eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
189 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۷۳ –رستا بدو بیا کمک، تا تنور داغه بچسبون الان پشیمون میشه‌ها. نادیا خندید. –تلما خوب منو شناخته‌ها. با عجله چراغ اتاق را روشن کردم. –تو تاریکی نور تبلت چشمامون رو اذیت میکنه. میگم نادی بنویس امروز که دقت کردم دیدم این ساچی خیلی صداش بده ها شما هم دقت کردید. رستا کمی روی تبلت خم شد. – بعدش بنویس این حرکات مسخره چیه اصلا موقع آواز خوندن انجام میده آدم فکر میکنه یه تختش کمه. پا میشه با تیشرت وشلوارک میاد کنسرت اجرا میکنه نادیا نگاه متعجبش را به رستا انداخت. –اینجوری خیلی دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –نه بابا، بنویس ماها اونقدر ازش حمایت کردیم آدمش کردیم وگرنه... رستا نوچی کرد. –نه دیگه تلما، حالا همون دوتا جمله کافیه، یه کار نکنه دوستاش نصفه شب پاشن بیان در خونه. خندیدم. –باشه، پس همونا که گفتیم رو بنویس. نادیا همان‌طور که لبش را با دندانش گرفته بود تند تند تایپ می‌کرد. بعد هم زیرلب زمزمه کرد. –خدایا من رو ببخش. با شنیدن این حرفش من و رستا هر دو زیر خنده زدیم. هر چند دقیقه یک بار من و رستا از نادیا می‌پرسیدیم کسی چیزی نگفت و نادیا بعد از چک کردن میگفت نه. تا این که یک باره سراسیمه گفت یکی پیام داد جواب آزمایش امد. هرسه پقی زیر خنده زدیم. پرسیدم کیه؟ –اوه اوه همون دو آتیشه نوشته نادیا گوشیت دست کیه؟ من میدونم تو خودت از این حرفها نمیزنی. فکری کردم و گفتم: –بگو که خودت پیام رو فرستادی. رستا گفت: –به نظرم صوت بفرسته بهتره، دیگه صدای خودش رو که میشناسن. نادیا صوت گذاشت که خودش این حرفها را زده و فکر میکند تا حالا کلی از وقتش هدر رفته که دنبال این خواننده بوده. چند نفر استیکر تعجب گذاشتند. یک نفر گروه را ترک کرد. دونفر هم که نادیا می‌گفت هیچ وقت نظری در این مورد نمی‌دادند حرفهای نادیا را تایید کردند. رستا تعجب زده گفت: –این دخترا مگه خواب ندارن؟ همه‌ آنلاینن؟ –دیگه درس خوندن که مجازی باشه همینه دیگه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۷۴ بعد از کلی چت کردن نادیا گفت: –نگاه کن چند نفری ریختن سر من و هی دارن حرف میزنن. پرسیدم: –بخون ببینیم چی گفتن. تبلت را خاموش کرد و گفت: –حرفهاشون قابل پخش نیست. –پس حسابی از خجالتت درامدن؟ –سرش را پایین انداخت و گفت: –حالا آخرش بهشون گفتم شوخی کردما، ولی اونا ول کن نیستن. حالا میگن باید عذر خواهی کنم. ساچی اون سر دنیا داره زندگیش رو میکنه اونوقت ما باید به خاطرش دوستیمون رو به هم بزنیم. رستا نگران پرسید: –یعنی اینقدر ناراحت شدن؟ نادیا سرش را به علامت تایید تکان داد. –اهوم. خیلی زیاد. رستا نوچی کرد. –چه بد شد، اگر با یه عذر‌خواهی همه چی حل میشه خب بگو... نادیا نگذاشت حرفش را ادامه دهد. –اخه موضوع فقط این نیست. اونا به خاطر ساچی هر چی دلشون خواست به من گفتن. فکر نمی‌کردم اینقدر بی‌ادب باشن. دستش را گرفتم: –همش تقصیر من بود، پیشنهاد من بود که گفتم بیا امتحان کنیم. سرش را بالا کرد و با لبخند نگاهم کرد. –ولشون کن اصلا برام مهم نیست. همین که تو رو با کارام خندوندم و حالت خوب شد برام کلی ارزش داشت. حالا که دارم فکر می‌کنم می‌بینم من اصلا ساچی رو نمی‌شناختم، اونقدر که دوستام ازش تعریف کردن و از کاراش گفتن تا منم شدم مثل خودشون. بعدشم به مرور اونقدر کارهای ساچی رو دنبال کردم که بهش عادت کردم. سرش را دو دستی گرفتم و بوسیدم. –چقدر تو مهربونی، من مطمئنم دوستات قدر تو رو نمی‌دونن. دوستی مثل تو داشتن لیاقت میخواد. نادیا خندید. –مگر این که آبجیم ازم تعریف کنه. همین که تو خوشحال شدی خیلی خوب شد. رستا گفت: –اتفاقا تلما، منم هی می‌خواستم ازت بپرسم چرا ناراحتی؟ دیدم پکری، ولی مگه این بچه‌ها گذاشتن بپرسم. –هیچی بابا، رفتیم کپسول رو بدیم به اون آقای امیرزاده، بهت گفتم تو کار خیر و این چیزاس. دیدم حالش خیلی بده، یه کم نگرانش شدم، همین. بعد با بالا انداختن ابروهایم به رستا فهماندم که دیگر چیزی نپرسد. زمزمه کرد. –خدا شفاش بده، مریضیه بدیه، منم برادرشوهرم مریض بود همش نگران بودم، این ویروس لعنتی یه استرسی انداخته تو جون مردم که همه افسردگی گرفتن. پدر شوهرم که از همه حلالیت گرفته بود و وصیتشم نوشته بود و منتظر بود بمیره. –مگه اونم گرفته بود؟ –نه، ولی میگه هر لحظه ممکنه بگیرم و بمیرم، باید آماده باشم. اخلاقشم خیلی خوب شده، یادته با مادرشوهرم چه بد رفتاری می‌کرد؟ الان شدن لیلی و مجنون، مادر شوهرم میگه کاش این ویروس هیچ وقت نره. ابروهایم را بالا دادم. –خدا نکنه، آخه این چه دعاییه؟ –منم بهش گفتم، بعدش دعا کرد گفت خدا کنه یه ویروسی بیاد که همه هر لحظه یاد مرگشون باشن. چند روزی که رستا در خانه‌مان بود آنقدر سوال پیچم کرد تا این که روز آخری که می‌خواست به خانه‌شان برود توانست از زیر زبانم اصل قضیه را بیرون بکشد. اول باورش نشد ولی وقتی تمام جریان را برایش تعریف کردم گفت: –چی بگم، اگر همه‌ی چیزهایی که تا حالا در موردش گفتی درست مثل حقیقت باشه همچین آدمی هیچ وقت این کار رو نمیکنه. مگر این که تو با تخیلات خودت این حرفهارو در موردش زدی و اون یه شخصیت دیگه‌ایی بوده. تیز نگاهش کردم. –دستت درد نکنه، من همچین آدمی هستم؟ یعنی تو من رو نمیشناسی؟ هر چی بهت گفتم عین حقیقت بوده. یک چشمش به کارش بود و یک چشمش به من. دامنی که روی پایش بود را کمی جابه‌جا کرد و مرواریدی از داخل شیشه‌ برداشت و داخل سوزن انداخت و گفت: –آخه اونقدر از حرفت شوکه شدم که باورم نمیشه، بعدشم تو که میگی زنش مثل پنجه‌ی آفتابه، پس چرا... –منم از اون روز دارم به همین موضوع فکر می‌کنم. بعد تازه زنش با این که چادری بود ولی از اون دخترای به روز و شیک بودا مثل خودت. اصلا خود امیرزاده هم به روز و شیکه ولی در عین حال نجیبه، رفته بودیم خونه‌ی ساره، اصلا سرش رو بلند نکرد نگاهش کنه، با این که ساره یه بلوز شلوار تنش بود. با یه شال زورکی، شاید طبیعی بود که نگاه هر مردی به طرفش کشیده بشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۷۵ رستا چند پولک را باهم داخل سوزن انداخت و در کنار مرواریدها سوزن زد. –فقط یه راه داره اونم این که از خودش بپرسی که چرا این کار رو کرده. لبه‌ی دامنی که رستا در حال جواهری دوزی‌اش بود را گرفتم و با انگشتم مرواریدها و پولک‌های دوخته شده را لمس کردم. –به خودش چی بگم؟ بگم چرا زن داری؟ –خب مگه نمیگی می‌خواسته بهت پیشنهاد ازدواج بده؟ نفسم را پرسوز بیرون دادم –از اون روز به همین موضوع فکر می‌کنم، میگم نکنه اصلا من اشتباه کردم، شاید اصلا می‌خواسته حرف دیگه‌ایی بزنه. رستا یک سنگ براق را کنار پولکها گذاشت و نگاهش کرد، بعد پشیمان شد و یک سنگ ریز برداشت و به لبه‌ی دامن دوخت. –اره‌، شاید می‌خواسته یه پیشنهاد دیگه بده. سوالی نگاهش کردم. –مثلا چه پیشنهادی؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –چه می‌دونم، یه پیشنهاد کاری، چیزی... بغض گلویم را گرفت. زانوهایم را بغل کردم و نگاهم را به سنگهای براق و ریز و درشت دامن دوختم. –یعنی من معنی نگاههاش، کاراش، محبتهاش رو نفهمیدم. رستا؟ –نه بابا، منظورم این بود شاید اون موقع نمی‌خواسته... چشم‌هایم چاله‌ی اشک شدند. –اصلا نگفته باشه، من اصلا اون حرفش رو ندید میگیرم. کارای دیگش چی؟ مردی که زن داره چرا باید به یه دختر اینقدر توجه کنه؟ مگه میشه بدون نیت باشه؟ چاله‌ی اشکم چشمه شد بر روی گونه‌ام ریخت. –کاش می‌تونستم ازش متنفر باشم. رستا با تعجب پرسید. –یعنی الان با این که می‌دونی زن داره و احساس تو رو به بازی گرفته ازش بدت نمیاد؟ اشکهایم را پاک کردم. –چطوری نیست که آدم بتونه ازش بدش بیاد. نگرانشم. کاش میشد یه خبری ازش بگیرم. چشم‌های رستا هنوز گرد بود. برای توجیح کارم گفتم: –فقط بفهمم حالش خوب شده یانه، همین. صدای زنگ گوشی رستا بلند شد. هنور مبهوت حرف من بود و سوزن در دستش مانده بود. اشاره کردم. –گوشیت داره زنگ میخوره. چند دقیقه‌ایی با تلفنش صحبت کرد و در آخر هم بارها کلمه‌ی چشم، حتما، روچشمم را گفت و خداحافظی کرد. فهمیدم شوهرش است چون به تنها کسی که اینقدر غلیظ چشم می‌گفت شوهرش بود. شروع کرد به جمع کردن وسایل جواهر دوزی و گفت: –من دیگه باید برم، رضا واسه شام میرسه خونه، خم شد و سرم را بوسید. –میدونم سخته ولی راهی جز فراموش کردنش نداری. الانم پاشو برو صورتت رو بشور، یه وقت یکی میاد تو اتاق. گفتنش چقدر برایش آسان بود. حتی اگر من در مورد امیرزاده اشتباه کرده باشم در مورد خودم که اشتباه نکرده‌ام. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
برای تبادل به ایدی زیر پیام دهید👇 ناشناس برای تبادل جواب داده نمیشود❌❗️ @SHAHIDARMANALIVERDIE کانال عاشقان حجاب👇✨ 🌼https://eitaa.com/joinchat/4138139772C3a8164456c 🌼
پیش نمایش شیشه ای✨ دانلود در پست بعدی... ✨👇🏽
BQACAgQAAxkBAAFEVIJhYzIHeBwbqfzEBe-5z24mBwZSUQACYAoAAgXcAAFTboajqp48nbIhBA.attheme
273.5K
