⊰•☂•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل و چهارم...シ︎
گاهی وقت ها می گفتم تو جوان هستی چقدر نوحه گوش میکنی؟! یکم نوار را شاد کن پسرم!
و بابک می خندید و می گفت: نه مامان! از این نوحه خیلی خوشم می آد.
بابک را تصور می کنم که دراز کشیده روی تخته، و وزنه ها را بالا می گیرد و به اعتراض مادر میخندد.. لابد مادر هم همین تصویر توی ذهنش آمده است که قطره اشکی از صورتش به پایین می ریزد.
به مادر گفته ام آذری بلدم و هر وقت که دوست دارد آذری صحبت کند حالا ساعت ها کنار هم می نشینیم و مادر آذری حرف میزند.
اولین بار که الهام شنید با درج به مادرش گفت چرا ترکی صحبت می کنی؟! متوجه نمیشه که!!
که مادر با رضایت ای به دخترش نگاه کرد و گفت نه بابا بلده. تصمیم گرفتم به خاطرش آذری حرف زدن را یاد بگیرم.
دست میگیرم به نرده و از ۴ تا پله بالا میروم. کمتر از یک سال پیش بابک روی هم این نرده ها نشسته بود و از این ور شیشه خیره شده بود به پدرش.
خواهرها و عموها و برادرها دوره اش کرده بودند تا در لحظه آخر او را از رفتن منصرف کنند بابک، گوشش به حرف های آنها بود، و نگاهش به پدری که ظاهراً چشم به اخبار تلویزیون داشت؛
اما در دلش جنگی برپا بود. پاهای بابک برای خداحافظی به طرف پدر نرفته بود، آموزش دیده بود به سمت سوریه.
نشسته ام تو سالن . تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی، جای ثابت بابک بوده. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته....
.
⊰•☂•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•🖤⛓🕊•⊱
.
حبِّسیـدعلیدردلماست !((:♥️
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#سـیدعلیــمونھ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•❤️⛓🦋•⊱
.
وَقتٓی میخَنِدی حٓالَمُو شارژ ٓمیکُنِی لَنَتٰی∞🌸🎈᭄
.
⊰•❤️🦋•⊱¦⇢#عــاشقونھ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•🔒⭐️•⊱
.
درحشرچوپرسندکهسرمایهچهداری؟!
گویمکه:غمِیاروغمِیارودگرهیچ...💔
.
⊰•🔒•⊱¦⇢#حــاجیمونھ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•🌝•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل و پنجم..シ︎
نشستم توی سالن ،تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی جای ثابت بابک بوده است. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته است. روی همین کاناپه دراز کشیده بود که برادر و پدرش کیک بدست وارد می شوند روی هم این کاناپه را میبوسند و و ۲۴ ساله شدنش را تبریک میگویند.
بابک برای شام نمی رود به آشپزخانه. امید می گوید: شام که نخوردی! دست کم بیا با کیک عکس بگیریم.
بابک همونجور که دستش رو گرفته بود، روی صورتش میشود و میرود پیش خانوادهاش. نزدیکشان که میشود، دست از صورتش برمیدارد و لبخند میزنند
دور تا دور این سالن پر شده از عکسها و دیپلم های افتخار بابک.
متن های قهرمانی اش در رشته کیک بوکسینگ، گوشه و کنار قاب ها آویزان است. تاحالا هیچ عکسی از بابک ندیدهام که در آن نخندیده باشد؛ جز یکی! بابک در تمام فضای خانه حضور دارد از تمام زاویا، مشغول تماشا کردنمان است.
پدر وارد میشود. به احترامش بلند میشوم. پدرانه به نشستن دعوتم می کند صبح گفته بودم 《 حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست.》.
و گفته بود 《حاج خانم حرف هایش تمام شد》.
گفته بودم 《مصاحبه با مادر ،مثل اعتراف گرفتن میمونه، به همون سختی بهمون شاقی؛》 و دو تایی خندیده بودیم.....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌝•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
عصر....🍃🧡
مهمان من....☕️
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
بهترین دوست😄
#هفته_کتابخوانی
#طنز
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
الهی اِستَعمِلنی لِما خلَقتَنی لَهُ
ذکر حضرت زهرا (س)
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
روزدوم چله زیارت عاشورا
به نیت شهید قاسم سلیمانی تقدیم به امام حسین علیه السلام💚
#حاج_قاسم
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°