شدیم 400 نفر تقدیمی نمیدید همسایه هاا🤔☺️
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
ھݥښایـهـ جـانـا⁴⁰⁰ تاییتون مـبــارڪًٍَِ😍
انشاءالله ¹k شدنتون🌿✨
از
@Refiggggg ❤️
به همسایه گل
@ea_mhdei❤️
هدایت شده از مهوا
⁴⁰⁰ تایی شدنت مبروووک🌿♥️
از طرفــــــــــــ🌿🍓◖⿻
@cha_doraneh
تقدیم بهــــــــــــ💙🖇
@ea_mhdei
🌸سلام
😍کلی پروفایل های قشنگ میخای؟
💐رمان شهید بابک نوری میخای؟
✨عکس های جذاب و شیک میخای؟
🌹مثل عکس بالا میخای؟
❄️رمان ها و مطالب از استادان مختلف میخای؟
هر چیزی لازم داری توی کانال پایینی میتونی پیدا کنی
فقط کافیه هشتک مورد نظرتو سرچ کنی😍❄️
بیا خودت ببین چه خبره😃🌸
دیگه رسیدی بزن روی لینک پایین😃🌸
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
#پیشنهاد_ویژه_مدیر
⊰•🦋•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و سوم...シ︎
بابک پنج شیش سالش بود که تونستم این خونه رو بخرم .
سکوت می شود . چای ها سرد شده اند . مادر دوباره بلند می شود . لیوان های خالی را می چیند توی سینی . پدر خیره شده به شکاف ریز روی سقف که درست بالای سر بابک است . می پرسم :الان از ازدواج تون که به این شکل صورت گرفت، راضی هستید ؟
به چارچوب در نگاه می کند ؛ جایی که مادر چند دقیقه ی پیش از آن بیرون رفته . توی طوسی چشمانش ،باز رگه های خون افتاده :_ازدواج برای من ، کلید بهشت بود؛ بهشتی که من برم جبهه و شهید بشم . سعادت شهید شدن ازم گرفته شد ؛اما زنم با بردباری و صبوری ، با مهربونی هاش ، بهشتی برام ساخت که بعد از ۳۵ سال ازدواج ، خیلی راضی هستم . بچه های خوبی تربیت کرده. خواهر و برادر ، باهم صمیمی ان ؛ پشت هم ان . برای هر یک ، مشکلی پیش بیاد، اون یکی بی تفاوت نیست . از همه ی این ها مهربون تر و با محبت تر بابک بود .
عاشق شلوغی و مهمون بود .
صاف می نشیند ؛متکا نفس می کشد و چروک هایش وا می شود . لیوان چای را از دست همسرش می گیرد :
-خونه ی یه خواهرزنم ، رو به روی خونه ی ما بود . خواهر زن های دیگه که می اومدن خونه ی اون ها ، بابک اعتراض می کرد که چرا خونه ی ما نمی آیید !
مادر ،قندان را سمتم می گیرد و می گوید :_چند هفته قبل از رفتن بابک ، خواهرم می آد تو کوچه مون که بره خونه همسایه کناری مون روضه که می بینه در نیمه بازه . حیاط رو نگاه می کنه می بینه بابک تو حیاطه .خلاصه ،بابک با اصرار از خاله اش می خواد بعد از روضه بیاد خونه ی ما . یکی دو ساعت بعد ، خواهرم اومد و گفت (اومدم به چایی بخورم وبرم .)اما بابک اصرار کرد که باید بمونه . به من هم گفت پاشم غذا بپزم . بعد هم خودش زنگ زد به شوهر خاله و بچه های خاله ش و همه رو کشوند اینجا . اون شب ، با اینکه دندونش درد می کرد و هی می رفت اتاق دراز می کشید ، باز بلند می شد و می اومد پیش مهمون ها می نشست و شوخی می کرد .
پدر ، چایش را هورت می کشد . خیره می شود به عکس بابک ؛لباس هلال احمر پوشیده و دست در گردن دوستش می خندد . سرفه ی خشکی می شکند :
_خیلی مسئولیت پذیر بود ، یعنی یه کار که بهش میدادی ، دیگه هیچ غصه و نگرانی نداشتی ؛ چون میدونستی به نحو احسن انجامش می ده . رضا که برای شورای شهر رشت کاندیدا شد ، بیشتر مسئولیت ها با بابک بود . همه ی برنامه ریزی ها برای سخنرانی و .....، با اون بود . خیلی هم دوست داشت من تو ستاد ها سخنرانی کنم . می اومد می گفت (بابا ، امشب باید بریم فلان جا .) وقتی می گفتم (وقت ندارم ....) برنامه .....