شیشه‌ای💙 ❤️‍🔥 | ☆>°°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei❣️☆>°°<☆👈🏽🍓 شــیــک بــآش
⊰•🖤⛓🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیلےدلـم‌گرفتھ‌براے‌مح‌‌ـرّمت ... من‌زنده‌ام‌فقط‌بـ‌ه‌هوا؎مح‌ــرّمت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ عملی نزدخدا‌محبوب‌تر از نماز نیس:) ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
<♥️🔗👀> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چـ‌ہ‌خـوش‌باشـدڪ‌ه‌مـا درگوشـ‌ہ‌اے‌باشیـم‌واوبامـاシ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
ممنونم از کسانی که حتی اگر ما دو الی سه روز هم فعالیت نکنیم ترک نمیکنند😊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاران امام_زمان_عجل_الله چه کسانی هستند!!! مقام یار امام زمان عج بودن یعنی چی؟؟ 👌 💚 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
پدرشهید: ازهمان‌بچگی اهلِ‌حساب‌و‌کتاب‌و‌برنامہ‌ریزی‌بود خواهروبرادرهایش‌همیشہ‌وقت‌برگشتن ازمدرسہ‌خوراکی‌می‌خریدند اما‌بابڪ‌بہ‌همان‌تغذیہ‌مادر‌قناعت‌میکرد، و‌پول‌توجیبی‌هایش‌را‌جمع‌میکرد. از‌همان‌وقت‌ها‌کہ۱۱سالش‌بود، نمازمغرب‌رادرمسجدمی‌خواند🕶! ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
مالکیت‌آسمان‌رابه‌نام‌کسانی‌نوشته‌اند؛ که‌به‌زمین‌دل‌نبسته‌اند:)♥️ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۷۶ تکلیف دلم چه می‌شود. چطور به زندگی عادی برگردانمش، چطور بگویم همه چیز را ندید بگیرد. بگویم عاشق باش و عاشقی نکن؟ یا بگویم بچه‌ی تازه متولد شده‌ات را بُکش؟ همان لحظه‌ جرقه‌ایی در ذهنم ایجاد شد. دلم شاید نتواند بچه را بکشد ولی می‌تواند آن طور که خودش می‌خواهد پرورشش بدهد. با این افکار تازه لبخند بر لبهایم آمد و جانی تازه گرفتم. دست و رویم را که شستم و به سالن آمدم. مریم و مهدی از پاهایم آویزان شدند. –خاله ما داریم میریم خونه، بابایی میاد. توام بیا. بغلشان کردم و بوسیدمشان. –اگه من بیام همه‌ی سوغاتیها و خوراکی‌هایی که بابایی براتون آورده رو میخورما. پاهایم را رها کردند. مادر گفت: –رستا شام رو بمون اینجا بگو آقارضا هم بیاد. اگرم نمیمونی صبر کن شام آماده بشه بدم ببری. –نه مامان، رضا زنگ زد گفت هوس آلو اسفناج کرده، باید برم خونه براش درست کنم. –عه، حتما دلش برای دست پختت تنگ شده، هواش رو داشته باش. اگه اسفناج نداری من تو فریزر دارما. –دستت درد نکنه مامان. رضا با اسفناج تازه دوست داره. –آخه الان نزدیک غروب سبزی از کجا میخوای بیاری؟ – تازگیها میوه فروشی سر خیابون هر ساعتی بری سبزی داره. یه دقیقه با ماشین میرم میگیرم. نادیا که تازه به جمع ما پیوسته بود گفت: –حالا آقا رضا امشب آلو اسفناح نخوره نمیشه؟ حال داریا، همین غذای مامان رو ببر بهش بده بخوره دیگه. مادر لبی به دندان گرفت. رستا گفت: –خدا به داد شوهر تو برسه نادیا. کدوم بدبختی می‌خواد بیاد تو رو بگیره. مادر گفت: –مگه اون تبلت میزاره که تو حال و حوصله‌ی کار دیگه ایی رو هم داشته باشی. یک هفته از آن روز کذایی گذشت، تا به حال گذر زمان را اینطور لحظه به لحظه حس نکرده بودم. تنها چیزی که در این روزها به کمکم آمد درس خواندن بود، کلاسهای مجازی همچنان ادامه داشت. گرچه آن هم تمرکز و توجه زیادی می‌خواست‌ و باعث میشد یک مطلب را شاید بارها و بارها بخوانم تا متوجه شوم. به ساره زنگ زدم و حالش را پرسیدم. بهتر شده بود. دیگر کپسول اکسیژن نیاز نداشت. گفت که سه روز از آن استفاده کرده و به صاحبش برگردانده، می‌دانستم به خاطر پولش این کار را کرده چون من فقط اجاره‌ی چند روز را پرداخت کرده بودم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که برای نفس کشیدن باید پول پرداخت کنیم و هر کسی پول نداشته باشد باید بمیرد. روزگاری بود که باید اکسیژن را اجاره می‌کردیم. نفس‌های اجاره‌ایی، نفس‌های قابل شارژ در خانه. کی فکرش را می‌کرد. مردم از همدیگر می‌ترسند. اگر در یک مکان عمومی کسی سرفه‌ایی کند دیگران جوری نگاهش میکنند که انگار کار خلاف شرعی انجام داده. یا اگر کسی ماسک نزده باشد مثل کسی نگاهش میکنند که انگار قتل انجام داده، حتی گاهی کار به توهین و حتی کتک کاری هم میرسد. کرونا چطور توانست مردم را اینقدر حساس و محتاط کند؟ یعنی فقط وقتی پای مرگ وسط است مردم به همه چیز توجه میکنند؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۷۷ با خودم فکر کردم دوباره به ساره زنگ بزنم, هم حالش را بپرسم هم از او بخواهم که به امیرزاده زنگ بزند و به بهانه تشکر خبری از او بگیرد. ولی ساره شماره‌ی امیرزاده را نداشت. یعنی خود امیرزاده نمی‌خواست که شماره‌اش را به کسی بدهم. نگرانی‌ام بیشتر از این بود که چطور در این یک هفته امیرزاده هم به من پیامی یا زنگی نزده، و این نشانه‌ی خوبی نبود. این که من با او تماس بگیرم هم محال بود. به راههای مختلفی فکر می‌کردم شاید بشود کاری کرد و دل شوره‌ام کمتر شود ولی می‌ترسیدم آخرش مثل دفعه‌ی قبل لو بروم. دیگر نمی‌خواستم با او رودررو شوم. صدای زنگ گوشی‌ام مرا از افکارم به بیرون سُر داد. ساره بود. کمی که حرف زدیم متوجه شدم حالش بهتر شده. زنگ زده بود از مادرم هم بابت سوپ تشکر کند. در آخر حرفهایش حال امیرزاده را هم پرسید. نمی‌دانستم چه بگویم. سکوت کردم و او با نگرانی پرسید: –چیزی شده؟ حالش بده؟ سکوتم را ادامه دادم. دستپاچه شد. –نکنه بیمارستان بستریه؟ ای خدا نکنه بلایی سرش آمده؟ حرف بزن ببینم چی شده. برای این که بیشتر از این نگران نشود گفتم: –نمیدونم ساره، نمیدونم. –یعنی چی نمی‌دونی، خب بهش زنگ بزن. –نمی‌تونم ساره، نمی‌تونم. –وا! شعر میگی دختر؟ تو چرا اینجوری شدی؟ نکنه باهم دعواتون شده؟ باهاش قهری؟ مانده بودم چه جوابش را بدهم، انگار حرف در دهانم گذاشت. –آره، آره، باهاش قهرم، ولی ساره دلمم مثل سیر و سرکه میجوشه چیکار کنم؟ –دختر دیوونه، یعنی چند روزه ازش خبر نداری؟ –دقیقا یک هفتس. –وای چه دلی داری، اون بدبخت الان مریضه، توام وقت گیرآوردی واسه قهر کردنا، بغض کردم. –فقط خدا می‌دونه تو این یه هفته چی بهم گذشته. –آخه تو که طاقت نداری چرا قهر میکنی؟ حالا اونم بهت زنگی چیزی نزده؟ –نه، همین بیشتر نگرانم می‌کنه. –خب چرا دفعه‌ی پیش که بهم زنگ زدی نگفتی؟ میرفتم یه خبر برات میاوردم. –آخه ترسیدم. صدایش نازک شد. –اونوقت از چی؟ –که بعدم دوباره مثل دفعه‌ی قبل بری بهش بگی. –الان اوضاع فرق می‌کنه، تو من رو مدیون خودت کردی. –با من و من گفتم: –آخه یه مشکل دیگه هم هست. بعد از چند سرفه پرسید: –چی؟ –کفگیرم خورده کف دیگه پول ندارم. با دلخوری گفت: –تلما! میشه گذشته رو فراموش کنی، پول چیه؟ آدم واسه خواهرش بخواد کار انجام بده مگه پول میگیره؟ میخوای آدرس خونشون رو بده برم سر و گوشی آب بدم، یا تلفنش رو بده برم از تلفن عمومی بهش زنگ بزنم. –آخه اون که صدات رو می‌شناسه. –وای دختر تو چقدر ساده‌ایی، اونش با من، بالاخره یکی پیدا میشه دوکلام باهاش حرف بزنه حالش رو بپرسه، تو نگران این چیزا نباش، 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۷۸ دیروز شوهرم می‌گفت ما باعث شدیم نامزد تو کرونا بگیره. نگرانش بود. میگفت بیچاره امد ثواب کنه کباب شد. تلما جان، واقعا نامزدت مرد خوبیه، تو این دوره زمونه همچین مردی کم پیدا میشه، حالا اگرم چیزی گفته ناراحت شدی ندید بگیر سفت بچسب به زندگیت. چرا ساره فکر کرده من وامیرزاده باهم نامزد هستیم. چطور برایش بگویم من دیگر کاری با او ندارم و این آخرین بار است که از او می‌خواهم خبری برایم بیاورد. وقتی سکوتم را دید فهمید که تمایلی به دردودل ندارم. و گفت: –من دیگه برم، انگار پرحرفی کردم. شمارش رو برام بفرست. اگه امروز بهت زنگ نزدم یعنی نتونستم برم، آخه بعد از ده روز هنوزم ضعف دارم. ولی فردا حتما یه خبری بهت میدم. –ممنون ساره، دستت درد نکنه، انشاالله زودتر خوبه خوب بشی. صدای آیفن بلند شد. مادر و نادیا به خانه‌ی رستا رفته بودند. من درسم را بهانه کرده بودم. می‌ترسیدم رستا متوجه‌ی نگرانی و ناراحتی‌ام شود. جلوی در آپارتمان ایستادم. وقتی آمدند سلام کردم. مادر جوابم را داد و به اتاقش رفت. نادیا چند نایلون خرید را روی کانتر گذاشت. نگاهی به محتوای نایلونها انداختم. –مگه خونه‌ی رستا نرفته بودید؟ پس اینا چیه؟ اینا خریدهای تره باره، لیمو ترش وزنجبیل و این چیزا، رستا گفت میگن این چیزا واسه جلوگیری از کرونا خوبه مامان گفت بریم بخریم. –خب پس چرا مامان دمغ بود، انگار از چیزی ناراحت بود. نادیا لبخند زد. –فکر کنم افسردگی پس از خرید گرفته. –چی گرفته؟ افسردگی پس از زایمان شنیده بودیم ولی... –نشنیدی، چون تا حالا نرفتی خرید. میدونی زنجبیل چنده؟ من که به مامان گفتم نخر، بزار کرونا بگیریم بهتر از اینه که... خندیدم. –توام سرت تو حساب و کتابه‌ها، من همسن تو بودم اصلا نمی‌دونستم چی گرونه چی ارزون. –همون دیگه، رفاه زده‌اید، تو آسایش بزرگ شدید، حالا مگه قدر می‌دونید. حالا مای بدبخت صبح که از خواب بیدار میشیم باید تنمون بلرزه نون داریم واسه خوردن یا نه. پقی زیر خنده زدم و شالش را از سرش کشیدم. –چقدرم شما بدبختید. حالا مگه چقدر تفاوت سنی داریم. اینقدر حرفهای گنده گنده نزن، حالا چیزی واسه خوردن خریدید یا نه؟ الان من گشنمه. نوچ نوچی کرد و همانتور که زیپ سویشرتش را باز می‌کرد گفت: –بیا، میگم رفاه زده‌ایی میگی نه، من دارم چی میگم، اونوقت تو دنبال خوراکی هستی. از این به بعد باید سنگ به شکممون ببندیم عزیزم چرا نمیگیری. یکی از لیمو ترشها را برداشتم و به طرفش پرت کردم. –چی میگی تو؟ لیمو ترش را از زمین برداشت و خنده کنان گفت: –وای،وای، میدونی قیمتش چقدر کشیده بالا؟ الان باید بهش احترام بزاری نه این که پرتش کنی، بیا بوسش کن ازش عذرخواهی کن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۷۹ مادر تلفن به دست از اتاق بیرون آمد و گفت: –بله، درسته، به نظر من فعلا صبر کنید بزارید این مریضی کمتر بشه بعد. خب حالا اگرم نشد مجبورن بدون جشن گرفتن برن سر خونه و زندگیشون دیگه، چاره چیه. نگاهی سوالی‌ام را به نادیا انداختم. شانه‌ایی بالا انداخت و پچ پچ کنان گفت: –نمیدونم کیه؟ ولی هر کی هست خیلی دلش خوشه، تو این بدبختی میخوان جشن بگیرن. بعد از این که مادر گوشی را قطع کرد گفت: –زن عموتون بود. میگه خانواده پسر اصرار دارن زودتر عروسشون روببرن. اینام گفتن صبر کنن بعد از کرونا. مثل این که اونا قبول نمیکنن میگن همینجوری بدون جشن گرفتن برن سرخونه و زندگیشون. چون میگه تالارها هم بستس، تازه اگرم باز باشه کسی از ترسش نمیاد عروسی. پرسیدم: –حالا چرا زنگ زده به شما میگه؟ مادر آهی کشید. –اصل حرفش این بود که میخواد واسه دخترش جهیزیه بخره پولشون کمه، میخوان خونه‌ی مامان بزرگ رو بفروشن سهمشون رو بردارن. ولی بابا موافق نیست. واسه همین میگه من باهاش حرف بزنم. نادیا گفت: –اونا که وضعشون خوبه. من پرسیدم: –اگه بفروشن پس مامان بزرگ کجا بره؟ –خب بابا هم همینو میگه، شرط گذاشته که اگر میخوای بفروشی واسه مامان بزرگ یه آپارتمان بخر بعد، اونم میگه با سهم مامان بزرگ فقط میشه براش خونه اجاره کرد. سر این موضوع فعلا تو اختلافن. نادیا انگشت سبابه‌اش را بالا برد. –آهان، حالا جهیزیه‌ی دخترشون رو بهانه کردن، وگرنه زن عمو مگه نمی‌گفت من بیشتر جهیزیه‌ی دخترم رو خریدم. مادر نگاهی به تلفنی که در دستش بود انداخت. –چه میدونم. نادیا ادامه داد: – ولی الان واسه دومادا خوب فرصتیه ها، کرونا رو بهونه کنن خرجشون نصف میشه. نگاهی به مادر انداختم. –مامان، این واقعا چهارده سالشه؟ حرفهاش به سن و سالش نمیخوره، به نظر میاد از منم بزرگتره. مادر سری تکان داد. –نبودی ببینی تو تره‌بار چیا می‌گفت. فروشنده همین‌جور دهن‌باز فقط اینو نگاه می‌کرد. نادیا دستش را به کمرش زد. –خب مادر من، اعتراض نکنی فکر می‌کنن متوجه گرونی نشدیم. مادر پشت چشمی برایش نازک کرد. –آخه دیگه نه اونجوری، کم مونده بود بزنیش. با لبخند گفتم: –آهان، پس مامان افسردگی بعد از خرید نگرفته بود. از دست زبون شش متری تو افسردگی گرفته بود. مادر چپ چپ به نادیا نگاه کرد. –خوبه خرج ما رو تو نمیدی وگرنه همه‌ی