∞♥️∞
🌹 #سلام_امام_زمانم 🌹
💐 تـو تمام دلخوشی ام،
بـرای آغازی دوباره ای !
همین که باز هم، به انتظار
اولین سلام صبح نشسته ام،
همه هراس های زمین را
ازدلم بیرون میکند ! 💞💐
♥️لَـیِّن قَـلبی لِوَلِیِّ اَمرِک♥️
#السلامعلیڪیابقیہاللھ✋🏻
#امام_زمان🌺
⊰•💛☀️•⊱
.
میـٰاناِیـنهَمھنوڪَربِهفِڪرمَنھمبـٰاش
مَنیڪِهاَزهَمهجُـزتوعَجیـِبخَسِتهشـدم...(:🖐🏻'!
خَستہاَمازهَمِہعـٰالَمبِطَلَبآقـٰا
.
⊰•☀️•⊱¦⇢#ڪربݪا
⊰•☀️•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•👤•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و سه..シ︎
رو کردم بهش و گفتم:«تو که سر پستت هستی الان پسر!!». سرش رو انداخت پایین داشت بر میگشت؛ داشت بر میگشت؛ که رو کردم بهش و گفتم«باشه ترک کن پستت را و بیا». با خوشحالی، همون جور تفنگ به دوش دوید سمتم و اومد و دست دور گردنم انداخت، و عکس گرفتیم. یه خاطره دیگه اینه که هرزمان وقت خالی گیر می اورد، سالن را مرتب میکرد و ازم میخاست بیام براشون از خاطرات جنگ بگم. یا برای تموم مراسم هایی که به مناسبت اعیاد یا سوگواری برگذار میشد، برنامه ای اماده میکرد و مشغول پذیرایی از بچه ها می شد.
انگشتم را بر لیه ی لیوان میچرخانم فکر میکردم سردار خیلی حرف ها از بابک دارد. فکر میکردم همین که مصاحبه شروع شود. تمام جملات سردار به بابک ختم می شود؛ اما اینطور نشده، و اینها پکرم کرده بود.
اقای جمشیدی چای می خورد و من به اسامی افرادی که برای مصاحبه های بعدی نوشته ام نکاه میکنم. لیوان های خالی از چای پشت هم قطار شده اند روز میز جلوی مان.
فکر میکنم و می پرسم:
سردار چی شده که بعد از است همه سال ، هنوز هم با عشق خدمت میکنید؟!
.
⊰•👤•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🌱•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و چهار...シ︎
حالا سوالی که در ذهنم بود را میپرسم:
سردار چی شده که بعد از این همه سال هنوز هم با عشق خدمت میکنید؟
چشم می چرخاند دور اتاق، و نگاهش میرود روی سقف سفید، و از کنار دیوار ها پایین می آید. چند باری نفس میکیرد و می گوید:
ما اوایل جنگ، دوستان و اشنایان زیادی رو از دست دادیم. برادرم شهید شد. من تو یه روستا با خونواده ی روستایی و با فقر و و سختی بزرگ شده بودم. جنگ، من رو ابدیده و سختی کشیده تر کرد. حالا تو شصت سال عمری که دارم ، هنوز هم برای کار های سخت داوطلب هستم.
واقعا با این کار ها، نیرو توان می گیرم. وقتی این کار ها رو قبول می کنم، خدا، یا سختی ها رو برام آسون می کنه، یا تحملش رو بهم می ده. تو مقر شمال غرب که هستم، وقتی هوا خوبه، بعد از نماز صبح می رم بیرون، و پیاده روی می کنم.
بعد میرم سر و صدا راه می اندازم و همه رو بیدار میکنم.
بعد هم می برم شون تو باند هلی کوپتری همه شون می ترسن.....
