابا کی هست؟ - بابای یه داعشی! حامد ناگاه می‌زند روی ترمز: - چی؟ و دوباره راه می‌افتد. می‌خندم: - آره، پسرش عضو داعشه. احتمالاً کشته شده، خلاصه هر چی هست باباشو ول کرده بود توی یه دخمه کثیف و رفته بود. پیرمرده از زور گرسنگی از خونه اومده بود پسرشو صدا می‌زد. - حتماً خیلی از دست پسرش شاکیه! - نه اتفاقاً. خودشم طرفدار داعشه. منم اولش بهش گفتم داعشی‌ام تا قبول کرد باهام بیاد. حامد چهره‌اش را درهم می‌کشد و لب می‌گزد. بعد از چند لحظه می‌گوید: - نابیناست؟ - این‌طور که معلومه آره. پاهاشم زخمیه. نشد درست ببینم زخمش چطوریه ولی نمی‌تونست راه بره. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊قسمت ۲۷۰ حامد زیر لب زمزمه می‌کند: - بنده خدا... این نامردا به فکر خانواده سربازای خودشونم نیستن... معلومه که به زن و بچه مردم رحم نمی‌کنن. سر برمی‌گردانم ، و به چهره ترسان و مضطرب پیرمرد نگاه می‌کنم. به حامد می‌گویم: - چیزی برای خوردن داری؟ این بنده خدا الان غش می‌کنه! حامد با چشم به داشبورد اشاره می‌کند: - ببین اون تو چیزی هست یا نه. از داخل داشبورد، یک بسته بیسکوییت پیدا می‌کنم و نفس راحتی می‌کشم. یک بیسکوییت از آن بیرو می‌آورم و به عقب می‌چرخم. بیسکوییت را توی دستان پیرمرد می‌گذارم و می‌گویم: - اتفضل... بسکویت! (بفرمایید، بیسکوییته!) پیرمرد با دستان بسته ، و لرزانش بیسکوییت را لمس می‌کند و بعد آن را از دستم می‌قاپد. تمام حواسش معطوف می‌شود به خوردن بیسکوییت؛ انگار تمام دنیا را به او داده‌اند. با ولع بیسکوییت را در دهانش می‌گذارد ، و سعی دارد آن را با دندان‌های کرم‌خورده‌اش بجود. می‌گویم: - معلوم نیست بنده خدا چقدر گرسنگی کشیده! - ببینم، با این وضعش بازم طرفدار داعش بود؟ آه می‌کشم: - آره... کاش ما هم به اندازه‌ای که اینا به حرف باطل خودشون ایمان داشتن، به حرف حقمون ایمان داشتیم. و دوباره برمی‌گردم به سمت پیرمرد. بیسکوییت را خورده است ، و قبل از این که بعدی را بخواهد، بیسکوییت دیگری در دستش می‌گذارم. بدون هیچ حرفی شروع به خوردن می‌کند. اگر کمی برای کمک کردن به پیرمرد شک داشتم، الان دیگر مطمئن شدم کارم درست بوده. من اگر دشمنم را درحال مرگ رها می‌کردم ، تا بمیرد، چه فرقی داشتم با همان داعشی‌ها؟ حامد روی نقشه جی‌پی‌اسش زوم می‌کند و زیر لب می‌گوید: - دیگه رسیدیم... حالا می‌خوای با این بنده خدا چکار کنی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۷۱ حامد روی نقشه جی‌پی‌اسش زوم می‌کند و زیر لب می‌گوید: - دیگه رسیدیم... حالا می‌خوای با این بنده خدا چکار کنی؟ شانه بالا می‌اندازم: - تحویلش می‌دم به بچه‌های سوری. باید بره اردوگاه آواره‌ها. اون‌جا بهش می‌رسن. به اردوگاه که می‌رسیم، کسی بیدار نیست جز بشیر و رستم و کمیل که منتظر ما بوده‌اند. کمیل جلوتر از همه می‌دود و با چشمانی که از بی‌خوابی و نگرانی دودو می‌زند، می‌پرسد: - آقا... کجا بودین؟ فکر کردم... لبخندی می‌زنم و طوری که توجه کسی را جلب نکنم، دست به کمر می‌گیرم: - می‌بینی که اینجام، چیزیم هم نشده. و دستم را روی شانه‌اش می‌زنم: - ما اگه اینجاییم بخاطر اینه که سرمون درد می‌کنه برای دردسر! چشمکی می‌زنم و به سمت چادرها می‌روم؛ اما صدای پیرمرد را از پشت سرم می‌شنوم: - حیدر! وین حیدر؟(حیدر! حیدر کجاست؟) بشیر و رستم که داشتند تلاش می‌کردند پیرمرد را پیاده کنند هم من را صدا می‌زنند. پیرمرد مانند بچه‌ها بهانه من را می‌گیرد. انگار از بقیه می‌ترسد. هنوز روی صندلی عقب ماشین نشسته است. مقابلش می‌ایستم و شانه‌هایش را می‌گیرم: - شو مشکلۀ؟(مشکل چیه؟) پیرمرد گریه می‌کند و سعی دارد با دستانش صورتم را لمس کند. دست می‌کشد روی محاسنم و می‌نالد: - لیش ساعدتنی؟ (چرا کمکم کردی؟) موهای بهم ریخته و پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌اش را نوازش می‌کنم: - لأنو مسلم. لأنو شيعي علي بن أبي طالب.(چون مسلمانم. چون شیعه علی بن ابی‌طالبم.) - ابنی هوی عدوک، انا عدوک...(پسر من دشمن توئه، من دشمنتم...) - کنت بحاجۀ المساعده. (شما به کمک نیاز داشتید.) پیرمرد حرفی نمی‌زند و فقط گریه می‌کند. بعد از چند دقیقه می‌گوید: - بدی أكون معك. لا تتركني. انا خائف.(می‌خوام همره تو باشم. تنهام نذار. می‌ترسم.) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊قسمت ۲۷۲ مانند بچه‌ها شده است؛ آسیب‌پذیر و وابسته و البته ترحم‌برانگیز. من اما نمی‌توانم بیشتر از این کاری برایش بکنم. دستان چروکیده‌اش که روی صورتم مانده است را می‌گیرم و نوازش می‌کنم: - لایمکن. لازم اروح. لاتخف، لا أحد يزعجك. هدول اصدقائی، يساعدونك.(نمی‌شه. باید برم. نترسید، کسی اذیتتون نمی‌کنه. اینا دوستای منن، بهتون کمک می‌کنن.) پیرمرد با صدایی پر از لرزش و تردید می‌پرسد: - أ یمکننی رویه ابنی؟(می‌تونم پسرم رو ببینم؟) - نحنا مو بعرف وینو. ترینو ان‌شاءالله. اطلب من الله ان یهدیه.(ما نمی‌دونیم اون کجاست. ان‌شاءالله می‌بینیش. از خدا بخواه هدایتش کنه.) وقتی چشمم به صورت اندوهگین و درهم شکسته پیرمرد می‌افتد، ناخودآگاه سرش را در آغوش می‌گیرم و به سینه می‌چسبانم. میان گریه‌هایش، کلمات منقطعی را می‌شنوم: - انتو... علی... حق... أشهد الله... انتو علی حق...(شما بر حقید... خدا رو شاهد می‌گیرم شما بر حقید...) نور امیدی در دلم روشن می‌شود ، که شاید پیرمرد بالاخره از داعش دست بکشد و با اعتقاد غلط از دنیا نرود. آرام سرش را از سینه جدا می‌کنم و می‌گویم: - فی امان الله.(به امان خدا.) و اجازه می‌دهم پیرمرد را ببرند. خدا چقدر این پیرمرد را دوست داشته که نخواسته گمراه از دنیا برود... *** جنگیدن کلا کار سختی ست؛ فرقی نمی‌کند کجا باشی. کوه، بیابان، جنگل، دریا و هرجایی باشد ، فرقی نمی‌کند، سختی‌های خودش را دارد؛ اما جنگ شهری شاید از همه بدتر و سخت‌تر باشد. حتی عبارت "جنگ شهری" هم عبارت نحس و تلخی ست؛ ترکیب دو واژه ناهمگون. شهری که قرار است محل زندگی و آرامش ، و جنب و جوش باشد، می‌شود میدان جنگ و فهمیدنش هم سخت نیست که این میان، مردم عادی بیشتر قربانی می‌شوند تا نظامیان آموزش‌دیده. گاه سنگرت می‌شود اتاق خوابِ نیمه‌ویرانی ، که دیوارهای زخمی‌اش کاغذدیواری صورتی رنگ دارد و عروسک‌هایش