eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
189 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ویکم...シ︎ سلفون ضخیمی پیچیده شده ، از توی سطل بر می دارم . خیسی ساقه هایش می نشیند ، کف دستم . برای رفتن و رسیدن به مزار بابک عجله دارم ؛ اما پیرمرد خوش سلیقه ، این را نمی داند و به سختی از روی کَتلش بلند می شود و داخل دکه می رود ، و صدای قیچی و بریده شدن چسب می آید . می خواهم بگویم گل ها را ساده می خواهم ؛ اما نمی گویم . زل می زنم به گل هایی که قرار است هریک سر مزار عزیزی بنشیند . مرد گل فروش ، روبان سیاهی به ساقه ی گل زده . دنباله های روبان در هوا بالا می روند ؛ انگار به سمت سالن می دوند . انگار هوای ابری دلم ، هزار برابر بزرگ تر شده و روی همه ی رشت سایه انداخته ‌. بوی باران می آید ؛ بوی دلتنگی . آرامستان ، متناسب با اسمش ، در آرامش فرو رفته است ، پله هارا بالا می روم . از درِ بزرگ شیشه ای می گذرم . کفشم را در می آوردم و می روم سمت چپ تا برسم به مزار بابک . جز من ، دو یه آدم دل تنگ دیگر هم توی سالن نشسته اند . می روم سمت مزار ، دلم تنگ است و خسته ام .حس می کنم از هر طرف که می روم ، به بن بست می رسم . می نشینم کنار سنگ قبر سفیدی که نوشته هایی به رنگ خون دارد . دست می کشم روی پیچ و خم های نوشته. انگشت می کشم روی قبر ، و فاتحه می خوانم . اینجا پر از آرامش و امنیت است . حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام در دلم پا می گیرد . کنار (مدافع حرم ) توی پرانتز ، به خط ریزی نوشته اند : شهید رضوی ، چون روز شهادت امام رضا علیه السلام شهید شده ، این را نوشته اند ؛ اما علت اصلی اش ، علاقه ای بوده که بابک به شاه غریبان داشته است . هر سال ، همراه دختر دایی مادرش که صاحب یک کاروان بود ، به مشهد می رفت . توی کارهای مدیریت و رسیدگی به هم سفران ، به او کمک می کرد . به کار پیرزن ها و پیر مردهای خانواده می رسید . مادر می گفت هرسال وقتی افراد مسن فامیل می خواستند اسم بنویسند برای مشهد ، اول از دختر دایی ام می پرسیدند که ( بابک هم می آید ؟ ) و وقتی جواب مثبت می گیرفتند ، با خیال آسوده ثبت نام می کردند . دیگر می دانستند برای بالا و پائین رفتن از پله ها و حمل وسایل و چمدان ها ، کسی هست که دنبال ویلچر برود . برگه ای کنار قبر به پشت افتاده . برش می دارم . عکس بابک است . دور تا دورش را برف، پوشانده است ، و خودش در حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است . روی کلاه و دستکشش ، ذرات برف دیده می شود . کوه های کردستان ، پشت سرش غرق در سپیدی ، استوار ایستاده اند . . ⊰•🍁•⊱¦⇢ 🌼☆کپی از مطالب ممنوع😁☆🌼 ✨•عآشقان حجاب•✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei
⊰•🐞•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و دو...シ︎ اینجا پر از آرمش و امنیت است . حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام در دلم پا می گیرد . کنار( مدافع حرم ) ، توی پرانتز به خط ریزی نوشته اند : شهید رضوی . چون روز شهادت امام رضا علیه السلام شهید شده، این را نوشته اند ؛ اما علت اصلی اش ،علاقه ای بود که بابک به شاه غریبان داشته است . هرسال،همراه دختردایی مادرش که صاحب کاروان بود ، به او کمک می کرد . به کار پیرزن ها و پیرمرد های خانواده می رسید . مادر می گفت هرسال وقتی افراد مسن فامیل می خواستند ، اسم بنویسند بروی مشهد ، اول از دختر دایی می پرسیدندکه ( بابک هم می اید ؟ ) و وقتی جواب مثبت می گرفتند، با خیال اسوده ثبت نام می کردند . در می دانستند برای بالا و پایین رفتن از پله ها و حمل وسایل و چمدان ها ، کسی هست که کمک شان کند ، و وقتی قصد زیارت دارند ، بابک هست که دنبال ویلچر برود . برگه ای کنار قبر به پشت افتاده . برش می دارم .عکس بابک است . دور تا دورش را برف پوشانده و خودش حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است . روی کلاه و دستکشش ، ذرات برف دیده می شود . کوه های کردستان ، پشت سرش غرق سپیدی ، استوار ایستاده اند . چند تا عکس می گیرم از سنگ مزار پسری در دل برف و از سالن بزرگ فرش شده ای که هر ساعت از شبانه روز در دلش گریه هایی از جنس دل تنگی به گوش می رسد . همه ی عکس ها را توی پوشه ای به اسم (شهید مدافع حرم بابک نوری ) ذخیره می کنم . چشمانم را می بندم . خیسی اشک به پلک هایم فشار می اورد . از دور ، صوت محزون تلاوت قران به گوش می رسد . انگار کسی تمام دل تنگی هایش را ریخته در جان کلمات قرآنی . و بابک ، محو و لرزان ، تکیه داده به درخت ،و گردن کشیده سمت دوربین . انگار که دوباره عزم رفتن دارد . * * * پدر ،مقابل تلویزیون نشسته است . گوینده می گوید ( امروز سوم آبان ۱۳۹۶ ، مصادف با .... ) صدای دویدن و گرومپ گرومپ بالا رفتن کسی از پله های ایوان ، حواسش را پرت حیاط می کند . نیم تنه ی بابک را می بیند که با عجله به اتاق بالا می رود . سکوت می شود . نگاه پدر هنوز روی پله هاست . بابک با کوله ای بر پشت از پله ها پایین می اید . و صدای دویدنش به سمت در ، توی حیاط منعکس می شود . پدر ، رفیقه خانم را صدا می زند . مادر ، دستان خیسش را به دو طرف دامن می کشید . جان گل های دامنش ، به شبنم می نشیند . از اشپزخانه بیرون می رود . رو به روی شوهرش می ایستد . نگاه مرد ، هراسان ، ان ور شیشه ، روی ایوان تا سمت در می رود و بر می گردد . می گوید (بابک اومد کوله اش را برداشت و رفت !) مکثی می کند و متفکرانه ادامه می دهد فکر کنم بابک داره میره سوریه . زن می چرخد سمت حیاط ، و دوباره نگاه پرسشگرش را می دوزد به مرد . هر انچه را دیده بود ، به زبان می آورد : دویدن و بالا رفتن بابک و پایین امدن و کوله ای که همیشه در همه سعر ها همراهش است . زن می نشیند روی صندلی ، کف دست هایش ، روی کاسه زانوهای همیشه دردناکش بالا و پایین می شوند . اینبار نه برای تسکین درد ، که از سز اضطراب ، آرام زیر لب ، می گوید :چی کار کنیم ؟ حس پدر بزرگ تر می شود . یقین می کند بابک دارد می رود . گوشیدر دست می گیرد و به برادرش زنگ می زند ؛به دخترش الهام ؛ به پسرش ، رضا ، توی تمام مکالمه ها ، یک گفته ،مدام تکرار می شود ؛ بیایید .... بابک ... داره ... می ره .... سوریه . عمو سر می رسد . الهام خودش را می رساند . همه ایستاده اند وسط سالن کسی روی مبل هایی که دورتا دور چیده شده اند ، نمی نشیند . پدر ، دوباره دیده هایش را می گوید . صدای در می آید ، سرها می چرخند ز پشت توری ، هیبت لرزان ........ . ⊰•🐞•⊱¦⇢ 🌼☆کپی از مطالب ممنوع😁☆🌼 ✨•عآشقان حجاب•✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei