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#سلام_امام_زمانم❤️
دیوانھ ےِ تو
هر دو جھان ࢪا چھ کُند :)
#بهوقتانتظار 🍂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
#حال_دل
@ea_mhdei
#حدیث_روز
لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ
مستحبات به خدا نزدیک نمیگرداند
اگر به واجبات زیان رساند.
#نهجالبلاغه، حکمت٣٩
#کلام_امیر
#تلنگر
دائمالوضو بود
موقع اذان خیلیها میرفتند وضو بگیرند
ولی حسن اذان و اقامه را میگفت
و نمازش را شروع میکرد
میگفت: زمین جایِ جمعکردن ثوابه
حیف زمینِ خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره..؟!
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم🥀
#شهدا
از 387 تبدیل شدیم به 382؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
#زیادمون_کنید
#فور
هدایت شده از آکادمی افروز✨هدفمندباش
لیست ویرایش شدهرکی فورکرده ولی نیس توی گپ همسایگی بگه🌿!'
#جهتتاییدفوربشه 🤝
هدایت شده از سَربازانـ مَہـ🍂ـدے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ساخت خودمون
⊰•👀❤️⛓️•⊱
.
گفتَندکہاوعـٰاشِقِموهـٰاۍکَمنداست
موهـٰاۍمَنازعَصرِهَمآنروزبُلَنداست...،:
.
⊰•❤️⛓️•⊱¦⇢#عـاشقانھ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•🖤⛓🔥•⊱
.
بـَسیجعـَطریسـتآسـِمـٰانۍ!
کـِہازجـَوآنـِہهـٰا؎ِایمـٰانتـَراوشمیشـَود
وپـٰایگآهۍاستبـَرـآ؎ِمُشتهـٰا؎ِگـِرـہشدـہ…!シ
.
⊰•🔥•⊱¦⇢#بسـیجـونھ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
شاید آقا فقط منتظر توست!!!
براي ظهور سهم تو ۵ تا صلواته 🌱
#امام_زمان | #لبیک_یا_خامنه_ای
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•🌼•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و پنجم...シ︎
بعد میرم سروصدا راه می اندازم و همه رو بیدار میکنم.
بعد هم میبرم شون تو باند هلی کوپتری همه شون میترسن که نکنه تو اون سرما ازشون کاربکشم.
وقتی خواب از سرشون می پره،
می خندم و میگم خوب دیگه،برید.
فقط خواستم از خواب بیدارشید و از جوونی تون لذت ببرید.
شور جوانی در نگاهش پیداست
وقتی از سربازهایش حرف میزند؛
ووقتی از نجات گروهی که در برف گیر کرده بودند،حرف میزند،
انگار برا نجات بچه های خودش
میرفته؛انگار فرزند خودش را کیلومتر ها کول گرفته و تا ماشین رسانده؛همانقدر با عشق؛همانقدر با دلسوزی.
تاهمین چندوقت پیش برایم تعجب آور بودکه چرا بابک باید این مرد را انقدر دوست داشته باشد و درباره اش صحبت کند؛
اما حالا تا حدی برایم روشن
شده بود.
۞۞۞
اقای نوری وارد دفتر می شود؛
دفتری که این روزها،فضایش را
با سخاوت و بزرگواری با من شریک شده.دو مرد در آغوش هم
فرو می روند.پدر،جوری هوای کنار شانه های سردار را نفس میکشد
که انگار دنبال بویی اشنا میگردد.
حالا دو رزمنده قدیم،روبه رو هم نشسته اندو از خاطرات جنگ میگویند؛از دوستان و
هم سنگرانی که پیشوند اسم هریکی شان واژه ی
"شهید" است..
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•⭕️•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و ششم...シ︎
کنار میدان انزلی،منتظر ماشین های سواری ام،دعا دعا می کنم آن پراید درب و داغان نیاید؛که نمی آید.این چندوقته از بس درمسیر انزلی به رشت رفت و آمد کرده ام که اکثر راننده های این خط، مرا میشناسند.اگر صبح باشد.می دانند که باید در میدان فرزانه پیاده ام کنند.عصرها هم کنار بوستان ملت گردن می کشند ببینند آماده ی پیاده شدن ام یا نه.