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
🌼☆کپی از مطالب ممنوع😁☆🌼
✨•عآشقان حجاب•✨
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•🎗•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه وچهارم...シ︎
برنامه رو لغو میکرد تا من وقتم خالی بشه . وقت هایی که داشتم سخنرانی می کردم ، نگاهم که بهش می خورد ، می دیدم با دقت داره گوش می کنه . من اون عشق و افتخار یه پسر به پدرش رو بارها و بارها تو چشم های بابک دیدم .... همیشه به خواهر و برادر هاش می گفت (باید خیلی هوای بابا رو داشته باشیم . اون خیلی برای ما زحمت کشیده . بهترین وضعیت رو برای پیشرفت ما فراهم کرده .)
فقط برای خانواده مسئولیت پذیر نبود . در هر زمینه و حرفه ای که کاری از دستش بر می اومد ، دریغ نمی کرد و با جون و دل انجامش می داد . یادم می آد یه بار ، پدر یکی از دوستانش ، بهم زنگ زد و گفت (وضع و اوضاع پسرم ، بد جوری به هم ریخته ! به من و خونواده ش هم هیچی نمی گه !هر لحظه منتظرم خبر خود کشی ش رو بهم بدن .)
من زنگ زدم به بابک و گفتم (از فلانی خبر داری ؟) گفت(والا کمی درگیر درس و کار شده ام ؛ ازش بی خبر مونده ام .) خلاصه ، موضوع رو بهش گفتم . بابک با عجله گفت (باشه، بابا! من الان می رم پیشش.) شب که اومد خونه ، ازش پرسیدم (چی شد؟) گفت ( قرار شده یه ده بیست روزی رو کلا با هم باشیم تا ببینم چی می شه . به گمونم از نظر اقتصادی خیلی تحت فشاره .) چند روز بعد اومد و گفت ( بابا اگه بتونیم برای این بنده خدا وامی جور کنیم تا یه ماشینی بخره و مشغول کار بشه ، از این وضعیت در می آد .می تونی براش کاری بکنی ؟) گفتم :(اره، وامش رو من جور می کنم .) خلاصه، خیلی از کارها و دوندگی های وام رو بابک انجام داد ، و تا وقتی مشکل دوستش حل نشد ، آروم نگرفت .
مادر ، گره روسری اش را محکم تر می کند و یک شکلات می دهد دستم . دهانمان پر از طعم چای لاهیجان می شور . خر دو در سکوت زل زده اند به در ودیوار خانه شان که عکس های بابک را با افتخار بر سینه شان چسبانده اند . مادر ، نگاه از دیوار بر می دارد :
_این ها برای ستاد مغازه کرایه کرده بود ن . صاحب مغازه گفته بود فردای روزی که کار ستاد تموم می شه ، باید مغازه رو تحویل بدید . صبح بیدار شدم و دیدم تو حیاط ، رو ایوون ، پر از وسایله ؛ میز، صندلی، بلندگو ..... بابک ، هرچی رو برای دفتر ستادشون برده بودن ، شبونه تنهایی با پراید آورده بود خونه . تا اذان صبح ، هی می رفته و بار می زده و می آورده خونه و بی صدا خالی می کرده . دلش نیومده بود کسی رو هم بیدار کنه . بهش گفتم (خوب، می ذاشتی صبح میاوردی !) گفت(نه ، به صاحب مغازه قول داده بودیم .)
پدر ، سرش را چندین بار به نشانه ی تاکید تکان می دهد :
_محال بود حرفی بزنه و قولی بده و بهش عمل نکنه .
دوباره سکوت می شود . دوباره چای می خوریم . حس می کنم چای می رود توی دهانمان ، و بعد که سرازیر می شود ، محکم می خورد به ......
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
🌼☆کپی از مطالب ممنوع😁☆🌼
✨•عآشقان حجاب•✨
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°