فروشنده‌ها رو تیر بارون می‌کردی. نادیا خندید و کیف و سویشرتش را برداشت و به اتاق رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۸۰ آن روز گذشت و خبری از ساره نشد. در این یک هفته شاید روزی ده بار صفحه‌ی امیرزاده را چک می‌کردم که ببینم آنلاین است یا نه ولی خبری نبود. هر دفعه که صفحه‌اش را چک میکردم نگرانتر از قبل میشدم. از خدا می‌خواستم فقط زنده بماند. برایش نذر کردم و دعا خواندم. فردای آن روز دیگر طاقت نیاوردم و به ساره پیام دادم. –سلام.خوبی؟ ساره جان امروز میری؟ بعد از دو ساعت که گذشتنش برایم مثل جان کندن بود برایم نوشت. –سلام کجا؟ با خواندن پیامش گوشی در دستم خشک شد. همینطور به صفحه‌اش زل زدم. خدایا ببین کار رو به کی سپردم. می‌خواستم برایش توضیح بدهم که خودش پیام داد. –آهان، ببخشید حواسم نبود. آره، اگه بخوای امروز میرم. آخه هنوز شمارش رو برام نفرستادی فکر کردم آشتی کردید، دیگه لازم نیست برم. درست میگفت پاک فراموش کرده بودم شماره امیرزاده را بفرستم. شماره را فرستادم و نوشتم. –فقط میشه زودتر بری. بهش که زنگ زدی فوری با من تماس بگیر. چند روزه آنلاین نشده نگرانم. شکلک تعجب فرستاد و نوشت. –منم نگران کردی، مگه قبلا هر روز آنلاین بوده؟ تایپ کردم. –نمی‌دونم، قبلا دقت نکرده بودم. دوباره شکلک تعجب فرستاد. بعد تایپ کرد. –تا ظهر بهت زنگ میزنم. گوشی را کناری گذاشتم و زانوهایم را بغل کردم. خدایا فقط سالم باشه من دیگه کاری باهاش ندارم. قول میدم یه جوری از زندگیش برم که فقط به زن و زندگیش برسه. تو فقط کمکش کن حالش خوب بشه. اشکهایم یکی پس از دیگری روی گونه‌هایم سُر خوردند. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و اجازه دادم چشمهایم تا می‌توانند ببارند. نمی‌دانم چقدر گذشت سنگینی در سمت چپم حس کردم. سرم را بلند کردم. نادیا بود. کنارم مچاله شده بود و سرش را به پهلویم تقریبا چپانده بود. دستم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را به سرش تکیه دادم. –با بغض پرسید: –مُرد؟ نگاهش کردم؟ –کی؟ –همون که کرونا داشت، رفتیم جلو در خونشون دیگه. مگه نگران اون نیستی؟ تعجب کردم، حواسش به همه جا هست. نگاهم زمین را جارو زد. —خدا نکنه، ولی خبری ازش نیست. –خب تو که تلفنش رو داری بهش زنگ بزن. بینی‌ام را بالا کشیدم. –زشته، زنگ بزنم چی بگم؟ –خب یه چیزی رو بهانه کن بهش زنگ بزن. –موضوع اینه که اصلا نمیخوام بهش زنگ بزنم. صاف نشست و بغضش به لبخند تبدیل شد. –خب امداد غیبی و طی‌الارضم که نداری، پس از کجا میخوای بدونی زندس؟ با گوشه‌ی چشمم نگاهش کردم. فکری کرد و گفت: –خب میخوای بریم دم خونشون. تو وایسا سر کوچه من برم ببینم اعلامیه زدن یانه. با چشم‌های گرد نگاهش کردم. –اعلامیه؟ –آره دیگه، اگه مرده باشه، از این بنرها و اعلامیه‌ها میزنن رو دیوارشون دیگه. اسمشم که میدونم، اگر هیچی نباشه یعنی نمرده دیگه. بعد میام بهت میگم تموم میشه میره و خیالت راحت میشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا