فلمینگ ،یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود.
یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود،
از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.
مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند.
اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد
و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنسیلین
📗 @e_adab
#داستان_دوستان
#محمدمهدی_اشتهاردی
تجسم جهاد و هجرت
انس بن مالك گويد در محضر رسول خدا (ص ) بودم ، فرمود: هنگامى كه (در سال 10 يا12 بعثت ) خداوند مرا به سوى آسمانها عروج داد (و در شب معراج به گردش آسمانها پرداختم ) ناگهان ستونى را ديدم كه پايه اش از نقره سفيدفام ، و وسط آن از ياقوت و زبرجد (سنگهاى گرانقدر و براق ) و بالاى آن از طلاى سرخ بود.
به جبرئيل گفتم : در اين قسمت (اشاره به پايه ستون ) دين تو است كه نورانى و سفيد و روشن است .
گفتم : وسط ستون ، چيست ؟
گفت : وسط ستون ، جهاد و پيكار با دشمنان خدا است .
پرسيدم : اين قسمت طلاى سرخ كه در بالاى ستون قرار گرفته چيست ؟
گفت : اين قسمت هجرت است ، سپس افزود: بهمين علت است كه ايمان على (ع ) بر ايمان همه مؤمنان ، بالاتر است چرا كه در دين و جهاد و هجرت بر ديگران پيشى گرفته است ، به اين ترتيب به ارزش والاى جهاد و هجرت كه تبلور عينى آن در آن ستون آسمانى مورد مشاهده پيامبر (ص ) قرار گرفت پى مى بريم .
📗 @e_adab
مادرم فرشته است
ولی هیچوقت ندیدم پرواز کند
زیرا به پایش من را بسته بود، برادرم را و همه زندگیش را
پوزش میخواهم نیوتون، راز جاذبه مادر من است
پوزش میخواهم ادیسون، چرا ک مادر من اولین چراغ زندگی من است
پوزش میخواهم انیشتین، فرمولهای تو توانایی راز گشایی مادر من نیستند
رومئو،همه راه ها با عشق مادر من به پایان میرسد
مادر من عشق است
میترسم برای ماندن در کنارم از بهشت به جهنم بیاید
حسین پناهی
📗 @e_adab
یکی از دوستان یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلویزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبحانهای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شدهاند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو بردهام."
قوانین خوب رو دوست دارم.
📗 @e_adab
یکی از آیینهای موجود در فرهنگ عشایر بختیاری برپا داشتن شیر سنگی یا « برد شیر » بر مزار چهره های ماندگار، سرشناس و بزرگ ایل است. اهالی این قوم شیر سنگی را که نشانه شجاعت، دلاوری، ویژگیهایی چون هنرمندی در شکار و تیراندازی در جنگ و مهارت در سوارکاری است، بر آرامگاه این گروه قرار میدهند. در واقع شیرهای سنگی مجسمههایی هستند که در گذشته توسط سنگ تراشها تراشیده میشدند و آنها را روی قبر افراد شجاع و دلیر ایل بختیاری قرار میدادند.
در گویش بختیاری به این مجسمهها « برد شیر » میگویند. منطقه بختیاری سرزمین شیرهای سنگی است. این مجسمههای شیری هنوز در قبرستانهای قدیمی بختیاری دیده میشوند.
📗 @e_adab
روزی چهار شمع درخانهای تاریک روشن بودند
اولین آنها که صبر بود گفت:دراین دور و زمـــانه مردم دیگر چندان صبر ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد.
شمع دومی که بخـــشش بود، گفت: در این زمانه مردم دیگر به هـــم کـــمک نمی کنند و بخشش ازیاد مردم رفته است و او هم خاموش شـــد.
شمع سوم که زندگی بود، گفت: مردم ،دیگر خوشحال و شاد نیستند و با گفتن آن خاموش شد.
درهمین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم رابرداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد.
سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟ گفت: من امیدم. وقتی انسانها همه درهارا به روی خود بسته میبینند من تمام چراغهای راهشان را روشن میکنم تا به راه زندگی خود ادامه دهند.
مراقب کلامت باش، چون کلام انسان یک موج قدرتمند انرژی است و به شکل واقعیت در زندگی تجلی می یابد و گوینده را کامیاب یا فلاکت زده می کند.
📗 @e_adab
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت...
همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:
جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند.
در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری!!
جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.!
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند.
از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد...
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست...
جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد.
اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.!
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.!
پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کردهای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمیتوانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی
📗 @e_adab