⊰•🌱•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و سوم...シ︎ هیبت لرزان بابک ، وارد حیاط می شود . دست روی نرده ها می گیرد و خودش را از پله ها بالا می کشد . مادر ، در را باز می کند . بابک داخل نمی شود . تکیه می دهد به نرده؛ دریت رو به روی پدر ، نگاه ها به هم گره می خورد و فرو می افتد . مادر ، پایش را از نرده گاه می گذارد بیرون . بقیه هم پشت سرش قطار می ایستند بر روی ایوان رفتن . پدر می نشیند روی مبل همیشگی اش . مادر می پرسد : بابک ، کجا میری ؟ میری سوریه ؟ منتظر است از بابک نه بشنود ؛ بشنود که با دوستانش می رود مسافرت و چند روز دیگر بر می گردد . بابک ، دست ها را دو طرف بدنش روی نرده ها گرفته . همه پرسشگرانه نگاهش می کنند . لبخند کوچکی ، کنج لبش نشسته . _کجا می خوای بری ، اقا ؟ بمون زندگیت رو بکن دیگه ! بابک سر بالا می گیرد و گردن کج می کند ، سمت عمو : _دارم زندگیم رو می کنم دیگه ! لبخندش بزرگ می شود : _برمی گردم دیگه !چرا بزرگش می کنید ؟ الهام ، اشک هایش را پاک می کند و نزدیک برادر می شود ؛ _می خوای بری چیکار ، بابک ؟ _طلبیده شدم ، الهام ! می دونی چقدر ادم ها می خوان برن و نمی شه ؟ مادر دست می کشد به دامنش ، گل های ریز دامن ، توی مشتش مچاله می شود می نالد : گتمه ، بابک ! گریه ، امان کلمات مادر را بریده ، و اسان ادا نمی شوند . بابک می گوید زود بر می گردد و نگاه عمو می کند :_ این همه ادم رفته ان و برگشته ان ؛ من هم می رم و بر می گردم . این نگرانی ها برای چیه ؟ الهام به نیم رخ برادر خیره شده؛ به ریش های مرتبی که گردی صورتش را پوشانده ؛ به موهای صافی که قسمت شقیقه ی سمت چپ شانه شده ؛ به لبخند پر از آرامشی که فقط نیمش را می بیند . چشم در چشم می شوند . نگاه یکی آرام است و مصمم ؛ نگاه دیگری خیس و به تسلیم وادار . عمو یعقوب هنوز دارد حرف می زند ؛ از خطر های آن ور ؛ از شگفتی این ور بعد از رفتنش . نگاه بابک به آن سمت شیشه است ؛ جایی که پدر نشسته و به ظاهر چشم به تلويزيون دارد . برای حرف های عمویش سر تکان می دهد و می گوید ؛ بر می گردم . باید برم تکلیفم رو ادا کنم . تا چشم به هم بزنید، برگشته ام . مادر کمر چسبانده به در ورودی . فشار پنجه هایش ، روی پاکیزگی شیشه رد می اندازد . چشم دوخته به قد و بالای پسرش . تمام این مدت که بابک دور و برش می چرخید و حرف از سوریه می زد ، فکر نمی کرد روزی رفتنش را ببیند . بابک ، مدتی بود ..... . ⊰•🌱•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌹•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت وچهارم...シ︎ بابک ، مدتی بود دیگر پاپی مادر نشده بود که چرا نمی گذارد برود سوریه . دیگر نمی گفت ( بیبی انجا غریب مانده ؛چرا راضی نیستی یکی از سرباز هایش بشوم ؟ ) . حالا اما روبه رویش ایستاده بود ؛ انقدر سفت و سخت که هیچ چیز و هیچ کس حریفش نمی شد . عمو دیگر ساکت شده . کلافه دست می کشد به صورتش . بابک هنوز حایل به نرده ها مانده و نگاهش بین فرش و ایوان و صندلی آن ور شیشه سرگردان است .تاریکی هوا ، خودش را کشانده توی حیاط ، و تا روی ایوان بالا امده . بابک تکان میخورد چشم ها ، هراسان نگاهش می کنند . پاها می روند ، سمت پله . عمو ، می گوید: دست کم برو و بابا خداحافظی کن .یک پایش روی پله است ؛ پای دیگر ، برای رسیدن به پله ی بعدی ، توی هوا مانده . دست می کشد توی موهایش ،گردن می چرخاند سمت پدر که هنوز نگاهش به تلویزیون است و تلفن را در دستانش می چرخاند . _عمو می ترسم برم و بگه نرو . اون وقت من نمی تونم رو حرفش حرف بزنم مجبور می شم بمونم . صدایش آرام و لرزان است . پله ها ، یکی دوتا طی می شود . الهام ، خودش را روی نرده ها سر می دهد . انگار بخواهد برادر را از روی نرده ها به لباس خودش منتقل کند . مادر، اشک از صورت پاک می کند و برای اخرین بار ، بی جان و رمق می گوید : بابک ، گتمه ! بدون شما دلخوشی ندارم . بابک به بند کتانی اش گره می زند . دولا می شود و چین روی شلوارش را با دست باز می کند . مو های ریخته روی پیشانی اش را با سر انگشتانش در بالای سر مهار می کند . می گوید : برنامه هام رو به هم نریز ، مامان ! زود می آم . دستی تکان می دهد و عرض حیاط را با دو سه قدم بلند سیر می کند . لامپ آویزان روی ایوان سعی دارد تاریکی را از رخسار آدم های غم زده دور نگه دارد . صدای اذان از مسجد صادقیه بلند می شود . موذن زاده (الله اکبر ) را چنان پر تمنا بانگ می زند که نگاه ها می رود سمت عظمت آسمان . * * * پدر هنوز خیره به تلویزیون مانده . هیچ صدایی نمی آید . تلویزیون انعکاس تصویر مردی را نشان می دهد که همین چند دقیقه ی پیش ،پسرش به قصد سوریه رفتن ، خانه را ترک کرد ، و پدر ، توانی پاهایش ندید که برخیزد و خودش را به پسر برساند و ثمره بیست و چهار سال زحمتش را در آغوش بگیرد . اگر پاها جان داشتند و پدر را به ایوان می رساندند ، شاید مهر پدری کار دستش می داد و از پسر می خواست نرود ؛ کنارش توی همین خانه ، پیش برادر ها و خواهرانش بماند تا دلخوشی مادر کم نشود . اگر این را می خواست ، محال بود . . ‌. . ⊰•🌹•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌝•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و پنجم...シ︎ محال بود پسر برود ؛ اما پدر نخواست مانع رفتن پسر بشود . مگر خودش چند سال پیش برای همین کشور و برای اعتقاداتش ، کوله به دوش نگرفته و راهی نشده بود ؟ صدای پر صلابت موذن زاده ، از لای در نیمه باز ، همراه سوز پاییزی به درون اتاق می ریزد . الهام تکیه داده بود به صفحه اپن ؛ برای کاری نا معلوم ، بشقاب ها را به هم می کوبد و هر دم گوشه ی روسری اش را می کشد به چشمانش . عمو یعقوب، کنار پدر چمباتمه زده و به گل های ریز گل بهی فرش چشم دوخته . پدر دز تلویزیون خانوش چشم بر می دارد ، به جمع نگاه می کند و می گوید : چرا نشسته اید ؟ چرا دنبالش نمی رید ؟ بابک بره دیگه بر نمی گرده ها ! چیزی توی دل مادر فرو می ریزد . امید که چند دقیقه بعد از رفتن برادر سر رسیده ، می گوید : این همه همکارهای من و رضا رفته ان و سالم برگشته ان ! حرف هایش بوی دلداری می دهد و می خواهد فضا را ارام کند .می داند بابک تصمیمش را گرفته . حرف امروز و فردا که نیست ؛ ماه هاست به این فکر کرده و هر روز رفته سپاه ، و بست نشسته و منتظر اعلام اسمش بوده . و حالا محال است که نرود . و محال است کسی بتواند منصرفش کند . پدر ، سرش را با تاسف تکان می دهد : _امید ، این بچه شهید می شه ! از حرکات و رفتارش می فهمم اگه بره ، دیگه زنده بر نمی گرده ! نمی گوید که سال ها توی جنگ بودن ، این تجربه را به او داده ؛ که از حرکات و رفتار های بابک تشخیص می دهد که بابک می رود و دیگر بر نمی گردد . الهام ، تاب شنیدن ندارد . کمر از صفحه اپن جدا می کند و با چند قدم ، خودش را به پدر می رساند و می گوید : ما که نمی دونیم از کجا اعزام می شه ! مادر گردن می کشد توی سالن ، و می گوید : مسعود بیلر . گوشی را بر می دارد و می نشیند لبه ی مبل نزدیک اشپز خانه ، شماره تلفن خواهر کوچکش را می گیرد ، و خیره می شود به مردی که با پریشانی در طول و عرض سالن قدم می زند . رقیه ، صدای بغض الود خواهر را که می شنود، هراسان می شود . مادر سراغ مسعود را می گیرد ، و رقیه می گوید ( یکی دو ساعت پیش رفت بیرون .) تلفن قطع می شود ؛ اما صدای بغض آلود خواهر ، در گوش رقیه جا مانده است . انگار تک تک کلمات به پرده ی گوشش چسبیده و هی منعکس می شود : بابک گدیر سوریه . گوشی را قطع می کند و شماره ی میعود را می گیرد . مسعود جواب نمی دهد . راه می افتد توی خانه . پرده ها را کنار می زند و دوباره ـ ـ ـ . ⊰•🌝•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•💫•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و ششم...シ︎ دوباره می کشد . می رود توی اشپزخانه . می اید توی سالن . پایش به لبه فرش گیر می کند و سکندری خوران ، تا ترنج وسط فرش پیش می رود . صدای بغض الود رقیه، هی انعکاس پیدا می کند : بابک ... سوریه ... می نشیند لبه ی مبل پس تمام این حرف ها حقیقت داشت ؟ چرا فکر می کرد بابک شوخی می کند ؟ انگار همین دیروز بو که بابک امده بود به خانه شان ! نشسته بود کنار میز تلويزيون، و یک پایش را در انتظار آماده شدن مسعود بغل گرفته بود . خاله ،یک ظرف پر از سیب گذاشته بود کنار پایش . از این سیب ها ، بزرگترینش را توی پیش دستی بابک گذاشته بود . باک مشغول پوست گرفتن سیب شده بود . خاله توی دلش ، قربان صدقه ی خواهرزاده اش رفته بود و از این که خانه اش نزدیک مسجد باب الحوائج است هر روز بعد از نماز می تواند ، بابک را ببیند ، خوشحال است . سیب نیمه ، توی پیش ستی مانده بود .خاله گفته بود ( همه ی سیب را بخو ) و بابک گفته بود ( خاله خیلی خوردم! ) و خاله جواب داده بود ( کی خیلی خوردی ؟ تو چطور جوونی هستی که نمی تونی یه سیب کامل بخوری ؟ ) بابک ، خنده ی آرامی کرده و دستش را باز کرده و گفته بود ( خاله ، سیب هاتون خیلی بزرگه اخه !) بعد مسعود از اتاق بیرون اومده و گفته بود ( مامان ، خبر داری بابک می خواد بره سوریه ؟ ) خاله چ خیده بود سمت بابک و گفته بود ( دوقوردان ؟ ) او هم گفته بود واقعا ؛ انا باز خاله باورش نشده بود گفته بود( داری می ری ، مسعود رو هم ببر . دو تایی برید . . . ) و بعد ماجرا به خنده و شوخی کشیده بود . خاله از جایش بلند می شود . صدای بغض آلود رقیه ، توی گوشش جان می گیرد . یعنی توی دل خواهرش چه خبر بود ؟ حتمی شوریِ هفت دریا را ریخته بودند در جانش . شماره تلفن بابک را می گیرد ؛ که دوباره خاموش است . بعدشماره ی مسعود را که ان هم خاماشو است . دوباره شماره بابک را می گیرد ؛ که خاموش است ....و باز شماره ی مسعود را ، سر بوق دوم ، پسرش جواب می دهد . با تحکم می گوید ( با بابک ای ؟ گوشی رو بده بهش ... ) پسر من و من می کند ؛ اما صدای محکم مادر ‌کارساز می شود. صدای بابک می پیچد توی گوشی . خاله می پرسد ( بابک ، کجا داری می ری ؟ ) بابک می خندد و می گوید ( می رم سوریه .) _بابک اونجا جنگه ، فکر مادرت رو کرده ای ؟ می دونی چقدر غصه می خوره ؟ _خاله الکی نگرانید ، به خدا می رم و زودی می آم . _اخه بابک ، از تو چه کاری ساخته است اونجا ؟ _اِاِ .....خاله ، ....... . ⊰•💫•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و هفتم...シ︎ _اِ....خاله ، مثل اینکه یادت نیست من ورزشکارم ! میخوام برم با دشمن ، بجنگم ؛ راه سوریه باز شد ، با هم بریم زیارت . خاله به طنز کلام بابک پی می برد . می داند برای عوض کردن حال و هواست . می گوید ( بابک ، تو چیزیت بشه ، رفیقه دق می کنه . به خاطر مادرت نرو .) سکوت می شود صدای های و هوی اون ور خط ، سکوت بین را خط را خش می اندازد . _ خاله ، من به خاطر بی بی زینب س دارم می رم . گوشی از صورتش فاصله می گیرد . دیگرمی داند نمی تواند برای منصرف کردن خواهر زاده اش کاری بکند . تکیه می دهد به دیوار ، و از لای پرده ، نگاهش را می دوزد به سیاهی اسمان .چه شب ها که بابک از در خانه اش امده بود داخل تا کنار شوهر خاله اش بنشیند به گونی دوزی ، و کمک دست مسعود باشد برای خالی کردن و بار زدن گونی ها به وانت ! هر بار کمکی میخواستند و کارهای گونی دوزی عقب مانده بود انگار کسی بابک را خبر می کرد . یک دفعه با یک پلاستیک میوه پیدایش می شد و خنده کنان می گفت ( امشب امده ام نیروی کمکی بشم . خوردنی هم اوردم !) و کیسه را توی هوا تکان می داد . رقیه ، دل نگران رفیقه است . می داند جان خواهرش به جان بچه هایش بند است . می داند الان توی دل خواهرش غوغاست اما دم نمی زند ! رفیقه کی دم زده که حالا بزند ؟ و به یاد بچگی شان می افتد که همین مظلومیت خواهر باعث می شد همیشه حقش را بالا بکشد . شماره خواهرش را با انگشتان لرزان می گیرد . رفیقه مثل همیشه آرامجواب می دهد . می پرسد ( چی کارکردی ؟) رقیه جواب می دهد :( توی ماشین ان . می رن لشکر قدس ؛ جایی که رزمنده ها اعزام می شن .) خواهر کوچک ، به خواهر همیشه صبورش دلداری می دهد که ان شاءالله بابک منصرف می شود و برمی گردد . مادر می گوید ( هرچی خدا بخواد .) * * * جلوی محوطه ی لشکر ، شلوغ است . پیر و جوان آمده اند . زن ها ، میان انبوهی از مردان عازم به سفر در رفت و آمدند . مسافران را می شود از لب های خندانشان شناخت و بدرقه کنندگان را از اشک و اضطرابی که در نگاهشان است . الهام و مادر پیاده می شوند . الهام می گوید : تو این شلوغی چطور پیداش کنیم ؟ می روند بین جمعیت . هوا پر است از عبارت ( ان شاءالله قسمت شما ! ) (خوش به سعادتتون! ) (بخواه تا ما رو هم بطلبه ! ) . مادر ، اسم پسرش را به یکی از دونفر از جوان های هم سن بابک می گوید و همراه دخترش ، در گوشه محوطه ، منتظر امدن بابک می ماند . مادرهایی مثل او که فرزند راهی سوریه می کنند کم نیستند . بعضی هاشان انگار یکی دوبار بیشتر بدرقه کننده بوده و طعم چشم انتظاری را کشیده اند که این طور با آرامش دست می کوبند روی شانه های مادر های بی قرار و دلواپس . میان نگرانی و دلواپسی . . . . ⊰•🌸•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت وهشتم...シ︎ میان نگرانی و دلواپسی، هزار برابر شور و هیجان رفتن بود؛ آن قدر که نگرانی ها را می بلعید. بابک، از دور که مادر و خواهرش را میبیند ، قدم تند می کند. روبه‌روی مادر می ایستد چرا اومدید اینجا ؟ اشک، روی گونه مادرمی غلتد . بابک ، نگاه از مادر می گیرد و دست می کشد به محاسنش . الهام ، حیران شور و ذوق آدم های دور و برش است : _بابک ، این ها چرا این قدر خوشحال ان ؟ انگار دارن می رن عروسی ! بابک می خندد و می گوید : خوب ، نمی دونی منتظر این لحظه بودن که . . . _ که برن جنگ ؟ _که برن پاسداری بی بی زینب س . مادر از نگاه پسر می خواند که اصرار برای ماندن فایده ندارد . خواهر ، آویزان بازویش می شود : _ بابک ، نرو ! ما خواهر و برادر ها جز هم کسی رو نداریم که ! چرا داری با ما این جور می کنی ؟ نگاه بابک همه جا می چرخد الا توی چشم خواهر و مادرش : _ من تصمیمم رو گرفته ام . برنامه ریزی کرده ام . باید برم . دست ، دور گردن خواهر می اندازد . و خواهر ، صورت در گودی گردن برادر فرو می کند .نفس ها عمیق می شود ، انگار هر دم ، بر دوش خود ، عطر برادر را حمل می کند که بازدم ها این قدر سنگین می شوند . نوبت در آغوش کشیدن مادر می شود . اشک ها به لب رسیده اند تا جمله ی ( بابک نرو ...) را تر کنند تابچسبد به لبان لرزان مادر و به گوش بابک نرسند ‌. روی شانه پسر ، رد لبان خیس مادر جا می ماند . روی شقیقه و کنار موهای سفید مادر هم بوسه گرم پسر نقش می بندد . برای هم دست تکان می دهند . الهام هنوز پر از خواهش نگاهش می کند . مادر اما دیگر مطمئن است بابکش منصرف نمی شود . الهام می گوید ( بریم ؟) اما نمی روند خیره به راهی که بابک رفته ، می مانند .دستمال ، روی چشم می کشند . بغض فرو می دهند . به جماعتی که دورشان را گرفته اند نگاه می کنند که اغلب خوشحال اند . باز بابک از دور پیدایش می شود . الهام ، امیدش جان می گیرد ؛ خودش را به برادر می رساند: _منصرف . . . . ⊰•🍁•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌻•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ونهم...シ︎ _منصرف شدی ، بابک ؟ با ما می آی خونه ؟ نگاه بابک روی چشمان خیس مادر است . مقابلش می ایستد : _گربه نکن ، مامان ! نذار ، آخرین تصویر من از شما ، این جوری باشه . جمله ی آخرش تیغ می شود و قلب مادر را می خراشد . اشک ها پشت سر هم سرزیر می شوند . _ اقلاما ، مامان ، تَز گَلرم .¹ به خواهر نگاه می کند : _ الهام ، باور کن این اشک هاتون زنجیر می شه و می افته به پام ! چرا می خواید مجبورم کنید بمونم وقتی من دلم می خواد برم ؟ مادر و دختر تسلیم می شوند و فقط نگاهش می کنند . بابک برای بار دوم می بوسد شان و به مت اتوبوس می رود . صدای سلام و صلوت و دود اسپند ، تمام محوطه ی لشکر را گرفته است حالا چراغ های اتوبوس کم نور و کم سوتر می شوند . مادر ها و همسر ها و خواهر های بدرقه کننده چشم دوخته اند به همان اندک نوری که عزیزشان را می برد . روی لبان مادر و دختر ، لبخندی کم جان نقش بسته است . نمی دانند بابک چند بار از اتوبوس پیاده شد و آمد کنارشان ایستاد و چند بار بوسیدشان و رفت ، اما ان قدر آمد تا به خنده اشان انداخت . سوز پاییزی می پیچید به دست و پای آدم هایی که کنار سپاه قدس ایستاده اند . * * * اتوبوس پر شده از صدای خنده و شوخی . هرکس دنبال دوست و هم کلاسی دوران اموزشش می گردد تا یا کنارش بنشیند یا بنشاندش کنارش . بابک ، سر در قرآن دارد ؛ صوت آرامش می پیچد توی گوش بغل دستی اش . داود مهرورز ، . . . ــــــــــــــــــــــــــــــــــ °¹‌ گریه ،نکن مامان! زود می آم . ⊰•🌻•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتادم...シ︎ میان نگرانی و دلواپسی، هزار برابر شور و هیجان رفتن بود؛ آن قدر که نگرانی ها را می بلعید. بابک، از دور که مادر و خواهرش را میبیند ، قدم تند می کند. روبه‌روی مادر می ایستد چرا اومدید اینجا ؟ اشک، روی گونه مادرمی غلتد . بابک ، نگاه از مادر می گیرد و دست می کشد به محاسنش . الهام ، حیران شور و ذوق آدم های دور و برش است : _بابک ، این ها چرا این قدر خوشحال ان ؟ انگار دارن می رن عروسی ! بابک می خندد و می گوید : خوب ، نمی دونی منتظر این لحظه بودن که . . . _ که برن جنگ ؟ _که برن پاسداری بی بی زینب س . مادر از نگاه پسر می خواند که اصرار برای ماندن فایده ندارد . خواهر ، آویزان بازویش می شود : _ بابک ، نرو ! ما خواهر و برادر ها جز هم کسی رو نداریم که ! چرا داری با ما این جور می کنی ؟ نگاه بابک همه جا می چرخد الا توی چشم خواهر و مادرش : _ من تصمیمم رو گرفته ام . برنامه ریزی کرده ام . باید برم . دست ، دور گردن خواهر می اندازد . و خواهر ، صورت در گودی گردن برادر فرو می کند .نفس ها عمیق می شود ، انگار هر دم ، بر دوش خود ، عطر برادر را حمل می کند که بازدم ها این قدر سنگین می شوند . نوبت در آغوش کشیدن مادر می شود . اشک ها به لب رسیده اند تا جمله ی ( بابک نرو ...) را تر کنند تابچسبد به لبان لرزان مادر و به گوش بابک نرسند ‌. روی شانه پسر ، رد لبان خیس مادر جا می ماند . روی شقیقه و کنار موهای سفید مادر هم بوسه گرم پسر نقش می بندد . برای هم دست تکان می دهند . الهام هنوز پر از خواهش نگاهش می کند . مادر اما دیگر مطمئن است بابکش منصرف نمی شود . الهام می گوید ( بریم ؟) اما نمی روند خیره به راهی که بابک رفته ، می مانند .دستمال ، روی چشم می کشند . بغض فرو می دهند . به جماعتی که دورشان را گرفته اند نگاه می کنند که اغلب خوشحال اند . باز بابک از دور پیدایش می شود . الهام ، امیدش جان می گیرد ؛ خودش را به برادر می رساند: _منصرف . . . {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و یکم...シ︎ داوود مهرورز ، هر از گاهی گردن می کشد سمت بابک، همراه علی رضایی ، چند ردیف جلوتر نشسته است ؛ اما دلش چند صندلی عقب تر کنار بابک مانده . حواسش می رود به چند ماه پیش . بابک، روی صندلی جلو نشسته ، و داوود خیره مانده بود به پسری که موهایش را با دقت شانه کرده بود و لباسش ، خوش سلیقه بودنش را داد می زد . پاکیزگی و شیک بودنش لحظه ای داوود را به شک انداخته بود که یکی همین الان او را از مهمانی برداشته ، آورده و نشانده سر کلاس . بابک گردن کج کرده ، و داوود ، گردی صورتی را دیده بود که محاسنی یکدست و مرتب داشت و کم سن و سال بود . _بابا، خوش تیپ ، تو روچه به اینجاها؟ پیوستگی ابروی بابک بالا رفته و خندش بزرگتر شده بود ؛ _خودت چرا اینجایی ،پیرمرد ؟! _چی ؟ به من می گی پیرمرد ؟ هنوز من رو نشناخته ای ، پسر ! ده تای تو رو حریف ام ! و دوستی شان با همین چند کلمه شکل گرفته بود . حالا داوود ، از چند صندلی جلوتر ، نگران پسری ست که توی این چند ماه ، متوجه مهربانی و وسعت قلبش شده بود . صبوری و کم حرفی اش بارها باعث شده بود داوود با او شوخی کند و سر به سرش بگذارد. حالا داوود ، حواسش به پسری ست که از وقت حرکت اتوبوس، زیارت عاشورا در دست گرفته و گریه می کند . سر بر می گرداند . سکوت کم کم توی اتوبوس پهن می شود . بعضی ، سرها را چسبانده به شیشه ، به ظاهر مشغول تماشای رقص نور ها در جاده اند . برخی هم چشم ها را بسته اند و زیر لب صلوات می فرستند ، و دانه های تسبیح لای انگشت شان می چرخد و صدای ریزی می دهد . چند نفری هم سر خم کرده روی شانه ، و به خواب رفته اند . بابک ، کتاب را گرفته بالا ، زیر نور کم جان سقف، هنوز زیارت عاشورا می خواند . اشک هایش ، توی بازی نورهای رنگارنگ ، از چشم سر می خورند . کنار دستی اش طاقت نمی آورد ، می کوبد به شانه ی بابک ،خودش را می کشد جلو ، و خم می شود سمتش تا صورتش را کامل ببیند : _چی شده ، بابک ؟ نگران چیزی هستی ؟ بابک دست می کشد روی چشمانش . حالا مژه هایش زیر این حجم از خیسی سنگین شده و به هم چسبیده اند : _حس می کنم دیگه . ‌. . ⊰•🌻•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و چهارم...シ︎ و سوال های حسین بی جواب می ماند . بعد از آشنایی در کلاس های لشکر ، خیلی وقت ها بابک زنگ می زد و سراغش را می گرفت یا دعوتش می کرد از انزلی به رشت تا باهم به جایی بروند ، چیزی بخورند ،گپی بزنند . تمام حرف های بابک ، حول وحوش رفتن به سوریه بود ، و دغدغه اش ، نابود شدن داعش . چقدر می ترسید که اسمش برای سوریه در نیاید ، یا خواسته قلبی اش عملی نشود . هنوز صدای پر شور و هیجانش آن روزی که زنگ زد و گفت رفتنی شدیم ، اسم مان توی فهرست اعزامی های چند روز دیگر هست ، توی گوش حسین بود .خوشحالی بابک از آن سوی خط هم دیدنی بود . * * * این چند روز ، مادر ، گوشی را از خوش جدا نکرده . هر جا مادر هست ، گوشی هم هست ؛ هرجا گوشی است ، حواس مادر هم همان جاست . این چند روز ، بارها گوشی را برداشته و به آنتنش نگاه کرده ؛ و به درصد باقی مانده ی باطری اش . بار ها گوشی را وارسی کرده که مبادا روی بی صدا باشد و بابک زنگ زده و او نشنیده باشد . دیروز بابک زنگ زد که به( تهران رسیده ، توی قرنطینه اند و مانده اند تا کارهای قانونی انجام گیرد و گذرنامه ها آماده شود .) بابک حال مادر را پرسیده ، و مادر سعی کرده بود گرفتگی صدایش را با تک سرفه ای دور کند و بگوید ( هه ، یاخچیام ، بالا !) کم حرف زده بودند ؛ در حد سلام و احوال پرسی . بابک ، حال پدرش را پرسیده بود . مادر چه جوابی می توانست بگوید جز این که ( نگران نباش ؛ او هم خوب است . . ‌.)؟ بعد از قطع کردن تلفن چهره ی رنگ پریده همسرش یادش آمده بود و فکر رفتن های گاه و بی گاهش . چرا شوهرش نفوس بد می زد ؟ مگر هرکس برود سوریه ، شهید می شود ؟ این همه ادم رفته اند دیگر ! یعنی چه که محمد می گوید این پسر خودش را گذاشته برای شهید شدن ؟ دلش از مرور این حرف ها می لرزد . طبق عادت این سال ها پادردش ، کف دستش را روی کاسه زانو می گذارد و دورانی می چرخاند . انگار هزار تا سیم داغ فرو کرده باشند توی زانویش . این دو روز برای اینکه فکر و خیال کردن به خودش ندهد ، برای این که بچه هایش ، بی قراری مادر را نبینند ، یک بند کار خانه کرده از صبح تا شب کار می کند ، و شب تا صبح ، به خاطرزُق زُق زانوهایش به سقف خیره می شود ؛ مثل محمد که از بی خوابی پناه می برد به سیاهی حیاط ، و فقط از سو سوی سیگارش می شود فهمید نشسته روی تخت شنای بابک . ⊰•🌻•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و پنجم...シ︎ تلفن زنگ می زند . به هوای این که بابک است ، خیز بر می دارد سمت گوشی ، خواهرش است . این روزها ، تمام کسانی که این خبر را شنیده اند ، زنگ می زنند ؛ معلوم نیست برای دلداری یا سر در آوردن از چرایی رفتن بابک ! خواهر ، از حال بابک می پرسد ؛ این که زنگ زده یا نه . مادر خم می شود و ریشه های فرش را با سر انگشتانش صاف می کند . جواب سوال ها را یکی یکی می دهد . می گوید ( می خوام برای بابک آش پشت پا درست کنم .) کمر راست می کند . تی شرت بابک ، روی بند تکان می خورد . باید برش دارد و توی کمد بگذارد . بابک ، روی پاکیزه بودن لباس هایش حساس است . نبود بابک توی خانه ، مثل ریخته شدن مرکبی روی فرش است که هرچه می خواهی با فکر نکردن و در باره اش حرف نزدن نا دیده اش بگیری ، باز آن لکه به چشمت می آید ؛ هربار ، پررنگ تر . به در و دیوار خانه اش هیره می شود ؛ به اتاق های تو در تو ؛ به نقلی بودن آشپزخانه اش . بعد از سال ها زندگی کردن در یک اتاق کوچک ، این خانه برایش حکم قصر را دارد ؛ قصری که حضور بچه هایش ، منبع روشنایی اش بوده اند . حالا حس می کند از نور خانه اش کم شده . به سمت سالن قدم بر می دارد . می نشیند گوشه ی کمد ویترینی ؛ جایی که بابک سال ها آنجا برای نماز خواندن قامت بسته ، ده یازده سالش بود که وقت اذان ، لبه ی حوض می ایستاد به وضو گرفتن . بعد ، همان جور که سر و صورت و دستانش خیس بود ، می دوید سمت مسجد صادقیه . به هوای دوباره دیدن بابک لبه ی حوض ، گردن می کشد سمت حیاط . * * * پیاله های آش ، روی سنگ اُپن ردیف شده اند . با پیاز داغ و کشک ، طرح گل روی آش انداخته اند . خواهر ها ، توی سالن نشسته اند . خاله محموده ، رو به خواهرش می کندو می گوید : یادت می آد احسان داشتم ؟ رقیه سر تکان می دهد . محموده ادامه می دهد : بابک چقدر کمکم کرد ! تا خود صبح بیدار موند . هم پای من ، این ور و اون ور رفت . گفتم که بابک ، یه ذره بخواب ، گفت ( نه ، خاله ! یه شب ، هزار شب نمی شه که . ) تا آخرش هم موند و دیگ های بزرگ رو باهام شست و بعد رفت . همان روز ، بابک به خاله اش گفته بود . . ⊰•🌻•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌈•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و ششم...シ︎ بابک به خاله اش گفته بود می خواهد برود سوریه . و اولین کسی که خاله نگرانش شده ، خواهرش بود. گفته بود ( پس مادرت ؟) بابک گفته بود ( نگران نباش ، خاله ! چند روزه بر می گردم .) خاله زل زده بود به خواهرزاده اش ، و توی دلش قربان صدقه اش رفته بود . یادش آمده بود چند سال پیش ، وقتی دو خواهر ، خانه شان رو به روی هم بود . حالا همین بابک بزرگ شده و تصمیم به رفتن گرفته بود . هرروز با دستان کوچکش ، در خانه را می کوبید ، و او ، در را که باز می کرد . قامت کوچک و صورت ریزه ی بابک را می دید که تمایلش لبخند بود . بابک نگاهش می کرد و می گفت ( خالا ، آلما واروزدی ؟)¹ ، و خاله دلش غش می رفت ازشیرین زبانی بابک ، و به سینه می فشردش و سیبی دستش می داد . بعد ها هم بابک ، طبق عادت ، هر وقت به خانه ی خاله اش می رفت ، بعد از شنیدن صدای خاله از پشت در باز کن ، لحن بچه گانه به صدایش می داد و می گفت ( خالا ، گینه آلما واروز ؟ ) و حالا همین بابک می خواست برود ، و اوفقط توانسته بود بگوید ( چرا ، بابک !) و او گفته بود ( داعش ، خیلی از جوون های ما رو کشته ، خاله ! باید بریم انتقام خون اون ها رو بگیریم . باید از ناموس مون دفاع کنیم ، خاله !) بستگان ، هر یک ، خاطره ای از بابک دارند و برای گفتن و نگفتنش دو دل اند . می ترسند دلتنگی های مادر بیشتر شود . مادر ، برای فرار از بغض ، به آشپزخانه می رود و آشغالای سبزی را توی توی زباله می اندازد . خاله رقیه می گوید : چقدر بابک وقت پاک کردن سبزی و وسایل احسان ، ازمون صلوات گرفت ! آخرش گفتم ( بابک ، بسه بسه دیگه ! خسته شدیم ) خندید و گفت ( ثواب داره ، خاله ! ) دوباره گفت ( برای سلامت . ‌. . ) مادر ، لبش به لبخندی باز می شود و همان جا پای ظرف شویی می نشیند : _ از بچگی عادت داشت . وقتی بچه بود و سوار ماشین می شدیم که بریم جایی ، همین که ماشین حرکت می کرد ، بابک برای سلامت آقای راننده صلوات می فرستاد ! برای سلامت همه ، تو جاده صلوات می فرستاد . دیگه صداش می کردیم ملا بابک . صدای خنده برای لحظه ای غم نبود بابک را از دل ها دور می کند . خاله محموده کمر خم می کند تا خواهرش را توی آشپزخانه ببیند : _ خیلی هم تمیزه ها ، باجی ! اون شب که اومده بود خونه مون ، دیده بود بالا شلوغه ، رفته بود لباس هاش رو تو انباری آویزون کرده بود ! نمی دونم رفتم چی بردارم که یه چیزی از وسط انبار آویزونه ؛ با خودم گفتم ( این چیه دیگه ؟) دیدم لباس بابکه ، واسه این که کثیف نشه ، کنار دیوار هم آویزون نکرده بود ! حواس مادر می رود سمت حیاط . . . ــــــــــــــــــــــــــــ . ⊰•🌈•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🍂•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و هفتم...シ︎ روی طنابی که تی شرت بابک تاب می خورد . این روزها ، حواسش پرت شده ، یا منتظر است خود بابک بیاید و طبق عادت ، لباس هایش را از روی طناب بردارد و توی کشوش بگذارد ؟ تلفن زنگ می خورد . همه ، تکانی به خود می دهند . نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است . مادر ، روی زانو ، خودش را به گوشی می رساند . درد زانوها امانش را می برد . صدای بابک از میان شلوغی دور و برش به گوشش می رسد . حال و احوال می کنند ، و مادر می گوید : خاله ها اینجان . برات آش پشت پا پختم و به همسایه ها هم دادم . بلبک می گوید : چرا ، مامان ؟ الان همه ی همسایه ها می فهمن من رفته ام سوریه ! وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه برده و گفته بود ( آش پشت پای بابک است ؛ رفته سوریه ....) خشک شان زده بود . کی باور می کرد پسری که تمام این سال ها ظاهر امروزی داشته ، یک هو از سوریه سر در بیاورد ؟ مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید : نه . بهشون نگفتم آش پشت پای توئه . گفتم نذریه . می داند پسرش این کارها را دوست ندارد . از نظر او ، این کارها ، یک جور تظاهر کردن است .مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود ، به کسی گفته بود ؟ یا اجازه داده بود مادرش ، فامیل را دعوت کند و مهمانی بدهد ؟ گفته بود ( چه کاریه ؟ من برای خودم درس خونده ام و برای خودم دانشگاه قبول شده ام . چرا باید تو بوق و کرنا کنم ؟) حالا همین پسر نگران است که مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد . مادر می پرسد : به دوست هات نگفتی ؟ جواب می دهد : فقط خداحافظی کردم و گفتم یه مدت نیستم . همه فکر کردن می رم خارج ، مک هم گفتم آره . مادر با تعجب دست روی خال رو چانه اش می گذارد . بابک جواب می دهد : سوریه هم خارجه دیگه ، مامان! و صدای خنده ی هردویشان بلند می شود . تلفن قطع می شود ؛ خاله ها ، منتظر خبری از بابک ، به دهان خواهر چشم دوخته اند . مادر روی مبل می نشیند ؛ درست جایی که وقت رفتن بابک ، پدر نشسته بود . همان جا ، سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پسرش بردارد ؛ که اگر بر می داشت ، شاید حالا بابک توی اتاقش بود ؛ نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به دمشق . مادر فکر کرد این سرنوشت ، چه بازی هایی می تواند داشته باشد . همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن ، کنار آشپزخانه، رضا و پدرش به بابک گفتند برای ادامه ی تحصیل به آلمان برود . پدر به بابک نگاه کرده و گفته بود ( تو پسر زرنگی هستی . توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری و می تونی رو پای خودت وایستی . اگه موافق باشی ، بفرستمت آلمان ، اونجا ادامه تحصيل بده .) بابک ، . ⊰•🍁•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و هشتم...シ︎ بابک، با لبخند ،حرف های پدر را گوش می کرده . رضا ، صحبت پدر را ادامه داده بود : تو از همه ما درس خون تری . مطمئن ام بری اونجا ، به رده های بالایی می رسی .) بابک لب جنبانده بود . پدر به بابک گفته بود از لحاظ امکانات و هزینه نگرن چیزی نباشد . بعد به تخت سینه اش کوبیده و گفته بود ( همه اش با من ) بابک گفته بود ( خیلی خوبه که پدر و برادری مثل شما دارم که این قدر پشتم هستید ؛ اما من برای خودم یه برنامه پنج ساله نوشته ام . هیچ جای این برنامه ، سفری به خارج نوشته نشده .) براد بزرگتر سعی می کند متقاعدش کند که اگر برود ، علاوه بر این که برای خودش راه پیشرفت باز می شود ، می تواند بر اینده خواهر و برادرهایش هم اثر بگذارد ؛ اما بابک با صبوری به پدر و برادر می گوید ( اجازه بدید با برنامه ی خودم پیش برم .) در برابر این آرامش و ادب ، دیگر حرفی هم می ماند مگر ؟ خانه در سکوت فرو رفته ، و هر کسی با فکری گلاویز است . تصویر زنی دل نگران آینده و برنامه ی پسرش ، توی شیشه ی تلویزیون قاب شده . * * * هواپیما پر شده از صدای خنده و شوخی ، هر کسی اسم دوستش را صدا می زند و دنبالش می گردد . یکی دنبال علی است تا کنار دستش بنشیند ؛ یکی نوید را صدا می زند تا ببیند کجاست و برود کنارش . سر و کله مهمان دار پیدا می شود ؛ مردی ست سوری تبار ، با قد و هیکل ورزیده و پوستی تیره ؛ که تیرگی پوستش توی لباس فرم سفید ، بیشتر به چشم می آید . سعی می کند با حرکت دست ، مسافر ها را آرام کند ، و به عربی جمله ای می گوید . یکی از آن آخر داد می زند ( تکلم العربی ؟) مرد، خوشحال می گوید ( نعم) صدایی از جای دیگر بلند می شود ( تکلم الفارسی؟) مرد سر می گرداند سمت صدا (لا) بین دو انگشتش را فاصله کوچکی می دهد که یعنی (کم) صدایی از پشت سرش می آید که ( ما هم تکلم العربی کم !) دو نفر به شمالی شوخی ای می کنند ، و صدای خنده بلند می شود . بابک ، از بین آدم هایی که فضای راهرو را پر کرده اند ، رد می شود . کنار و داوود مهرورز می ایستد . دستانش را دور صندلی جلویی می اندازد ، شروع می کند به عربی ـ ـ ـ . ⊰•🍁•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌼•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و نهم...シ︎ شروع می کند به عربی صحبت کردن . دور و بری ها گردن می کشند سمت بابک . مرد میخواهد هر کس مطابق شماره ی صندلی که توی بلیط ذکر شده ، سر جایش بنشیند . بابک ، خواسته ی مرد را برای بچه ها ترجمه می کند . دوباره صدای اعتراض بلند می شود . این را که دوست دارند کنار دوستشان بنشینند ، بابک به عربی برای مرد می گوید . مهمان دار به مخالفت سر تکان می دهد . سر و صدای مسافران و بی نظمی کلافه اش کرده است . بابک ، انگشتانش را در هم می بافد . و با صدایی آرام و شمرده برایش توضیح می دهد که رزمنده اند و برای جنگ با داعش و کمک به مردم سوریه به دمشق می روند . لب های مرد به لبخندی از هم باز می شود . در سیاهی نگاهش ، برق قدر دانی درخشیدن می گیرد. دستان کشیده اش را بالا می برد ، به سرش اشاره می کند و می گوید ( ایرانی و آیت الله خامنه ای .) بابک صاف می ایستد و انگشانش را مشت می کند و می کوبد به سینه اش ، حالا هر دو مرد ، منظور خود رابا اشاره به هم فهمانده اند . دست های بزرگ و سنگین مرد . روی شانه بابک می نشیند و از این که چه قدر خوب عربی حرف می زند . تحسینش می کند و کمی در باره ی داعش و ستمی که به مردم سوریه شده ، حرف می زند. بابک با دقت به حرف های مهمان دار گوش می کند و چند باری دست هایش را برای هم دردی روی شانه مرد می کوبد . کم کم شور و هیجانش فرو کش می کند . همه در صندلی های خود فرو رفته اند . بعضی دو به دو حرف می زنند . برخی نیز سر چسبانده اند به پنجره هابیضی هواپیما ، و لحظه به لحظه کوچک شدن زمین را نظاره می کنند . بابک تکیه داده به صندلی ، و کتاب زیارت عاشورا را بالا آورده ، نگاه نم دارش ، روی کلمات کشیده می شود . خانم مهمان دار ، نوشیدنی ها و . . . . ⊰•🌼•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتادم...シ︎ خانم مهماندار ، نوشیدنی ها را روی میز جلوی بابک قرار می دهد . بابک به انگلیسی تشکر می کند . برای مهمان دار جالب توجه است ؛ چون تا نیم ساعت پیش ، هواپیما پر بود از صدای مردانی که محلی حرف می زدند . مشغول صحبت کردن می شوند . حسین نظری ، از ردیف کناری شاهد مکالمه انگلیسی بابک و مهمان دار است . بابک ، همیشه و همه جا ، اورا با کارهای خود و توانایی فراوانی ‌که داشته غافلگیر کرده ؛ اما هیچ وقت نگفته بود این قدر به زبان عربی و انگلیسی مسلط است . بعد با خودش فکر کرد بابک کی از خودش حرف زده و تعریف کرده که بخواهد این ها را بگوید ! از دوران آموزش ، یعنی سه ماه پیش با بابک اشنا شده بود . روزهای اول ، سر کلاس ، وقتی دقت بابک را حین درس دادن آقای نوروزی دیده بود ، تعجب کرده بود . اکثر بچه ها ، وقت توضیح دادن و توضیحات موشک ، ناو و ... سر در گوشی داشتند یا خمیازه می کشیدند ؛ اما بابک ، تمام نکات را در دفترچه کوچکی که بعد ها حسین فهمیده بود همه جا و همیشه همراهش است ، می نوشت . بعد با گوشی اش ، از روی تابلویی که مدرس ، دستگاه تشریح کرده بود ، فیلم گرفته بود . داوود مهرورز ، وقتی حوصله و دفت بابک را دیده بود ، دیگر خودش را از نوشتن و نت برداری معاف کرده و از بابک خواسته بود که بعد از هر کلاس ، مطالب را برایش از طریق تلگرام بفرستد . حسین اولین باری که مهروز این را از بابک خواسته بود ، یادش بود . بابک از دفترش سر بلند کرده و به مهرورز خندیده بود . بعد با چشمکی و کوبیدن آرنجش به حسین ، رو به مهرورز گفته بود ( اخه پیر مرد ، توکه حوصله دو خط نوشتن نداری ، چطوری می خوای اونجا بجنگی ؟ ) مهرورز سینه صاف کرده بود که ( من پیر مردم ؟ نشونت می دم ! صبر کن . ) و از همان روزکَل کَل شان شروع شده بود . کتاب ، دوباره تا مقابل چشمان بابک بالا آمده . حسین ، غلتیدن اشکی از گوشه ی چشمان بابک را می بیند و رو بر می گرداند . * * * فرودگاه ، با تمام عظمتش ، در کم جانی نور لامپ نفس می کشد . سکوتش با هیاهو و قدم های مسافر های تنها هواپیما داخلش شکسته می شود . عقربه های سیاه ، توی سفیدی بزرگ ساعت ، دوی نیمه شب را نشان می دهند . سالن سرد است . مهرورز ، ده دوازده نفر از بچه هایی را که توی این مدت با آن ها صمیمی شده ، دور خودش جمع می کند ، حالا فضای سرد و مخوف دمشق ، شوخ طبعی را از بین برده و کم کم ان ها را با واقعیت . . . . ⊰•🌸•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و یکم...シ︎ واقعیت رو به رو می کند . داوود ، سرش را بین جمعی که دورش دایره زده اند ، فرو می کند . _ بچه ها اینجا دیگه جای خنده و شوخی نیست . الان همه ی ما جایی هستیم که دشمن از هر طرف ممکنه پیداش بشه . پس بهتره همیشه و همه جا با هم باشیم . این ها را آقای نوروزی هم سر کلاس به آن ها گفته بود که حتی تنهایی تا دست شویی پشت سنگر و چادر هم نروند . داوود گفت : بچه ها ، قرار نیست ما مفت مفت شهید بشیم . ما اومده ایم اینجا بجنگیم و کمک کنیم . پس باید کمک کنیم ، نه اینکه باعث کشته شدن خودمون و دیگران بشیم . همه ، سرشان را به نشانه تاکید ، در دایره ی تشکیل شده تکان می دهند . صدای سرهنگ یعقوب پور در فضای خالی فرودگاه طنین می اندازد : _ آقایون ، تا اومدن اتوبوس و نیروهای امنیتی که مسئولیت اسکورت کردن ما رو به عهده دارن ، تو سالن فرودگاه بمونید و بیرون نرید . در سیاهی و تاریکی شهری که بیرون فرودگاه منتظر بود ، معلوم نبود چه خبر بود ، تیرگی و سیاهی خوفناکی ، دورتا دور ماشین حمل رزمنده ها رو فراگرفته بود . تا چشم کار می کرد تاریکی بود و تاریکی ، انگار هیچ خانه ای نبود که لامپی در آن روشن باشد . اه کنجکاوانه بچه ها در سینه ی سیاهی فرو می رود و برمی گردد . ماشین به سوی پادگان کِسوه پیش می رود . فرمانده می گوید بعد از چند ساعت استراحت ، به پا بوس حضرت زینب سلام الله علیها می روند . و بعد از آن ، باز سوار هواپیما می شوند برای رفتن به بوحوس . بابک از وقتی توی ماشین نشسته ، ته تنها لبش که چشمانش هم می خندد . مدام گردن می کشد توی خلوتی جاده تا شاید زودتر از همه ، مرقد را ببیند . شور و هیجان ، چنان در بین مسافر های اتوبوس شدید است که همه ترجیح می دهند سکوت کنند . چند ساعت استراحت در پایگاه نظامی کِسوه ، سر حال ترشان کرده . جاده های خاکی تمام می شود ، به دمشق می رسند . مرقد طلایی ، انگار از پشت ابرها در می آید . هنوز خرابی روی گنبد طلایی کاملا تعمیر نشده . وارد صحن می شوند . همه جا از پاکیزگی برق می زند ؛ سنگ فرش ها و مناره های بلند اطراف . آرامشی غریب حکم فرماست ؛ هم توی فضا هم توی دل ها . انگار غریبی بی بی ، هاله وار بر روح و جان همه نشسته . سعی می کنند در کنار هم قدم بردارند . چند قدم مانده تا نگاه ها ، دخیل ضریح حضرت زینب کبری سلام الله علیها شوند .... . ⊰•🌚•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•☂•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و دوم...