زیر پوتین‌های نظامی‌ات می‌افتند؛ و گاه باید از پشت پنجره یک آشپزخانه، به سمت دشمنت آرپی‌جی شلیک کنی؛ از داخل آشپزخانه‌ای که حتما تا قبل از این به دست یک کدبانو اداره می‌شده و حالا بجای عطر غذاهای سنتی و محلی، بوی باروت می‌دهد. برای همین است که می‌گویم ، جنگ شهری بدتر از همه است؛ چون جنگ را وارد حریم امن انسان‌ها می‌کند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۷۳ یادتان هست می‌گفتم در بیابان، باید بدون جان‌پناه و زیر تیررس مستقیم گلوله جنگید؟ در جنگ شهری، جان‌پناه هست اما نمی‌توان به آن اعتماد کرد؛ چون نمی‌دانی دقیقاً دشمنت کیست و کجاست. هرجایی می‌تواند باشد؛ در اتاق‌ها و سالن پذیرایی یک خانه یا پشت قفسه‌های یک فروشگاه. شاید اصلا دو قدمی‌ات، پشت همان دیواری باشد که تو به آن تکیه داده‌ای. و هزاران شاید و اما و اگر دیگر که جنگ شهری را تبدیل می‌کند به یکی از سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین شیوه‌های جنگ. داعش به راحتی حاضر نبود دیرالزور را از دست بدهد؛ اما بالاخره مجبور به فرار شد. حالا تقریباً می‌توان گفت دیرالزور آزاد است؛ اما هنوز تک‌تیراندازهای انتحاری و باقی‌مانده‌های داعش در شهر مانده‌اند و باید شهر را پاکسازی کنیم. از سویی در درگیری‌ها و آتش‌باران توپخانه دوطرف، خانه‌ها آسیب دیده و ممکن است مردم هم زخمی شده باشند. من و حامد همراه بچه‌های تخریب ، جلوتر از همه وارد دیرالزور شده‌ایم؛ شهری که من نیمه‌شب‌هایش را بارها قدم زده‌ام و حالا باید بقیه را راهنمایی کنم. آفتاب ابتدای پاییز هنوز هم تندی و حرارت آفتاب تابستانی را دارد. اثر درگیری‌های شدید چند ساعت پیش هنوز در شهر پیداست و دود سیاه و غلیظی از گوشه کنار خیابان به آسمان می‌رود. آسفالت خیابان شخم خورده است ، و ما بخاطر خطر تک‌تیراندازها، مجبوریم در پناه دیوارهای نیمه‌ویران پیش برویم و خطر ریزش دیوار را هم به جان بخریم. از دور هنوز صدای انفجار و درگیری می‌آید؛ اما اطراف ما به طرز مرگ‌آوری ساکت است. هیچ‌کس حرفی نمی‌زند. همه به این سکوت گوش سپرده‌ایم؛ به انتظار سر و صدایی که حاکی از حضور نیروهای داعش یا خانواده‌های آسیب‌دیده باشد. یکی از بچه‌های تخریب فاطمیون، هم‌قدم با من جلو می‌آید و هرچیز مشکوکی که به تله انفجاری شباهت داشته باشد را بررسی می‌کند. جوان باریک‌اندام و سبزه و ریزنقشی ست به نام صَفَر. کم‌سن و سال است؛ اما همه به چیره‌دستی‌اش در تخریب اعتراف کرده‌اند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۷۴ یک تویوتا وسط خیابان پارک شده است؛ با بدنه‌ای سوخته و درب و داغان و البته راننده‌اش که با فاصله کمی، بیرون از ماشین افتاده. می‌توان از سر و شکل راننده‌اش فهمید داعشی بوده. نمی‌توانم بفهمم دقیقاً چطور کشته شده؛ چون تمام بدنش خونی ست. صفر با اشاره دست نگهمان می‌دارد و آرام با لهجه افغانستانی‌اش می‌گوید: - این تله ست. نیاید جلو. همانجا در پناه دیوار می‌ایستیم و صفر جلو می‌رود. با خنجری که تقریباً تنها ابزار تخریبش است ، و هیچ‌وقت آن را از خودش جدا نمی‌کند، آرام به خاک‌های اطراف جنازه ضربه می‌زند تا بالاخره سیمی روی زمین پیدا می‌شود که حدس صفر را تایید کند. حامد زیر لب می‌گوید: - خدا لعنتشون کنه، به جنازه رفیقشونم رحم نمی‌کنن! یکی نیس بهشون بگه ما رو مسلمون نمی‌دونید که به جنازه شهدامون رحم نمی‌کنین، ولی همرزم خودتونم مسلمون نبود که جنازه‌ش براتون حرمت نداره؟ خیره‌ام به تلاش صفر برای خنثی کردن تله انفجاری و می‌گویم: - اینا اگه حرمت حالیشون می‌شد که وضع سوریه این نبود. هیچ حد و مرزی ندارن... هیچی... و تمام چیزهایی که در سوریه دیده‌ام دوباره می‌آید جلوی چشمم. قلبم تیر می‌کشد. حتی نمی‌توان تصورش را کرد که اگر پای این‌ها به ایران باز می‌شد، وحشی‌گری و حیوان‌صفتی را به کجا می‌رساندند... تکان خوردن چیزی آن سوی بیابان، توجهم را از صفر به خودش معطوف می‌کند؛ یک پارچه سپید که در باد تکان می‌خورد. با دقت بیشتری نگاهش می‌کنم؛ یک آدم است؛ یک خانم. یک خانم با چادر سپید دارد آن سوی خیابان راه می‌رود؛ چیزی که اصلا در یک شهر جنگ‌زده نمی‌توان انتظارش را داشت. زن برمی‌گردد ، و روی یکی از صندلی‌های شکسته‌ی ایستگاه اتوبوسِ آن سوی خیابان می‌نشیند. صورتش را می‌بینم؛ دارد مستقیم به من نگاه می‌کند. مطهره است! عین خیالش نیست که این‌جا یک منطقه جنگی ست. لبخند می‌زند و برایم دست تکان می‌دهد. نمی‌دانم باید بخندم یا نه. چندبار پلک می‌زنم و صدای صفر را می‌شنوم: - حل شد حاجی. به خیر گذشت الحمدلله. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۷۵ وقتی بار دیگر نگاهم را از صفر ، به سمت مطهره می‌چرخانم، می‌بینم که مطهره غیبش زده. ایمان دارم که خیالاتی نشده‌ام. شاید مطهره آمده که من را با خودش ببرد. شوق غریبی میان رگ‌هایم می‌دود. شاید الان همان وقتی باشد که مطهره و کمیل به من وعده داده بودند... شاید یکی از تیر و ترکش‌هایی که مثل نقل و نبات بر سرمان می‌بارد، سند رهایی‌ام باشد... صفر با چشم روی زمین دنبال چیزی می‌گردد و تکه پلاستیک زباله بزرگ و پاره‌ای را از روی زمین برمی‌دارد. آن را روی صورت جنازه می‌اندازد ، و درحالی که خنجرش را در هوا تکان می‌دهد، به سمت ما می‌آید: - توی تخریب، دومین اشتباه آخرین اشتباهه. حامد ابرو در هم می‌کشد: - دومی یا اولی؟ پس اولی چی؟ صفر که نگاهش روی زمین است ، و با دقت به تکه‌های سنگ و آجرِ روی زمین نگاه می‌کند، می‌خندد و می‌گوید: - اولیش اینه که اومدیم تخریب‌چی شدیم! من و حامد که تازه متوجه شوخی‌اش شده‌ایم، لبمان به خنده باز می‌شود. تکیه از دیوار برمی‌داریم ، و با دیدن اولین خانه‌ای که هنوز تقریباً سالم است، جست و جوی خانه به خانه را شروع می‌کنیم. از این که مجبوریم وارد خانه‌های مردم شویم حس خوبی ندارم؛ اما چاره‌ای نیست. با حامد، دو طرف درِ آهنی و زنگ‌زده‌ی خانه می‌ایستیم که احتمالا روزی رنگش کرمی بوده. صفر، در ورودی را بررسی می‌کند و با سر، به من اشاره می‌کند که بزن. قفل در را نشانه می‌گیرم ، و دستم روی ماشه می‌لغزد. با صدای بلند و گوش‌خراشی، قفل از جا می‌پرد و در کمی باز می‌شود. حامد لگد آرامی به در می‌زند ، تا در بیشتر باز