پاییز است؛اما شرجی هوا کم نشده.پنج دقیقه که جایی ثابت بمانی،یک لایه نم روی پوستت می نشیند.یکی از ماشین های خط،کنار پایم ترمز می کند،و سوار می شوم.
به مقصد رسیده ام.دیس حلوا را می گذارم روی قبر.به شاخه گل هایی که روی مزار است، سر و سامان می دهم.قطره های آب شده ی شمع را با گوشه ی ناخنم از روی سنگ می تراشم. به دور و برم نگاه می کنم.هنوز کسی نیامده،و تا ساعت چهار،نیم ساعت مانده.
می نشینم؛درست روبه روی عکس بابک.پیراهن آبی به تن دارد و آستین لباسش را تا آرنج زده.درحال رفتن است؛اما گردن چرخانده سمت دوربینی که پشت سرش است.لبخندی،کنج لبش نشسته.این لبخند،توی تمام عکس هایش هست.موهایش را مدل داده است.
توی نِت،خیلی ها لقب مدلینگ را بهش داده اند،شهید مدلینگ؛یا شهید لاکچری.خوش تیپی هم مثل لبخند از پدر به بچه ها رسیده. الهام می گفت که....
.
⊰•⭕️•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
مردی پس از یک روز پرتلاشِ کاری، خسته و کوفته به خانه برگشت.
هنگام اذان شب با اینکه بسيار خسته و هوا سرد و بارانی بود حاضر شد تا به مسجد برود.
او در یکی از کوچه ها که هیچ نوری نبود سُر خورد و زمين افتاد؛ به خانه برگشت لباسهای کثیفش را عوض کرد و دوباره به سمت مسجد به راه افتاد.
دو مرتبه در یکی از کوچه ها زمین خورد؛ باز به خانه بازگشت، ظاهرش را آراسته کرد و به سمت مسجد حرکت کرد.
این بار از همان نزدیک خانه اش مَردی که چراغی در دست داشت به سمت او آمد و گفت اگر به مسجد ميروی با هم تا آنجا برویم؛ او نیز قبول کرد و در حالی که تمام مسیر با نورِ چراغ روشن بود به مسجد رسیدند.
.
به مسجد که رسیدند مرد چراغ به دست داخل نشد!
مرد اول چندبار به او گفت چرا داخل نمیایی؟!
تا اینکه مردِ چراغ به دست سرانجام گفت: من شيطان هستم! و ادامه داد:
هنگامی که مرتبه اول زمین خوردی، من خندیدم؛ اما هنگامی که لباسهایت را عوض کردی و به سمت مسجد بازگشتی خدا تمام گناهانت را بخشید!
مرتبه دوم که زمین خوردی و باز همان کار را کردی، خدا گناهان اهل خانه ات را هم بخشید!
من ترسیدم دفعه سوم زمین بخوری و خدا تمام مردم شهر را ببخشد به همین خاطر چراغی آوردم كه مسیر را برایت روشن کنم تا زمین نخوری!!!
.
🌹در زندگی و برای انسانها گاهی زمین خوردنهایی است که اگر انسان بعد از آن بايستد، خداوند او را به اندازه آسمانها بالا میبرد🌹.
.
امام علی علیهالسلام: خداوند چهار چیز را در چهار چیز پنهان نموده است: «… رضایت خود را در طاعت مخفی نموده است پس هیچ عبادتی را کم نشمارید، شاید همان مورد رضایت خدا باشد…»
(وسائلالشیعه،ج1ص116)
#تلنگر
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
هدایت شده از دختران آسمان
سلام کانال عشاق القرآن به ادمین احتیاج دارد جهت ادمینی به این آیدی پیام دهید🍓🌸
@mtmt1389