シ︎ بابک، از پشت ، چشم های مرد جوانی را می گیرد . مردی روحانی ست که حالا عبا و عمامه از سر برداشته و به جنگ داعش آمده است . دستان ورزیده اش ، مچ بابک را محکم می چسبد. در حین پیچاندن می گوید ؛ کی هستی ؟ چشم هام رو ول‌کن. بابک ، با آرامش همیشگی، بی این که درد دستش دست پاچه اش کند، جواب می دهد : حاجی دستم رو هم بشکنی، تا چیزی رو که ازت می خوام، قبول نکنی، ولت نمی کنم. حسین و داوود و رضا علی پور، در چند قدمی شان، این ماجرا را نظاره می کنند. حالا تک و توک آدم هایی که از کنارشان رد می شوند، کنجکاوند تا ببینند خواسته ی بابک چیست. روحانی می گوید: بگو ببینم چی می خوای ؟ بابک می گوید : حاجی، قول بده دستم رو برداشتم، همین که چشمت به ضریح افتاد، از بی بی بخوای که من شهید بشم . روحانی با مکث سر تکان می دهد. بابک که برای گرفتن چشمان مرد روحانی روی پنجه ی پاهایش ایستاده ، پاشنه ی پا را می گذارد زمین، و دست هایش پایین می افتد. نگاه تیره و تار مرد، با برق طلایی ضریح روشن می شود. با دست، بابک را نشان می دهد: _ خانم جان، بی بی دو عالم، یه جوری این رو شهید کن که پودر بشه! و صدای خنده از دور و بر شنیده می شود. روحانی بر می گردد سمت بابک و می گوید: خوبه؟ راضی شدی؟ بابک ، دوباره روی سر انگشتانش بلند می شود، دست می اندازد دور گردن روحانی، صورتش را غرق بوسه می کند و می گوید : دمت گرم! ان شاءالله دعات مستجاب بشه! روحانی به رفتن بابک خیره می شود و با خود می گوید: توی دل این پسر با این همه کم رویی و زبانی که به ندرت برای حرف زدن باز می شود، چه خبر است؟ علی پور، با چند قدم بلند، خودش را به بابک می رساند . بابک، سر به حفاظ مشبک می گذارد . آرام آرام سر می خورد و زی پای ضریح خانم می نشیند. سرش هنوز به پنجره ی نقره ای چسبیده است. انگشت در گره های ضریح قفل می شود ، و سرمایش را به جان می خرد ، اشک است که می بارد ! رضا دلش نمی آید بابک را تنها بگذارد ؛ اما حس می کند نباید خلوتش را به هم بزند . با کمی فاصله ، کنارش می نشیند . به نیم رخش خیره می شود . در این مدت ، بار ها و بارها به نوع رفتار بابک با آدم ها ، به صحبت هایش ، به طرز برخوردش با مسائل فکر کرده و مطمئن شده که بابک از لحاظ فکری با جوان های هم سن خودش فاصله ی بسیار دارد ، انگار عاقله مردی ، رو به رویش است ، در قالب جوانی ۲۴ساله ! بابک لب می لرزاند؛ اما کلماتش نا مفهوم اند ، و رضا فقط به اشک هایش نگاه می کند ؛ اشک هایی که زیر نور چراغ ها ، هزار برابر می شوند . بعد از نماز و دعا ، صدایی بلند اعلام می کند برای رفتن به حرم حضرت رقیه سلام الله علیها سوار ماشین شوند . دمشق ، دیگر آن شهری که چند . . . . ⊰•☂•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و سوم...シ︎ ‍‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سال پیش از تلویزیون دیده بودند ، نیست . دیگر نه از زائران خبری هست ، نه از مغازه های دور و اطراف . رد نا امنی باعث شده شهر در سکوت و سکون فرو رود . مزار خانم رقیه سلام الله علیها هم دست کمی از مزار بی بی ندارد . حجم غربت این سرزمین ، آن قدری هست که نفس ها را سنگین کند و بغض را گره بزند در گلو . حال و هوای همه عوض شده، و همه در افکار خود غرق اند . نگاه ها خیس است و پر دز پرسش . انگار همین حالا افتاده باشند در ژرفای این ستم . * * * اتوبوس به مقر بر می گردد . بابک سر گذاشته به پشتی صندلی ، حسین نظری ، عکس هایی را که گرفته اند ، نگاه می کند . بابک گردن خم می کند سمتش ، عکس گنبد و صحن ، از جلوی چشم شان رد می شود ، و بابک می گوید ( دوست دارم دفعه بعد ، با پدر و مادرم بیام زیارت خانم زینب .) حسین ، زیر لب می گوید ( ان شاءالله!) کادر کوچک دوربین ، بابک را کنار ورودی مرقد نشان می دهد . چفیه را مثل دستما گردن ، دور یقه ی لباسش بسته . نگاهش رو به دوربین است . این ، تنها عکس از بابک است که هیچ لبخندی بر لبش نیست و چشمانش توی سوزش و شوری اشک دودو می زند . ماشین به بوحوس می رسد . بچه ها در سیلویی بزرگ که چند اتاق در آن ساخته شده ، مستقر می شوند . داخل اتاق ها ، تخت های سه طبقه ، منتظر در آغوش گرفتن تن خسته شان است . سرمای سالن را چند بخاری از بین می برد . بابک ، تشک ابری را کنار دیوار بر می دارد و گوشه ی اتاق ، زیر تخت آخری ، کنار دیوار پهن می کند . در جواب اعتراض بچه ها که می گویند روی تخت بخوابد ، می گوید روی زمین راحت است . ساق دستش را روی چشمانش می گذارد و پاهایش را داراز می کند . صبح ، بعد از نماز و صبحانه ، وقتی روشنایی روز از در باز شده پهن سیلو می شود ، با محوطه ی کثیفی رو به رو می شوند که پر از گرد و خاک و آشغال است . آقای یعقوب پور، فرمانده ، بچه ها را دور خودش جمع می کند و درباره عمليات و کارهایی که قرار است در آنجا بشود ، صحبت می کند . در آخر می گوید : ما چند روزی تو اینجا منتظر اعلام خبر می مونیم . بهتره این چند روزخوب استراحت کنید . همه متفرق می شوند ، و هر کسی به گوشه ای پناه می برد بعضی به محوطه ی بیرون سیلو ، و برخی هم پاکشان به سمت اتاق و تخت شان می روند . * * * بابک ، دست ها را به کمر می زند و نگاهی به دور و برش می اندازد و می گوید : حاج داوود ، اینجا چقدر کثیفه ؟! داوود بُراق می شود سمتش ؛ تو باز به من گفتی حاج داوود ؟ بابک ، جوری از او فاصله می گیرد که انگار از غضبش ترسیده . می گوید : آخ ببخشید ، حاج داوود ! دیگه بهت نمی گم حاج داوود . . . داوود به سمتش خیز بر می دارد . ‌‌. . . ⊰•🌚•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و چهارم...シ︎ داوود به سمتش خیز بر می دارد ، و خنده شان توی سیلو می پیچید . داوود مهرورز یادش نمی آید این شوخی از چه زمانی بین شان باب شده ؛ اما از این سر به سر گذاشتن بابک که باعث خنده و صمیمیت بیشترشان شده ، لذت می برد . بابک و او ، شاخه های خشک درختان کاج و نخل را که گوشه و کنار سیلو روی زمین افتاده اند ، بر می دارند و شاخه ها را با پارچه ای به هم وصل می کنند . از قسمت بالای سالن شروع می کنند به جارو زدن . صدای خش خش برگ های خشک روی کف سیمانی و رقص ذرات گرد و خاک توی باریکه ی نور آفتاب که از درز در وارد می شود ، کل فضای ساختمان را پر می کند . آن هایی که کنار دیوار توی محوطه چمباتمه زده اند ، برای کمک بلند می شوند .بچه هایی که روی تخت دراز کشیده اند هم تکانی به خود می دهند ؛ موکت ها و پتو های اتاق را بیرون می برند ، و می تکانند . بابک ، تکه های کوچک آهن را که جمع کردن زباله ها پیدا کرده بود ، جلوی در اتاق ها می گذارد تا دیگر خاک و کثیفی به داخل نرود . عرق از سر و روی همه شُره می کند ؛ اما لبخند رضایتی که از پاکیزه شدن اقامتگاه بر لب شان است ، خستگی را از تن شان به در می کند . رضا علی پور روی تخت نشسته . بابک وارد می شود . آستین هایش را بالا زده و سر انگشتانش قطره های آب می چکد . رضا می گوید : یه کم دراز بکش ! خسته شدی ! بابک ، با لباس هایی را که با آن کار کرده ، در می آورد و رو می کند به بچه ها ، و می گوید : برم لباس هام رو بشورم ؛ بعد . رضا از وقتی یادش است ، بابک را مرتب و پاکیزه دیده ؛ چه سر کلاس تئوری ، چه در کلاس عملی ؛ اما از این که در این مکان هم بابک هنوز به این پاکیزگی مقید است ، تعجب می کند . بابک ،لباس ها را در محوطه ی پایگاه ، زیر شیر آب می گیرد و چنگ می زند به یقه ی پیراهنش . کف از لای انگشتانش حباب حباب می زند بیرون . علی رضایی و داوود مهرورز، زیر تیغ آفتاب ، پا به دیوار سیلو چسبانده اند و بابک را تماشا می کنند که چطور لباس هایش را با دقت روی طناب کنار دیوار پهن می کند ، آستین ها و پاچه های شلوارش را چند بار بر می گرداند و خط اتویشان را صاف می کند و دوباره روی طناب پهن می کند . دست هایش را دوباره زیر شیر آب می گیرد ، مشت مشت آب روی صورتش می ریزد و انگشتان خیسش را شانه وار توی موهایش فرو می برد . چند بار این کار را تکرار می کند ؛ ان قدر که تمام گرد و غبار ازتک تک تارهای مویش زدوده می شود . وقتی رو به روی دوستانش می ایستد ، انگار همین الان از حمام آمده . دور تادور ساختمان ، بیایان است و تپه های کوچک شن که بادهادرست کرده اند . گویی رنگ کرم پاشیده باشند روی قسمت وسیعی از زمین . چند نفری که برای قدم زدن به دور و بر سیلو رفته بودند ، با بوته هایی در دست نزدیک می شوند . داوود ، تن از دیوار جدا می کند و می پرسد : اون ها چیه دست تون ؟ بچه ها جواب می دهند : بوته های اسپند . بوته های خشک و نازک ، در دست شان رد وبدل می شود ، و دانه های ریز قهوه ای با هر حرکت می ریزند پایین . * * * مهرورز بیدار می شود . خبری از بابک . . . . ⊰•🍁•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌻•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و پنجم...シ︎ خبری از بابک نیست . تخت با دقت مرتب شده . وقتی برای نماز بیدار شده بود بابک روی تختش نشسته و پتو را به دور شانه هایش انداخته بود و قرآن می خواند . این پسر ، صبح به این زودی کجا رفته بود ؟ آرام و بی صدا از اتاق خارج می شود و در آهنی سیلو را باز می کند . روشنی روز ، چشم هایش را می بندد . دست به کمر، دور تادور پایگاه را نگاه می کند . سمت چپ ، رضا علی پور را می بیند که کنار جیپی نشسته ، به طرفش می رود . نزدیک تر که می شود ، سر و گردن بابک هم نمایان می شود که روی زمین چمباتمه زده و مشغول درست کردن چیزی ست : _ کله صبح دارید چی کار می کنید؟ علی پور با خنده بابک را نشان می دهد : _ داره وسایل ورزشی درست می کنه . بابک سربلند می کند : سلام ، حاج داوود ! داوود خیره می شود به کیسه های شنی که بابک سعی دارد آن ها را در دو طرف میله ی آهنی ببندد که بین پاهایش گرفته است . _ وزنه درست می کنی ؟ _ تخته شنا هم درست کرده ، نگاه ! می چرخد به سمتی که علی پور با دست نشان داده . بابک ، با تکه چوب هایی که دیروز وقت پاکیزه کردن سیلو جمع شده بود . تخته شنا کوچکی سرهم کرده بود . _ دو روز دیگه اینجا بمونیم ، باشگاه هم می زنی دیگه ! بابک ، پاهایش را با عرض شانه باز می کند یا علی گویان ، با دو دست وزنه ای که ساخته ، بر می دارد و تا نزدیکه سینه بالا می برد . عضلات بازو و ساعدش ، با هر حرکتی برجسته می شود و دانه های عرق بر تنش می نشیند . باد ، دانه های شن را از سوراخ های ریز کیسه فراری می دهد . داوود می نشیند کنار رضا . خیره می شود به پسری که وزنش را انداخته روی انگشتان پاهایش ، و سینه اش نزدیک زمین می شود و فاصله می گیرد . سرهنگ ، بچه ها را دور خودش جمع می کند . از دیروز صبح که صحبت هایش را کرده بود ، دنبال هماهنگی های لازم برای رفتن به جلو بود . دورادور ، بچه ها را زیر نظر داشت . دیروز ، بعد از نماز و صبحانه ، به رزمنده ها گفته بود که ممکن است دو سه روز همینجا مستقر شوند ؛ اما دقایقی پیش از نیروهای جلو خبر رسیده بود که . . . . ⊰•🌻•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•💚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و ششم...シ︎ که برنامه تغییر کرده و ممکن است امروز یا فردا دوباره راهی جاده شوند . بچه ها ، وسط سالن مستطیل شکل ، در چند ردیف پشت سر هم می نشینند . ابر نازکی که از سوزاندن پی در پی اسفند شکل گرفته ، هنوز بالای سر شان مواج است . سرهنگ ، صحبت هایش را با چگونگی وضع زندگی مردم سوریه و نقش نیروهای ایرانی در این کشور شروع می کند ؛ این که حضور داعش در این کشور ، چقدر در این تخریب ها و فلج کردن چرخه ی زندگی مردم تاثیر داشته و چه کودکانی را از حق طبیعی خودشان مثل زندگی کردن ، مدرسه و حتی بازی کردن سلب کرده است . در ادامه ی حرف هایش ، همان طور که نگاهش بین نیرو ها می چرخد ، دستانش را پشتش قلاب می کند و می گوید قرار است عملیات آزاد سازی بوکمال که آخرین سنگر داعش محسوب می شود ، تا یکی دو روز آینده آغاز می شود . همه ی نگاه ها به دهان سرهنگ است . سرهنگ ، چهره های جوان را که می بیند ، یاد خودش می افتد که در بیابان های جنوب نشسته بود و با چه اشتیاقی به حرکت و قدم زدن فرمانده اش حین توصیه نقشه ی عملیات گوش می کرد . با خودش نجوا می کند : آن زمان اگر ما زیر بمب خمپاره سینه سپر کردیم ، برای دفاع از سرزمین مان و و وظیفه مان بود ؛ اما حالا این پیران و جوان های کشورم ، برای مقابله با کسی آمده اند که آوازه ی تجهیزات و تعلیمات نظامی شان هم رعب انگیز است . . . با این فکر ها رشته کلامش را گم می کند ، کمی مکث می کند و از لای در نیمه باز سیلو ، به شن های شناور در هوا که زیر نور آفتاب مثل براده های طلا می درخشند ، نگاه می کند . و دستانش را در هم گره می کند و می گوید : ما با همین تجهیزات و نیرویی که می بینید ، باید به این عملیات بزرگ کمک کنیم . در ضمن می دونیم دشمن مدت هاست تو اینجا مستقر شده و هم بیشتر از ما اطلاعات جغرافیایی داره و موقعیت یابی مکان براش مقدوره و هم از لحاظ سلاح مجهز تره . از حرکت کردن در برابر افرادش باز می ایستد و گره انگشتان دستش را باز می کند و جلو می آوردشان . دوباره انگشتانش را به هم گره می زند و چشم می دوزد به انگشتان در هم پیچیده اش : _ با همه ی تدابیری که باید رعایت کنیم . . . . ⊰•💚•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و هفتم...シ︎ خواه ناخواه ممکنه دوسه تا شهید داشته باشیم . سر بالا می گیرد و چشم در چشم بابک می شود که در ردیف وسط ، درست رو به روی پاهایش نشسته است . این که وقت حرف زدن از شهادت ، چشم در چشم کم سن ترین نیرویش شده ، معذب می شود . توی حیاط لشکر قدس رشت ، وقتی برای سرکشی و نظارت از بین افرادی که برای اعزام انجا بودند ، رد می شد ، بابک را دیده که کنار دو زن ایستاده بود . چهره ی زیبا و جذابیت بابک، در ذهنش مانده بود . اما چرا در آن لحظه هیچ به ذهنش خطور نکرده بود که بابک هم جزء رزمنده هایش است ؟ چرا گمان می کرد بابک برای بدرقه ی کسی آمده ؟ این دو روز هر بار که بابک را دیده بود ، او آرام و سر به زیر ، یا به کاری مشغول بود ، یا برگه های توی دستش را می خواند . بابک هنوز چشم به دهان فرمانده دارد . فرمانده ، نفس عمیقی می کشد و به حرف هایش ادامه می دهد . * * * توی اتاق ، روی تخت شان نشسته اند . بابک ، روی تشک ابری ، پاها را بغل گرفته و تکیه داده به دیوار . قرار شده ده دوازده نفر در این مقر بمانند و چند نفری هم به مقر های دورالزیتون و نُبل و الزهرا فرستاده شوند تا نیروهای قبلی برای استراحت به عقب بیایند و بقیه بروند جلو تر ؛ یعنی به تَدمُر . علی پور روی تخت نیم خیز می شود : _ به چی فکر می کنی ، بابک ؟ بابک آرنج هایش را می گذارد روی کاسه ی زانو هایش . تکه ای از نخ کنار ملافه را توی انگشتانش بازی می دهد : _ من شهید می شم ، رضا! کلمه شهید ، علی پور را وادار می کند صاف تر بنشیند : _ چرا این فکر رو می کنی ؟ _ امروز فرمانده وقتی داشت حرف می زد و گفت ممکنه شهید داشته باشیم ، نگاهش افتاد تو نگاه من . رضا ، هیکل لاغر و ریزه میزه اش را می چرخاند و دوباره دراز می کشد ‌. حالا سرش سمت بابک است و پاهایش نزدیک به دیوار : _ بد به دلت راه نده ، پسر ! بابک ، چشم از نخ گلوله شده ی توی دستش بر می دارد و می گوید : _ بدی تو دلم نیست . خیلی هم دلم روشنه . دوست دارم شهید بشم . حیران است ، و لبخندش عمیق تر می شود : _ مطمئن ام شهید می شم. قسمت پایانی✨ . ⊰•🌚•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