شود و این‌بار هم صفر، با دقت به آستانه در و حیاط خانه نگاه می‌کند. زیر لب بسم‌الله می‌گوید ، و وارد می‌شود. با دست به ما هم چراغ سبز نشان می‌دهد. خانه حیاط‌دار و کوچکی ست؛ خانه‌ای در حاشیه شهر. با حیاطی که می‌توان حدس زد قبلا پر بوده از بوته‌های گل. پشت سر بشیر ، و با اسلحه‌ی آماده به شلیک قدم برمی‌دارم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۷۶ حیاط جان‌پناهی ندارد ، و اگر کسی داخل خانه باشد، می‌تواند به راحتی بزندمان. برای همین است که سریع خودمان را به دیوار خانه می‌رسانیم و به آن تکیه می‌دهیم. بوی تعفنی که از گوشه حیاط برمی‌خیزد، باعث می‌شود چهره‌هایمان را درهم بکشیم. با نگاه به گوشه‌ای از حیاط ، می‌توان فهمید این بو از لانه مرغ و خروس‌هایی ست که گوشه حیاط است. جنازه چند مرغ و خروس کف لانه‌شان افتاده که حتما از گرسنگی مُرده‌اند. حامد نگاهی به مرغ و خروس‌ها می‌اندازد: - بیچاره‌ها، اینا نتونستن از دست داعش فرار کنن. پشه‌ها و مورچه‌ها روی لاشه مرغ و خروس‌ها جشن گرفته‌اند. یاد بچگی خودم می‌افتم ، و خانه پدربزرگ که مانند همه خانه‌های قدیمی و سنتی، چند مرغ و خروس داشت و تابستان‌های دوران کودکی من و بقیه نوه‌ها به بازی با آن‌ها می‌گذشت. از صبح تا ظهر، زیر تیغ آفتاب تابستانی با دستان خودم کاهگل درست می‌کردم و با چوب و کاهگل، برای جوجه‌ها خانه می‌ساختم. خانه‌های کوچکی ، که معمولا زیاد دوام نمی‌آوردند و با یک لگد خروس‌ها، فرو می‌ریختند و باز هم فردایش روز از نو روزی از نو. از ساختن خسته نمی‌شدم. وقتی از کار دست می‌کشیدم که مادربزرگ صدایم می‌کرد برای ناهار و وقتی لباس‌های گلی‌ام را می‌دید حرص می‌خورد. حامد کنار در ورودی اتاق می‌ایستد، و من، با لگدی به در وارد می‌شوم. خبری نیست جز همان سکوت وهم‌آلود که صدایش مانند ناقوس مرگ است. خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجره‌هایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته. گویا ساکنان خانه خیلی وقت است ، که دار و ندارشان را رها کرده‌اند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریخته‌اند از شر داعش. حامد آشپزخانه را می‌گردد ، و من می‌روم سراغ تنها اتاق کوچکی که در خانه هست. اتاق خالی و دست‌نخورده است ، و نور خورشید خودش را پهن کرده روی فرش رنگ و رو رفته اتاق. همه چیز کهنه است و بوی مرگ می‌دهد. یک گوشه اتاق، چند رختخواب روی هم چیده شده است و سمت دیگرش، کنار یک کمد چوبی قدیمی، یک گهواره خاک گرفته و خالی مدت‌هاست برای یک نوزاد آغوش گشوده. نوزادی که اصلا معلوم نیست به دنیا آمده یا نه و الان کجاست؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۷۷ دست روی حصار گهواره می‌کشم ، و آرام آن را تاب می‌دهم. تشک و پتوی کوچک و صورتی رنگ نوزاد ، کف آن پهن است و چند عروسک از بالای آن آویزان شده. لبخند تلخی می‌زنم. حتما این نوزاد دختر بوده. حتماً شیرین بوده و دوست‌داشتنی. حتماً داخل این گهواره می‌خوابیده ، و دست و پا می‌زده و پدر و مادرش با دیدنش عشق می‌کردند. شاید اگر مطهره زنده بود... از ته قلب آه می‌کشم و از اتاق بیرون می‌آیم. حامد وسط سالن ایستاده و می‌گوید: - کسی این‌جا نیست. بریم. و قاب عکسی که روی میز عسلی هست را، طوری می‌خواباند که تصویرش معلوم نباشد. قبل از این که علت کارش را بپرسم، خودش توضیح می‌دهد: - عکس نامحرم بود. یکی ممکنه بیاد چشمش بیفته بهش. از خانه خارج می‌شویم ، و سراغ خانه بعدی می‌رویم که درش نیمه‌باز است و کمی تو رفته. صفر مثل قبل، آستانه در را بررسی می‌کند و بعد از چند ثانیه، از جا بلند می‌شود. عرقش را پاک می‌کند و می‌گوید: - تله ست. برید عقب تا خنثی‌ش کنم. به دستان صفر دقت می‌کنم. چیز زیادی از تخریب سر درنمی‌آورم؛ اما می‌توانم تشخیص بدهم که حرکت دستان صفر و بازی‌اش با خنجر و سیم، چقدر هنرمندانه و ماهرانه است. نگاهی به اطراف می‌اندازم ، و یک تیم دیگر از بچه‌ها را می‌بینم که درحال پاکسازی آن سوی خیابان‌اند. دوباره پارچه سپیدی می‌بینم ، که در هوا تاب می‌خورد؛ دوباره مطهره. با آرامش در خیابان قدم می‌زند. غرق نگاه به مطهره‌ام که حامد صدایم می‌زند: - امروز چندمه؟ چند لحظه طول می‌کشد ، تا سوالش را در ذهنم تحلیل کنم. این وسط جای پرسیدن تاریخ است؟ کمی با حافظه‌ام کلنجار می‌روم و می‌گویم: - هشتم محرمه. حامد فکورانه سرش را تکان می‌دهد و به زمین خیره می‌شود. زمزمه آرامش را می‌شنوم: - فردا تاسوعاست! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۷۸ طبق یک قانون نانوشته، هر وقت قرار است روضه‌خوانی و سینه‌زنی باشد، حامد برایمان می‌خواند. برای همین تعجبی ندارد ، که بخواهد برای مراسم شب تاسوعا و عاشورا برنامه مداحی بریزد. مطهره دوباره غیبش زده. صفر هنوز سرگرم خنثی کردن تله انفجاری ست که صدای سوت، رسیدن یک خمپاره را هشدار می‌دهد. قبل از این که خیز برویم ، و به حامد بگویم «بخواب روی زمین»، غرش بلند انفجار صدایم را در گلو خفه می‌کند. زمین می‌لرزد ، و موج انفجار تعادلمان را بهم می‌زند. همه‌جا پر از خاک می‌شود و به سرفه می‌افتم. گرد و خاک که می‌خوابد، اول از همه چیز، به صفر نگاه می‌کنم که اگر دستش بلغزد، ممکن است همه‌مان برویم روی هوا. صفر با نفسی که در سینه حبس کرده، دستانش را بالا نگه داشته و به سمتی نگاه می‌کند که صدای انفجار را شنیدیم. نفس راحتی می‌کشم. حامد که دستش را به دیوار تکیه داده، چشمانش را تنگ می‌کند و با دست اشاره می‌کند به پنجاه متر جلوتر: - حیدر! ببین اونجا بود! و سرفه امانش را می‌بُرد. برمی‌گردم و دود سیاه غلیظی را می‌بینم ، که به آسمان می‌رود. در فاصله پنجاه متری‌مان، دو تپه خاکی درست شده که به سختی می‌توان فهمید قبلا خانه بوده است. پشت صدای انفجار ، صدای جیغ گوشمان را می‌خراشد. حامد با چشمان گرد به ویرانه‌ها خیره است: - آدم توش بود! بدو بریم! منتظرم نمی‌شود، می‌دود به سمت ویرانه‌ها و روی تکه‌پاره‌های سنگ و آجر سکندری می‌خورد. دنبالش می‌دوم. چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است. صدای جیغی ریز و ممتد را ، از پشت سرم می‌شنوم و وقتی سرم را به سمتش برمی‌گردانم، دخترکی را می‌بینم که دویده وسط خیابان. پشت سرش، در نیمه‌باز خانه‌ای ست که دیوار به دیوار خانه‌ای که خراب شده. دخترک یک‌سره جیغ می‌کشد و می‌دود. از ترس این که تله‌ای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او می‌رسانم ، و از پشت سر در آغوشش می‌گیرم. بدون توجه به دست و پا زدن‌ها و جیغ‌های ممتدش، از روی زمین بلندش می‌کنم و می‌دوم به سمت دیوار. دختر جیغ می‌کشد و به لباسم چنگ می‌اندازد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۷۹ کنار دیوار بر زمین می‌گذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله می‌کند. مقابلش زانو می‌زنم. از حالات و رفتارهایش پیداست دچار شوک شدیدی شده. بدنش می‌لرزد ، و دندان‌هایش از ترس بهم می‌خورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد. موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته. سرتا پایش خاکی ست ، و با چشمانی طوسی و زیبا اما لبریز از ترس، به من نگاه می‌کند. طبیعی ست که از بخاطر لباس نظامی‌ای ، که به تن دارم، از من بترسد. تابه‌حال دختری نداشته‌ام ، که بلد باشم یک دختربچه را چطور باید آرام کرد و باید اعتراف کنم واقعاً در موقعیت سختی قرار دارم! مطهره را می‌بینم که کنار دختربچه ایستاده و می‌گوید: - فقط نوازشش کن، همین! دو دستم را دوطرف صورتم می‌گذارم و نوازشش می‌کنم. آرام نمی‌شود و اشک از چشمانش می‌چکد. با دستپاچگی دنبال قمقمه‌ام می‌گردم و آن را مقابل لبان دخترک می‌گیرم: - مای! (آب!) دختر که حتما گلویش از جیغ‌های ممتد خراشیده شده، دهانش را برای نوشیدن آب باز می‌کند. کمی آب در دهانش می‌ریزم و دستش را می‌گیرم. مطهره هم مقابل دختر می‌نشیند ، و میان موهای وزوزی و بور دخترک دست می‌کشد. دخترک آرام‌تر می‌شود و کم‌کم به من اعتماد می‌کند. می‌نشانمش روی پایم، کمی از آب قمقمه را روی صورتش می‌ریزم و اشک‌هایش را پاک می‌کنم. موهای خاک‌آلودش را نوازش می‌کنم و می‌گویم: - اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) صدای جیغ هنوز به گوش می‌رسد. دخترک نفس‌نفس می‌زند. با دستان کوچکش پیراهنم را می‌گیرد و خودش را به سینه‌ام می‌چسباند. دستانش زخمی‌اند ، و پارچه‌ای که روی زخمش بسته‌اند، کثیف و سیاه شده. می‌پرسم: - شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟) چندثانیه‌ای درنگ می‌کند و جواب نمی‌دهد. سوال دیگری می‌پرسم: - وین ماما؟(مامانت کجاست؟) بازهم جواب نمی‌دهد و اشک چشمانش را پر می‌کند. الان است که گریه بیفتد. مطهره با صدایی نرم و مادرانه می‌گوید: -چه دختر خوشگلی! چه خانومی! عزیز دلم! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۸۰ و به صورت دخترک دست می‌کشد. دخترک لبخند می‌زند و تنفسش به حالت عادی برمی‌گردد. سرش را به سینه من تکیه می‌دهد. دستم را پشت گردنش می‌گذارم و خاک را از میان موهایش می‌تکانم. یعنی دخترک مطهره را می‌بیند؟ می‌ترسم چنین سوالی از او بپرسم. کاش شکلاتی چیزی همراهم بود که بدهم به دخترک؛ اما هیچ ندارم. چشمم به حامد می‌افتد که به سختی از روی تلّ خاک عبور می‌کند و پایین می‌آید. نفس‌نفس می‌زند: - کسی توی این خونه نبود، ولی دیوار خونه کناریش ریخته. مثل این که توی همون خونه، یه خانواده زندگی می‌کردن. تازه انگار متوجه دختربچه‌ای می‌شود که روی زانوهای من نشسته و چشمانش گرد می‌شوند: - این کیه؟ کوتاه توضیح می‌دهم: - از همون خونه دوید بیرون. خیلی ترسیده. دخترک نگاه کوتاه و ترسانی به حامد می‌اندازد و خودش را بیشتر به من می‌چسباند. حامد به دخترک لبخند می‌زند: - شو اسمک عزیزتی؟(اسمت چیه عزیزم؟) دختر باز هم جواب نمی‌دهد. حامد قدم تند می‌کند به سمت همان خانه و می‌گوید: - صدای جیغ‌شون میومد. باید بریم کمک‌شون. یکی دونفر از بچه‌های خودمان ، که صدای انفجار را شنیده‌اند هم حالا رسیده‌اند به خانه و حامد دارد برایشان شرایط را توضیح می‌دهد. دخترک را بغل می‌گیرم ، و از جا بلند می‌شوم. کمرم کمی درد می‌گیرد؛ یعنی از آن شب که آن پیرمرد را کول گرفتم، کمرم گاه و بی‌گاه تیر می‌کشد. به سمت خانه‌شان می‌روم و می‌گویم: - هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟) با حرکت سر تایید می‌کند. پشت سر حامد که بلند یاالله می‌گوید، وارد خانه می‌شوم. صدای گریه یک نوزاد و جیغ دو زن را واضح‌تر می‌شنویم. سر دختر را روی شانه‌ام می‌گذارم: - لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
۲۰ پارت تقدیم نگاهتون ✨ نظراتتون 👇 https://harfeto.timefriend.net/16802057730631
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ℳoცłŋム
بیسیـــــم‌چۍ ... بیسیـــــم‌چۍ...🚨 +مرکز بگوشیم🗣 -بسم رب نگاھِ حـٰاجۍ ! @mobinaha @mobinaha - حجاب‌فاطمے‌غیرت‌علوے!..🌱 خواهرم حِجابِتونومُحڪَم‌بگیرید حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 برادرم غیرتتون‌ رو‌ خرج‌ ناموسِتون‌ْ و ڪِشوَرتون‌ْ ڪنینْ🇮🇷 +مرڪز حلہ✋🏻 ⁽ یہ‌ لشڪر سربازیم‌ از تبار‌ چریڪی😎💣⁾ @mobinaha @mobinaha با انتشار بهترین عکس و کلیپ های نظامی ، چیریکی ، انقلابی،مهدوی،سیاسی،اخلاقی،مذهبی،😎💣 @mobinaha هنوز عضو نشدے !👀 لینڪ در اختیـٰار شمـٰا👇🏻🕶. @mobinaha @mobinaha @mobinaha
هدایت شده از [ سَربآز ³¹³ ]
رفقا 600تا بشیم رمان میزارم🌱
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
دوستانی که تمایل دارند ادمین تبادل کانال بار غائب بشن پیام بدن این آیدی🥲 @elahehparsa
هدایت شده از 
- قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله: اِنَّ اللّه َ يُحِبُّ الشّابَّ الَّذى يُفْني شَبابَهُ فى طاعَةِ اللّه ِ خداوند جوانى كه جوانيش را در اطاعت از او بگذراند دوست دارد.✨ بسم‌رب‌انقلابمان؛🕶️! ±ای‌مسلمانان،به‌سخنان‌بنده‌گوش‌فرادهید🎙️. شمادعوت‌شدید! -به‌کجا؟ ±به‌مرکزفرماندهی‌یاوران‌انقلاب‌ -چه‌جور‌جاییه؟ ±یه‌کانال‌بزرگ‌باکلی‌فعالیت‌، مذهبی‌غیرمذهبی‌هم‌نداره☝🏽؛ ایرانی‌که‌هستی؟مسلمون‌که‌هستی؟ پس‌جات‌اینجاست‌. تازه‌چالش‌هم‌میزارن‌همراه‌باجایزه😉 به‌غیرازاون‌برای‌سرگرمی‌واوقات‌فراقتتون هم‌برنامه‌دارن!تازه‌اینجامیتونی‌بُعدمعنویتوبالاببریا!🌻 فراوان‌ازپست‌های #و... ازپنجره‌زشته‌ازدربیاتورفیق وقت‌یاری‌این‌انقلابه!☝🏽 @hejAb197 @hejAb197 @hejAb197 @hejAb197